530اُمین

صدای بلندش را شنیدم که کمی دورتر از من بود: سایه‌ات میشم .. تکیه‌گاهت میشم .. لکه نورت میشم  ..

لبخند زدم .. دیوانه بودم وگرنه برای خودم دلشوره‌های جدید نمی‌تراشیدم .. او آمده بود که سایه‌ام بشود .. این خودش دلشوره است .. نبودنش هم دلشوره ..

جبرانِ این چندروز .. 9 صفحه ..

آدم‌های زیادی هستند که دوست دارند گذشته‌شان را به یاد بیاورند .. روزهای خوبی را که با دیگران گذرانده بودند .. حتی اشکهایشان را .. و من اگر برمی‌گشتم، گذشته‌ام را می‌دیدم ..

خودش مرا دور زد و روبرویم ایستاد .. قدش متوسط بود .. همیشه از او بلندتر بودم .. یکی از همان ویژگی‌هایی که ثمین از آن ایراد می‌گرفت ..

ولی یک سوال داشتم .. چرا همیشه در پاییز؟! چرا اتفاق‌های غم‌انگیز باید در پاییز رخ بدهد؟ .. چرا زندگی آدم در پاییز متحول می‌شود؟ .. چرا در پاییز بود که دوید و از من دور شد؟ چرا در پاییز است که مرا دور می‌زند و به من نزدیک می‌شود؟ چرا در پاییز باید بگوید که مرا نمی‌خواهد چون بی‌کس‌ام؟ چرا در پاییز باید ترکم کند؟..

و حالا با لبخند بگوید که "من برگشتم!" .. شده بودم مثل مردی که همسرش با دیگری رفته و ترکش کرده .. مردی که زنش را دوست داشت .. و یک روز سر میز صبحانه نامه‌ای را ‌خواند که بخاطر پولش با او ازدواج کرده و حالا ترکش می‌کند چون دیگر نمی‌تواند ادامه دهد .. و آن مرد در سالهای بعد با زن دیگری آشنا بشود .. سعی کند دوست داشتن را از نو یاد بگیرد و درست وقتی که پالتوی مشکی بلندش را به تن کرده و آرام آرام به سمت او می‌رود، گذشته‌اش جلویش بیاید و با لبخند بگوید "من برگشتم" ..

پالتوی مشکی نداشتم .. مرد هم نبودم .. او هم زنِ من نبود! .. شاید اگر جایمان عوض میشد، سرش فریاد می‌زدم، آبرویش را می‌بردم و حرفهای رکیک خیابانی را نثارش می‌کردم .. ولی دنیا هیچوقت طبق میل ما نبوده .. دخترهستم و باید با چشم‌های غم‌بارم نگاهش کنم و کاری از دستم برنیاید ..

ــ برگرد ..

به پشت سرش نگاه کرد ..

ــ منظورم این برگشتن نیست! .. برگرد همونجایی که این چندسال بودی .. برو!

اخم کرد .. مطابق میل‌ش حرف نزده بودم .. اگر چندسال قبل بود، هول می‌کردم و عذر می‌خواستم .. ولی الان، الان است! .. فقط نگاهش می‌کنم ..

می‌گوید: یه بار دیگه اسممو صدا کن!

سرش را نزدیک می‌کند و می‌گوید: بگو سهیل! .. دوست دارم دوباره اون لحن عاشقتو بشنوم ..

چندشم شد .. از ترس بود یا سردی هوا، به خودم لرزیدم .. کاش با دست به عقب هولش می‌دادم و فرار می‌کردم .. 

ــ من هنوزم پرورشگاهیم .. پولام هم تموم شده .. نظرت عوض شد؟ حالا برو!

دستهایش را درون کاپشن‌اش فرو برد و راه رفت ..

سهیل ــ بیا یکم راه بریم مهرنوش ..

 ــ گذشت اون زمانی که عاشق این اسم بودم .. ببین! من عوض شدم .. دیگه خر نیستم .. دیگه خر نمی‌شم! .. تو که دنبال زیبایی و پول بودی! .. من خوشگل نیستم .. برگرد! التماست می‌کنم .. برو ..

نچ‌نچ کرد و نزدیکم شد ..

سهیل ــ هنوزم مثل گذشته‌ای .. به خودت اعتماد نداری .. بدون اعتماد به نفس .. 

در صورتم خیره شد .. سرش را بالا گرفته بود .. خنده‌دار است که قد یک پسر به تو نرسد ..

سهیل ــ صورتت چی شده؟ ..

بی‌اراده دستم بالا رفت و روی زخم کشیده شد .. جای انگشتر بابا ..

ــ به تو ربطی نداره ..

فقط نگاهم کرد .. عقب عقب رفتم و گفتم: آره! به تو مربوط نیست پسره‌ی عوضیِ تنوع‌طلب .. گمشو برو مخ دخترایی رو بزن که گیج جمله‌های پر از دروغت بشن ..

با لبخند نگاهم کرد و گفت: نه پری! گم نمیشم .. من تازه پیدات کردم .. راستش یه بار عقد کردم، دختره به پام نموند .. طلاقش دادم .. بعد از اون فهمیدم هیچکس جز تو منو دوست نداشته .. اومدم که واسه همیشه کنارت بمونم ..

بااینکه می‌دانستم تاوقتی خودم نخواهم هیچ کاری از دستش برنمی‌آید، ترسیدم .. از راه رفتنش می‌ترسیدم .. اینکه انقدر بااطمینان حرف می‌زد، باعث میشد از دلهره بالا بیاورم ..

بندکیفم را گرفت و گفت: بیا پری! باید باهم حرف بزنیم ..

فریاد کمک‌ام بین قارقار کلاغ‌ها پیچید .. فحش‌هایم بی‌نتیجه منعکس میشد .. اسم همه را صدا زدم .. حتی امیرحسین را .. به زور دستم را گرفته بود و مرا می‌کشاند .. لعنت به خلوت بودن پارک ..

برگشتم و از بین موهایم که پریشان شده بود، علی را دیدم که می‌دود و ثمین هم پشت‌سرش ..

لبخند کمرنگی زدم و دستم را محکم کشیدم ..

سهیل با خنده گفت: چکار می‌کنی پری؟ مگه دوستم نداشتی؟ 

حالم بد شده بود .. گریه‌ام گرفت .. سهیل دستش را از آستین سوئی‌شرت‌ام جدا کرد .. به جلو پرت شدم و به صورت روی برگهای له شده افتادم .. صدای گریه‌ام بالا رفت .. علی با سهیل گلاویز شده بود .. ثمین روی زانوهایش افتاد و با نفس‌هایی بریده‌بریده گفت: حالت .. خوبه؟

بلند شدم .. دستهایم نم داشت .. باران گرفته بود .. موهایم از کِش سرم بیرون زده و روی صورتم پخش شدند .. باران می‌بارید و من گریه می‌کردم ..

ــ اگه منو با خودش می‌برید ..

نگاهم مات ماند .. اگر علی نمی‌رسید .. اگر ثمین با علی نمی‌آمد .. بدبخت می‌شدم ..

خواستم بلند شوم وسمت آن عوضی بروم که ثمین دستم را گرفت و باعث شد روی زانوهایم زمین بخورم ..

فریاد کشیدم: کثافت ..

علی پایش لیز خورد و روی زمین افتاد، سهیل از این فرصت استفاده کرد و از جایش بلند شد و دوید .. علی خواست دنبالش برود که ثمین گفت: نه.. نمی‌خواد بری ..

علی قفسه سینه‌اش با شدت بالا و پایین می‌رفت .. بالای سرمان ایستاد و به منِ گریانِ فلک‌زده نگاه کرد .. نفس‌اش که جا آمد گفت: مرتیکه آشغال .. اگه دیرتر می‌رسیدیم ..

ادامه نداد .. بگو علی .. اگر دیرتر می‌رسیدید من می‌مردم ..

ــ چیزی شده؟

چه کسی برای اولین‌بار گفت "از این بدتر نمی‌شود؟" .. حتما خودش قبل از اتفاق افتادنِ "بدتر" مرده بوده .. چرا! همیشه بدتر از همان موقعیتی که در آن دست و پا می‌زنی هم می‌شود .. همیشه وقتی در مرداب فرورفته‌ای و دستت را به شاخه‌ای بند می‌کنی، شاخه از جا کنده می‌شود .. مثل الان که حامد نگاهش آمیزه‌ای از ترس، تعجب، دلتنگی و نگرانی است .. می‌فهمم بدتر هم وجود دارد ..

ثمین زودتر از مادونفر جوابش را داد: مزاحم پری شده بودن ..

حامد چندلحظه اطرافش را نگاه کرد و گفت: اتفاقا یه نفر از کنارم دوید و بهم تنه زد .. یه نفر بود؟

برای توضیح بیشتر ادامه داد: مزاحمه یه نفر بود؟

کی جوابش را نداد .. گوشی ثمین زنگ خورد .. "آره .. باشه .. میایم الان" ..

دستم را گرفت و از جا بلندم کرد .. صورتم از سرما سرخ و از خجالت، گلگون بود .. فکر کنم، مثل گوجه شده باشم .. نگاهم که به صورت حامد افتاد، لبخند محوی زدم .. 

علی از حامد پرسید: چهره‌اش رو دیدی؟

حامد بدون آنکه نگاهش را از چشمانم بگیرد، گفت: نه ..

علی زیرلب گفت: بهتره بریم ..

حامد ــ کجا؟ باید بریم اون یارو رو پیدا کنیم ..

قدمی سمتم آمد و گفت: اذیتت کرد؟

موهایم را کنار زدم و آرام گفتم: نه .. علی به موقع رسید ..

و قدرشناسانه نگاهش کردم .. لبخندی زد و گفت: درواقع اصرار ثمین بود که باهاشون بیام .. خوشحالم که کمکتون کردم ..

به دنبال علی راه افتادیم و حامد کنارم راه می‌آمد .. هیچکس هم علاقه‌ای به دنبال کردن سهیل نداشت ..

یاد مشتهای علی افتادم و به ثمین گفتم: چقدر مرد بودن خوبه ..

حامد آرام خندید و گفت: پس خوش به حالم ..

همه چیز را فراموش کردم .. اینکه سهیل را دیدم، گفت دست از سرم برنمی‌دارد، از او ترسیدم و از دستش فرار کردم .. و با لبخند محوی گفتم: من گفتم "مرد" .. نه پسر ..

حامد با شیطنت گفت: فرقش چیه؟

آهی کشیدم و گفتم: فرقش توی تکیه‌گاه بودنه .. وسط سیاهی، مثل یه لکه نور بودنه .. وسط گریه‌ها دلیل خنده شدنه .. بین نگرانی‌ها، خودِ آرامش بودنه ..

حامد ـ من کدومشونم؟

ــ هیچ‌کدوم ..

بی‌انصافی بود؟ نبود؟ .. به هرحال، گفتم! .. با عصبانیت از مقابلم رد شد و روبرویم ایستاد .. 

حامد ــ چکار کنم که "مرد" بشم؟

موهای کوتاهش روی پیشانی‌اش خط‌های مشکی بجا گذاشته بود .. روی گونه‌ها و بینی‌اش سرخ و سر شانه‌هایش نم داشت ..

صدایش را کمی بلندتر کرد و گفت: چکار کنم که بشم یه لکه نور واست؟ تو بهم بگو چجوری میشم آرامشِ وسط نگرانی‌هات؟ ..

صدایش را آرام کرد.. سرش را پایین انداخت .. آرام گفت: پری! بگو چجوری میشم دلیل خنده‌هات؟

با اندوه نگاهش کردم .. سرش را بالا آورد .. به تلخی لبخند زدم و گفتم: توی بچگی، وقتی به لامپ‌های‌ زرد توی هال نگاه می‌کردم .. یه لکه‌هایی رو می‌دیدم که پایین می‌اومدن .. چشمم درد می‌گرفت ولی دیدنشون حس متفاوت بودن بهم می‌داد، تنها لکه‌های نور زندگیم .. اونا بودن ..

اخم کرد .. بیشتر به صورتش می‌آمد تا اینکه صدای خنده‌اش همیشه در هوا باشد ..

ــ چشم روهم گذاشتن و مامان رو بغل کردن، آرامشم شد.. خنده‌های امیرحسین، دلیل خنده هام شد .. من یاد گرفتم اینطوری زندگی کنم ..

حامد ــ اما ..

ــ صبرکن! .. من هیچوقت نمی‌تونم کنارت باشم حامد ..

به زبان آوردن اسمش، آن هم وقتی که با آن چهره‌ی متفاوت و جدیدش، نگاهم می‌کند .. برایم سخت است ..

ادامه دادم: واقعیتهایی توی زندگی من هست که خودم باهاشون کنار نیومدم، چه برسه به بقیه .. گفتی قصدت دوستی نیست، من هم قصدم تشکل زندگی نیست .. 

لبهایش را محکم روی هم می‌فشرد ..

ــ ولی من .. توی زندگیم تکیه‌گاه ندارم ..

نمی‌دانم چرا این جمله را گفتم .. انگار شده باشم درخت! این جمله و جمله‌های بعدش، مانند کرمی‌ست که از خودِ درخت ..

ــ توی زندگی من .. یه سایه باش .. اگه حست کنم، ازت دور میشم ..

علی کنار ثمین ایستاده و او را که از سرما می‌لرزید، در آغوشش گرفته بود .. 

حامد ــ اگه سایه باشم .. اگه تکیه‌گاه پیدا کنی .. اگه بهش تکیه کنی .. سایه‌ات از بین میره ..

دست ثمین را گرفتم .. از کنار حامد رد شدم .. صدایم کرد .. برگشتم سمتش و گفتم: اگه سایه بشی .. اگه تکیه‌گاه پیدا کنم .. اگه بهش تکیه کنم .. سایه‌ از بین نمیره ..

برگشتم .. برای گفتن جمله آخر، رویی نداشتم که در صورتش نگاه کنم ..

ــ سایه می‌افته روی تکیه‌گاه ..

حامد پشت سرم آمد و گفت: میشه خودِ تکیه‌گاه؟

علی نگاهم کرد و با لبخند به حامد که پشت سرم راه می‌آمد، گفت: آره پسرجون .. میشه خودتکیه‌گاه ..

صدای خنده اش را شنیدم .. علی هیچ‌چیز را نمی‌دانست وگرنه از طرف من این حرف را نمی‌زد .. قدم‌هایم را تند کردم و صدای بلندش را شنیدم که کمی دورتر از من بود: سایه‌ات میشم .. تکیه‌گاهت میشم .. لکه نورت میشم  ..

لبخند زدم .. دیوانه بودم وگرنه برای خودم دلشوره‌های جدید نمی‌تراشیدم .. او آمده بود که سایه‌ام بشود .. این خودش دلشوره است .. نبودنش هم دلشوره ..

*****

در ماشین نشسته بودیم و آمین با تعجب نگاهمان می‌کرد خصوصا به علی و وضع آشفته‌اش .. علی بخاری ماشین را روشن کرد و گفت: الان گرم میشید ..

ثمین به طرف ما برگشت و گفت: بیچاره حامد .. موند زیر بارون ..

لبخند علی را از آینه دیدم ..

علی ــ برای یه مرد خوبه که زیربارون به دیوونه‌بازی هاش فکر کنه ..

آمین با هیجان پرسید: حامد رو دیدید؟ پس چرا نگفتید منم بیام؟ .. ثمین؟

اسم ثمین را با ناراحتی صدا کرد .. خنده‌مان گرفت .. ولی هیچکس نخندید، آمین یک صحنه حساس را از دست داده بود .. به قول خودش، آن هم زیر باران! نباید الان با او شوخی می‌کردیم ..

صدای علی باعث شد نگاهم را از شیشه بخاکرده‌ی کنار دستم بگیرم ..

علی ــ میشه یه سوال بپرسم؟

منتظر در آینه جلو نگاهش کردم که نگاهش را لحظه‌ای به ثمین دوخت و باز به روبرو خیره شد .. دنده را عوض کرد و گفت: اون پسره که مزاحمت شد، می‌شناختیش؟

لبم را گزیدم .. آستین‌های سوئی‌شرت را پایین کشیدم و یاد لحظه آخر افتادم که آستین‌ام را می‌کشید .. بر خود لرزیدم که آمین گفت: سردته پری؟ بدجور می‌لرزی ..

ــ نه ..

علی ــ "نه" به سوال من یا آمین؟

ــ "نه" به آمین ..

به ثمین که به من خیره شده بود نگاه کردم و گفتم: می‌شناسمش .. اسمش سهیلِ ..

آمین "هین"ای گفت و تقریبا فریاد زد: اون؟ اون اینجا چکار می‌کرد؟

علی با اخم گفت: مگه شما هم می‌شناسیش؟

ــ آره .. داستانش برمی‌گرده به دوران دبیرستان .. برگشتن از مدرسه و جیغ و هوارهامون .. نگاه کردنِ عابرها و گرمایی که توی نگاه یکیشون حس میشد ..

بعد از کشیدن نفس عمیقی ادامه دادم: شاید گفتنش به یه مرد، درست نباشه .. ولی باید بگم که شیطنت‌های بچگی کار دستم داد .. ازش خوشم اومده بود و وقتی که برای تولدم یه کتاب بهم داد، همه چیز جدی‌تر شد .. روز به روز توی راه دیدنش .. توجهش رو جلب کردن و دست آخر وقتی که باهم حرف زدیم ..

ثمین سری تکان داد و گفت: پری هیچی حالیش نمیشد .. فقط دوست داشت بره! بره بیرون که شاید تصادفی همدیگه رو ببینن .. گوشی موبایل نداشتیم ولی زنگ زدن به خونشون از تلفن عمومی، یکی از دلخوشی‌هاش شده بود .. به شوق هم‌دانشگاهی شدن با اون، زندگی می‌کرد تا وقتی که هرچهارتامون توی یه دانشکده سهیل قبول شدیم ..

اشکهایم را با دستهایم پاک می‌کردم .. آمین دستش را روی دستم گذاشت و این قصه را ادامه داد: وضع مالی مامان پری، بخاطر اینکه پدرش زودتر از موعد زمینهاشو به نامش زد، خیلی خوب بود .. فروختن خونه قبلی و رفتنشون به محله بالاتر، دادن سرمایه به بابای پری و درست شدن کارهاش، ماشین خوبی که زیرپای باباش بود و با اون دنبال پری میومد .. سهیلی رو که اوایل نسبت بهش سرد بود، گرمتر کرد .. ما فهمیدیم، ولی پری میگفت ..

کلمه آخر را خودم با بغض گفتم: عاشقمه .. 

با دستمالی که ثمین به دستم گرفته بود ، صورتم را خشک کردم ..

ــ بابا ذوق می‌کرد که وضعش از این رو به اون رو شده .. مدام میگفت می‌دونسته که مامانم خوشبختش می‌کنه! انگار که زمونه برعکس شده باشه ؛ از روی ذوق، برام یه گوشی خرید .. اولین کاری که کردم، دادن شماره‌ام به سهیل بود .. مجله‌های مختلف رو می‌خریدم و جمله‌های عاشقونه‌اش رو برای سهیل می‌فرستادم .. جوابم کلمه‌های مختلف بود .. کلمه‌هایی که از نظر من و آمین عاشقونه و از نظر ثمین، چندش آور بود ..

ثمین حرفم را قطع کرد و گفت: چون می‌دونستم از ته قلبش نیست .. حالم بد میشد وقتی به بهونه‌های الکی از پری، کادو می‌گرفت .. گاهی وقتها هم به بهونه خراب شدنش ماشینش و اینکه پول نداره، کارت اعتباری پری رو می‌گرفت ..

سرم را از روی تاسف تکان دادم و گفتم: اعتقادم اون موقع این بود که میاد خواستگاریم .. می‌گفتم از الان باید پشت هم باشیم .. باید کمک هم کنیم .. پس زیاد بهش پول می‌دادم، اون هم میگشت دنبال یه کار آبرومند که باهاش خرج زندگی آینده‌مون رو دربیاره!

پوزخندی زدم و گفتم: مامان دور از چشم بابا، ماهیانه یا وقتهایی که باباحاجی بهش پول می‌داد، مبلغی رو به حسابم می‌ریخت .. اون روزها سهیل از این می‌نالید که همه سرمایه‌اش رو داره می‌ذاره توی یه کار و ریسک بزرگیه .. میگفت اگه اینکار رو بکنه دیگه پولی براش نمی‌مونه .. ولی اگه درست بشه، پولش از پارو میره بالا .. تشویقش کردم که اینکار رو بکنه، بعدا فهمیدم این یکی رو واقعا راست میگفت! .. و تنها اتشباهم این بود که گفتم من مبلغ زیادی رو توی حسابم داره و هرماه هم بهش واریز میشه .. یه مدت گذشت که بهم گفت شریکش سرش کلاه گذاشته و حالا آه در بساط نداره .. دروغ گفته بود بهم، وقتی فهمید که من پول دارم، پول خودشو گذاشت تو جیبش و این دروغو سرهم کرد .. فکر کردم داره بهم راست میگه، حتی یه لحظه هم شک نکردم .. زد به سرم .. می‌خواستم بهش ثابت کنم که همیشه کنارشم .. از مامان یاد گرفته بودم، ولی اون موقع عقلم نرسید که مامان این فداکاری‌هاروتوی زندگی مشترکش می‌کرد نه به واسطه یه حرف ..

نگاهی به ثمین انداختم .. سرش را تکان داد و به جای من، او ادامه داد: یه روز پری با هیجان این ماجرا رو تعریف کرد .. فکر می‌کرد با اینکار تموم تلاشش رو کرده که به سهیل کمک کنه .. می‌گفت عشقشو ثابت کرده .. کلی ذوق کرد و بشکن زد .. اون روزها، مثل الان نبود .. خنده از رو لبش نمی‌رفت .. فرجه بین امتحانای پایان‌ترم و ترم جدید بود .. یه مدت ندیدیمش .. برای اینکه سرعقل بیاد، گفتیم تا وقتی رابطه‌اشو با سهیل قطع نکنه سراغی ازش نمی‌گیریم .. حتی فرناز هم با ما هم عقیده بود ..

ــ‌ روزی که با هم به بانک رفتیم و گفتم تموم پول رو به حسابش واریز می‌کنم، جا خورد .. و وقتی مبلغ توی حسابم رو شنیدم، خودم جا خوردم! خیلی زیاد بود .. تقریبا تموم چیزی که مامان توی این همه مدت جمع کرده بود .. یه لحظه خودمو باختم، ولی اگه می‌گفتم نمی‌خوام .. از دستش می‌دادم! .. تموم پول رو به حسابش واریز کردم .. جلوی بانک از هم خداحافظی کردیم و رفت .. برای همیشه .. و حماقتم تبدیلم کرد به یه آدم منزوی ..

لبخندی به چشم‌های ناباور علی زدم و سرم را روی شانه‌ی آمین گذاشتم .. سعی کردم به هیچ‌چیز فکر نکنم، حتی به اینکه ماجراهایی بدتر از این هم بعدش اتفاق افتاد که من به این روز افتادم ..

*****
سرما خوردم .. تعجبی هم نداشت .. ولی مامان کلی غر زد و بابا گفت باید بیشتر مواظب خودم باشم .. پوزخندی زدم .. اگر می‌مردم برایش بد میشد ..
امیرحسین هم با آوردن یک لیوان آب پرتقال به اتاقم، به قهر خاتمه داد .. ولی لعنت به این سرماخوردگی که نباید بغلش کنم .. سرماخوردن برای امرحسین خطرناک بود ..
ساکت‌تر از قبل شده بودم .. مامان و امیرحسین با معین سرگرم می‌شدند و صدای خنده‌شان به طبقه بالا می‌رسید، از در بسته اتاقم رد میشد و از لابلای پرهای درون متکای روی سرم می‌گذشت و به گوشم می‌رسید .. دلم را می‌سوزاند .. حماقتم .. انزوایم .. و دور بودنم از سه عزیز ..
شب بود که بعد از خوردن شام به اتاقم آمدم .. بستن شال عرصه را بهم تنگ می‌کرد .. شالم را از سرم کندم و روی تخت نشستم .. همانطور که موهای سارا را مرتب می‌کردم گفتم: دستام یخ کردن سارا .. نمی‌دونم چکار کنم .. از آینده‌ام وحشت دارم .. از گذشته‌ام دلهره .. از حال هم که نفرت! .. احمق بودم سارا .. اون چکاری بود که من کردم؟ کدوم خری تموم پولهاشو به حساب یکی دیگه می‌ریزه و باعث یه فاجعه بزرگ توی زندگی میشه؟ .. می‌دونی چی شد که یه دفعه عین ساختمونهای پلاستیکیِ امیر، متلاشی شدم؟ .. راستش همون روزی که ــ
با صدای خوردن چیزی به در اتاق، حرفم را قطع کردم و شالم را روی سرم انداختم، درحال مرتب کردنش بودم که گفتم: بفرمائید ..
در باز شد .. بابا را دیدم که با لبخندشرمناکی به صورتم نگاه کرد و گفت: بیام تو؟
ــ بله ..
در را پشت‌سرش بست .. نگاهی به دیوارهای اتاقم انداخت و به در کمددیواری، تکیه داد ..
بابا ــ مزاحم درس خوندنت نمیشم ..
و با دیدن عروسک در دستم، پرسید: درس نمی‌خوندی؟
از نظر بابا این یک گناه بود .. یک جرم خیلی بزرگ! بچه باید همیشه درحال درس‌خواندن باشد ..
ــ خب نه .. چی رو بخونم؟ مقاله‌هارو واسه پایان‌نامه‌ام؟
و پوزخند زدم .. نگاهش را به فرش زیرپایش دوخت و گفت: تو که بالاخره باید پایان‌نامه‌ات رو ارائه بدی ..
ــ کاش میشد هیچوقت اینکار رو نکنم .. به مامان گفتین؟
بابا سرش را تکان داد و گفت: نه .. نمی‌خوام هم بهش بگم، تو که بهش نمیگی .. نه؟
و طوری نگاهم کرد که دلم به حالش سوخت .. چقدر ضعیف بود .. اینکه از خودش اراده‌ای نداشت، حالم را بهم می‌زد ..
ــ چرا هیچوقت از خودت سرمایه نداشتی بابا؟
نگاهش خشمگین بود .. اخم کرد و گفت: این چه طرز حرف زدنه؟ به تو چه .. تو فقط مواظب باش مامانت چیزی نفهمه ..
ــ بالاخره که متوجه میشه ..
بابا تهدیدآمیز قدمی به سمتم آمد و گفت: نه .. هیچوقت نباید بفهمه وگرنه با من طرفی ..
مثل یک پدر رفتار نمی‌کرد .. سرم را پایین انداختم و گفتم: من همیشه با شما طرف بودم .. توی تک‌تک لحظه‌های زندگیم منتظر یه تنبیه .. ولی تا چند ماه دیگه، آخرین تنبیه‌ام اجرا میشه ..
بابا ــ‌ باور کن من هم راضی نیستم .. ولی چه کنم که مجبورم ..
ــ مجبور نیستین چون من دخترتون نیستم ..
یادم نمی‌آید آخرین باری که با صراحت به او گفتم من دخترش نیستم، چه واکنشی نشان داد ولی حالا با خشم به طرفم آمد و گفت: دهنت رو ببند .. 
با غیظ نگاهش کردم و گفتم: شما اگه نمی‌تونستید از من مواظبت کنید، چرا نذاشتید توی همون خراب‌شده بپوسم؟ .. یه سالم بود؟ یه ماهم بود؟ چرا نذاشتید بقیه عمر نکبت‌بارم رو هم اونجا بمونم؟
سیلی‌اش مثل برق بود .. آنقدر سریع که حتی نفهمیدم کِی دستش حرکت کرد .. فریاد زد: خفه شو دختره‌ی سرتق .. انقدر پررویی که تو روی من وایمیسی؟
در باز شد و معین را دیدم که دست بابا را گرفت و او را عقب کشید .. بابا همچنان فریاد می‌زد و میگفت حیا ندارم .. ناشکرم .. سپاس‌گزار نیستم ..
در که بسته شد و مامان کنارم نشست، نگاهش کردم .. نصف صورتم بی‌حس شده بود .. دستش را سمت صورتم آورد و گفت: بمیرم برات پری ..
دستش را بوسیدم که یکدفعه آنرا روی قلبش گذاشت .. با ترس گفتم: حالت خوبه مامان؟
از جایم بلند شدم که سراغ معین بروم، دستم را گرفت و گفت: حالم خوبه .. بشین ..
چشم‌هایش را روی هم گذاشته بود و پلکهایش را محکم فشار می‌داد .. شانه‌هایش را گرفتم و گفتم: مطمئنی مامان؟ مثل دفعه قبل نباشه ..
مامان ــ نه .. حالم خوبه .. 
بی‌حال خندید و گفت: انگار قلب اون خدابیامرز هم توی سینه من دووم نمیاره .. 
ــ اون قلب شماست .. دیگه این حرفو نزنید ..
با غم نگاهم کرد و گفت: یکی مُرد، تا من زنده بمونم ..
ــ این حرفو نزن .. اون زندگیش به آخر رسیده بود، حتی اگه اون قلب رو به شما نمیدادن هم قرار بود از بین بره .. چرا خودتو عذاب میدی؟
لبخندی زد و دستی به صورتم کشید .. 
مامان ــ دستش بشکنه که صورت دخترمو سرخ کرد ..
ــ اینجوری نگو مامان .. 
ساکت شدیم .. دیگر صدای فریاد بابا هم نمی‌آمد .. نه از آن آرام وارد شدنش به اتاقم و نه به فریادهای آخرش .. با صدای مامان، نگاهم را از در گرفتم ..
مامان ــ چی بهش گفتی که دوباره آتیشی شد؟ اصلا واسه چی اومد توی اتاقت؟
خندیدم و گفتم: بعد چندسال اومده بود اتاق دخترشو ببینه! حیف بود اگه خشک و خالی و بدون داد و هوار، می‌گذشت!
سری تکان داد و چیزی نگفت .. امیدوار بودم با حرفی که زده‌ام، حواسش از سوالی که پرسید پرت شود .. و تاوقتی که آرام‌آرم از اتاقم بیرون می‌رفت، دروغها را سرهم‌بندی می‌کردم ..
برق اتاقم را خاموش کردم .. سمت تختم رفتم که کسی به در زد .. "ای بابا"یی زیرلب گفتم .. چراغ را روشن کردم و در اتاق را باز ..
معین با دیدنم لبخندی زد و گفت: مراحم شدم؟
از پررویی‌اش لج‌ام گرفت و گفتم: نخیر! "مزاحم" شدید نه "مراحم"!
در را بیشتر باز کرد و گفت: خب پس حالا که اینطوره برو تو تا یه چیزی نشونت بدم ..
روی تختم نشستم و با چشم‌هایی خواب‌آلود نگاهش کردم .. با دیدنم گفت: اصحاب‌کهف هم اگه بودن با این سیلی از خواب بیدار میشدن! اونوقت تو هنوز خوابت میاد؟
ــ خیلی تابلوئه؟
معین روی زمین نشست .. چیزی را پشت سرش پنهان کرد و گفت: خیلی .. چشمات داره داد میزنه!
ــ چکارم داشتین؟
معین دستهایش را بهم زد و گفت: به پاس زحمات بی‌دریغت در خورد کردن اعصاب ترنج‌خانوم و در آوردن صدای داد پدرت ... مستحق این هستی که جایزه بگیری!
ــ زودتر از اینها منتظرش بودم ..
نیشش را باز کرد و گفت: خوشم میاد از رو نمیری!
چیزهایی که پشت سرش گذاشته بود را برداشت و به دستم داد .. به قول خودش نمی‌خواست با کادو دادن به امیر بینمان تبعیض قائل شود!
کاغذ کادو را باز کردم و در جعبه‌ را برداشتم .. با دیدن ماگ درون آن تعجب کردم و بیرون آوردمش .. 
ــ لیوان! مرسی ..
معین ــ لعنت بر شیطان! این نوشته روش چیه؟
و با شیطنت نگاهم کرد .. باتعجب نگاهم را از او گرفتم و نوشته روی ماگ را خواندم ..
ــ نگفتمت مرو آنجا که آشنات منم ..
معین متفکرانه دستی به ته‌ریش روی چانه‌اش کشید و گفت: نمی‌دونم یهو این از کجا اومد؟ قبلش فقط روش این دختره بود!
ادایش را گرفتم و با لحن متعجب خودش گفتم: لعنت بر شیطان!
معین درهمان حال گفت: آره .. آفرین ..
بعد از جایش بلند شد و گفت: ولی شعر قشنگیه، خوشم اومد .. فکر کنم از مولاناست نه؟ آره از مولاناست .. از اون شعراییه که باید نشست بهشون فکر کرد ..
ــ نیازی به فکر نداره، منظورش کاملا مشخصه ..
معین قبل بیرون رفتن از اتاق نگاهم کرد و گفت: پس منظورش رو پیش خودت مرور کن ..
چشمم را در حدقه چرخاندم و گفتم: باشه!
بیرون رفت و قبلش برق را خاموش کرد .. ماگ را کنار تختم گذاشتم و زیرلب زمزمه کردم : که آشنات منم ..

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید
محبوبه !!
۲۲ فروردين ۹۵ , ۰۲:۲۶
وقتی نوشته ها تموم میشه افسردگی میگیرم
انتظار داشتم 9 صفحه خیلی طولانی تر از این باشه 

پاسخ :

سعی می‌کنم مرتب پست بزارم .. ولی بیشتر مواقع نمیشه ..
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
.
من نه شاعرم نه نویسنده . نه می‌شوم . شاعرها و نویسنده‌ها از همه‌چیز می‌نویسند . از همه‌چیز می‌نویسند و از نوشتن‌شان نان می‌خورند . من امّا فقط از تو می‌نویسم . فقط از تو می‌نویسم و با نوشتن‌ام خون دل می‌خورم .

{ فرشید فرهادی }


atata.s@yahoo.com
باز نویسی قالب : عرفــ ــان | دریافت کدهای این قالب : HTML | CSS قدرت گرفته از بیان