صدای بلندش را شنیدم که کمی دورتر از من بود: سایهات میشم .. تکیهگاهت میشم .. لکه نورت میشم ..
لبخند زدم .. دیوانه بودم وگرنه برای خودم دلشورههای جدید نمیتراشیدم .. او آمده بود که سایهام بشود .. این خودش دلشوره است .. نبودنش هم دلشوره ..
جبرانِ این چندروز .. 9 صفحه ..
آدمهای زیادی هستند که دوست دارند گذشتهشان را به یاد بیاورند .. روزهای خوبی را که با دیگران گذرانده بودند .. حتی اشکهایشان را .. و من اگر برمیگشتم، گذشتهام را میدیدم ..
خودش مرا دور زد و روبرویم ایستاد .. قدش متوسط بود .. همیشه از او بلندتر بودم .. یکی از همان ویژگیهایی که ثمین از آن ایراد میگرفت ..
ولی یک سوال داشتم .. چرا همیشه در پاییز؟! چرا اتفاقهای غمانگیز باید در پاییز رخ بدهد؟ .. چرا زندگی آدم در پاییز متحول میشود؟ .. چرا در پاییز بود که دوید و از من دور شد؟ چرا در پاییز است که مرا دور میزند و به من نزدیک میشود؟ چرا در پاییز باید بگوید که مرا نمیخواهد چون بیکسام؟ چرا در پاییز باید ترکم کند؟..
و حالا با لبخند بگوید که "من برگشتم!" .. شده بودم مثل مردی که همسرش با دیگری رفته و ترکش کرده .. مردی که زنش را دوست داشت .. و یک روز سر میز صبحانه نامهای را خواند که بخاطر پولش با او ازدواج کرده و حالا ترکش میکند چون دیگر نمیتواند ادامه دهد .. و آن مرد در سالهای بعد با زن دیگری آشنا بشود .. سعی کند دوست داشتن را از نو یاد بگیرد و درست وقتی که پالتوی مشکی بلندش را به تن کرده و آرام آرام به سمت او میرود، گذشتهاش جلویش بیاید و با لبخند بگوید "من برگشتم" ..
پالتوی مشکی نداشتم .. مرد هم نبودم .. او هم زنِ من نبود! .. شاید اگر جایمان عوض میشد، سرش فریاد میزدم، آبرویش را میبردم و حرفهای رکیک خیابانی را نثارش میکردم .. ولی دنیا هیچوقت طبق میل ما نبوده .. دخترهستم و باید با چشمهای غمبارم نگاهش کنم و کاری از دستم برنیاید ..
ــ برگرد ..
به پشت سرش نگاه کرد ..
ــ منظورم این برگشتن نیست! .. برگرد همونجایی که این چندسال بودی .. برو!
اخم کرد .. مطابق میلش حرف نزده بودم .. اگر چندسال قبل بود، هول میکردم و عذر میخواستم .. ولی الان، الان است! .. فقط نگاهش میکنم ..
میگوید: یه بار دیگه اسممو صدا کن!
سرش را نزدیک میکند و میگوید: بگو سهیل! .. دوست دارم دوباره اون لحن عاشقتو بشنوم ..
چندشم شد .. از ترس بود یا سردی هوا، به خودم لرزیدم .. کاش با دست به عقب هولش میدادم و فرار میکردم ..
ــ من هنوزم پرورشگاهیم .. پولام هم تموم شده .. نظرت عوض شد؟ حالا برو!
دستهایش را درون کاپشناش فرو برد و راه رفت ..
سهیل ــ بیا یکم راه بریم مهرنوش ..
ــ گذشت اون زمانی که عاشق این اسم بودم .. ببین! من عوض شدم .. دیگه خر نیستم .. دیگه خر نمیشم! .. تو که دنبال زیبایی و پول بودی! .. من خوشگل نیستم .. برگرد! التماست میکنم .. برو ..
نچنچ کرد و نزدیکم شد ..
سهیل ــ هنوزم مثل گذشتهای .. به خودت اعتماد نداری .. بدون اعتماد به نفس ..
در صورتم خیره شد .. سرش را بالا گرفته بود .. خندهدار است که قد یک پسر به تو نرسد ..
سهیل ــ صورتت چی شده؟ ..
بیاراده دستم بالا رفت و روی زخم کشیده شد .. جای انگشتر بابا ..
ــ به تو ربطی نداره ..
فقط نگاهم کرد .. عقب عقب رفتم و گفتم: آره! به تو مربوط نیست پسرهی عوضیِ تنوعطلب .. گمشو برو مخ دخترایی رو بزن که گیج جملههای پر از دروغت بشن ..
با لبخند نگاهم کرد و گفت: نه پری! گم نمیشم .. من تازه پیدات کردم .. راستش یه بار عقد کردم، دختره به پام نموند .. طلاقش دادم .. بعد از اون فهمیدم هیچکس جز تو منو دوست نداشته .. اومدم که واسه همیشه کنارت بمونم ..
بااینکه میدانستم تاوقتی خودم نخواهم هیچ کاری از دستش برنمیآید، ترسیدم .. از راه رفتنش میترسیدم .. اینکه انقدر بااطمینان حرف میزد، باعث میشد از دلهره بالا بیاورم ..
بندکیفم را گرفت و گفت: بیا پری! باید باهم حرف بزنیم ..
فریاد کمکام بین قارقار کلاغها پیچید .. فحشهایم بینتیجه منعکس میشد .. اسم همه را صدا زدم .. حتی امیرحسین را .. به زور دستم را گرفته بود و مرا میکشاند .. لعنت به خلوت بودن پارک ..
برگشتم و از بین موهایم که پریشان شده بود، علی را دیدم که میدود و ثمین هم پشتسرش ..
لبخند کمرنگی زدم و دستم را محکم کشیدم ..
سهیل با خنده گفت: چکار میکنی پری؟ مگه دوستم نداشتی؟
حالم بد شده بود .. گریهام گرفت .. سهیل دستش را از آستین سوئیشرتام جدا کرد .. به جلو پرت شدم و به صورت روی برگهای له شده افتادم .. صدای گریهام بالا رفت .. علی با سهیل گلاویز شده بود .. ثمین روی زانوهایش افتاد و با نفسهایی بریدهبریده گفت: حالت .. خوبه؟
بلند شدم .. دستهایم نم داشت .. باران گرفته بود .. موهایم از کِش سرم بیرون زده و روی صورتم پخش شدند .. باران میبارید و من گریه میکردم ..
ــ اگه منو با خودش میبرید ..
نگاهم مات ماند .. اگر علی نمیرسید .. اگر ثمین با علی نمیآمد .. بدبخت میشدم ..
خواستم بلند شوم وسمت آن عوضی بروم که ثمین دستم را گرفت و باعث شد روی زانوهایم زمین بخورم ..
فریاد کشیدم: کثافت ..
علی پایش لیز خورد و روی زمین افتاد، سهیل از این فرصت استفاده کرد و از جایش بلند شد و دوید .. علی خواست دنبالش برود که ثمین گفت: نه.. نمیخواد بری ..
علی قفسه سینهاش با شدت بالا و پایین میرفت .. بالای سرمان ایستاد و به منِ گریانِ فلکزده نگاه کرد .. نفساش که جا آمد گفت: مرتیکه آشغال .. اگه دیرتر میرسیدیم ..
ادامه نداد .. بگو علی .. اگر دیرتر میرسیدید من میمردم ..
ــ چیزی شده؟
چه کسی برای اولینبار گفت "از این بدتر نمیشود؟" .. حتما خودش قبل از اتفاق افتادنِ "بدتر" مرده بوده .. چرا! همیشه بدتر از همان موقعیتی که در آن دست و پا میزنی هم میشود .. همیشه وقتی در مرداب فرورفتهای و دستت را به شاخهای بند میکنی، شاخه از جا کنده میشود .. مثل الان که حامد نگاهش آمیزهای از ترس، تعجب، دلتنگی و نگرانی است .. میفهمم بدتر هم وجود دارد ..
ثمین زودتر از مادونفر جوابش را داد: مزاحم پری شده بودن ..
حامد چندلحظه اطرافش را نگاه کرد و گفت: اتفاقا یه نفر از کنارم دوید و بهم تنه زد .. یه نفر بود؟
برای توضیح بیشتر ادامه داد: مزاحمه یه نفر بود؟
کی جوابش را نداد .. گوشی ثمین زنگ خورد .. "آره .. باشه .. میایم الان" ..
دستم را گرفت و از جا بلندم کرد .. صورتم از سرما سرخ و از خجالت، گلگون بود .. فکر کنم، مثل گوجه شده باشم .. نگاهم که به صورت حامد افتاد، لبخند محوی زدم ..
علی از حامد پرسید: چهرهاش رو دیدی؟
حامد بدون آنکه نگاهش را از چشمانم بگیرد، گفت: نه ..
علی زیرلب گفت: بهتره بریم ..
حامد ــ کجا؟ باید بریم اون یارو رو پیدا کنیم ..
قدمی سمتم آمد و گفت: اذیتت کرد؟
موهایم را کنار زدم و آرام گفتم: نه .. علی به موقع رسید ..
و قدرشناسانه نگاهش کردم .. لبخندی زد و گفت: درواقع اصرار ثمین بود که باهاشون بیام .. خوشحالم که کمکتون کردم ..
به دنبال علی راه افتادیم و حامد کنارم راه میآمد .. هیچکس هم علاقهای به دنبال کردن سهیل نداشت ..
یاد مشتهای علی افتادم و به ثمین گفتم: چقدر مرد بودن خوبه ..
حامد آرام خندید و گفت: پس خوش به حالم ..
همه چیز را فراموش کردم .. اینکه سهیل را دیدم، گفت دست از سرم برنمیدارد، از او ترسیدم و از دستش فرار کردم .. و با لبخند محوی گفتم: من گفتم "مرد" .. نه پسر ..
حامد با شیطنت گفت: فرقش چیه؟
آهی کشیدم و گفتم: فرقش توی تکیهگاه بودنه .. وسط سیاهی، مثل یه لکه نور بودنه .. وسط گریهها دلیل خنده شدنه .. بین نگرانیها، خودِ آرامش بودنه ..
حامد ـ من کدومشونم؟
ــ هیچکدوم ..
بیانصافی بود؟ نبود؟ .. به هرحال، گفتم! .. با عصبانیت از مقابلم رد شد و روبرویم ایستاد ..
حامد ــ چکار کنم که "مرد" بشم؟
موهای کوتاهش روی پیشانیاش خطهای مشکی بجا گذاشته بود .. روی گونهها و بینیاش سرخ و سر شانههایش نم داشت ..
صدایش را کمی بلندتر کرد و گفت: چکار کنم که بشم یه لکه نور واست؟ تو بهم بگو چجوری میشم آرامشِ وسط نگرانیهات؟ ..
صدایش را آرام کرد.. سرش را پایین انداخت .. آرام گفت: پری! بگو چجوری میشم دلیل خندههات؟
با اندوه نگاهش کردم .. سرش را بالا آورد .. به تلخی لبخند زدم و گفتم: توی بچگی، وقتی به لامپهای زرد توی هال نگاه میکردم .. یه لکههایی رو میدیدم که پایین میاومدن .. چشمم درد میگرفت ولی دیدنشون حس متفاوت بودن بهم میداد، تنها لکههای نور زندگیم .. اونا بودن ..
اخم کرد .. بیشتر به صورتش میآمد تا اینکه صدای خندهاش همیشه در هوا باشد ..
ــ چشم روهم گذاشتن و مامان رو بغل کردن، آرامشم شد.. خندههای امیرحسین، دلیل خنده هام شد .. من یاد گرفتم اینطوری زندگی کنم ..
حامد ــ اما ..
ــ صبرکن! .. من هیچوقت نمیتونم کنارت باشم حامد ..
به زبان آوردن اسمش، آن هم وقتی که با آن چهرهی متفاوت و جدیدش، نگاهم میکند .. برایم سخت است ..
ادامه دادم: واقعیتهایی توی زندگی من هست که خودم باهاشون کنار نیومدم، چه برسه به بقیه .. گفتی قصدت دوستی نیست، من هم قصدم تشکل زندگی نیست ..
لبهایش را محکم روی هم میفشرد ..
ــ ولی من .. توی زندگیم تکیهگاه ندارم ..
نمیدانم چرا این جمله را گفتم .. انگار شده باشم درخت! این جمله و جملههای بعدش، مانند کرمیست که از خودِ درخت ..
ــ توی زندگی من .. یه سایه باش .. اگه حست کنم، ازت دور میشم ..
علی کنار ثمین ایستاده و او را که از سرما میلرزید، در آغوشش گرفته بود ..
حامد ــ اگه سایه باشم .. اگه تکیهگاه پیدا کنی .. اگه بهش تکیه کنی .. سایهات از بین میره ..
دست ثمین را گرفتم .. از کنار حامد رد شدم .. صدایم کرد .. برگشتم سمتش و گفتم: اگه سایه بشی .. اگه تکیهگاه پیدا کنم .. اگه بهش تکیه کنم .. سایه از بین نمیره ..
برگشتم .. برای گفتن جمله آخر، رویی نداشتم که در صورتش نگاه کنم ..
ــ سایه میافته روی تکیهگاه ..
حامد پشت سرم آمد و گفت: میشه خودِ تکیهگاه؟
علی نگاهم کرد و با لبخند به حامد که پشت سرم راه میآمد، گفت: آره پسرجون .. میشه خودتکیهگاه ..
صدای خنده اش را شنیدم .. علی هیچچیز را نمیدانست وگرنه از طرف من این حرف را نمیزد .. قدمهایم را تند کردم و صدای بلندش را شنیدم که کمی دورتر از من بود: سایهات میشم .. تکیهگاهت میشم .. لکه نورت میشم ..
لبخند زدم .. دیوانه بودم وگرنه برای خودم دلشورههای جدید نمیتراشیدم .. او آمده بود که سایهام بشود .. این خودش دلشوره است .. نبودنش هم دلشوره ..
*****
در ماشین نشسته بودیم و آمین با تعجب نگاهمان میکرد خصوصا به علی و وضع آشفتهاش .. علی بخاری ماشین را روشن کرد و گفت: الان گرم میشید ..
ثمین به طرف ما برگشت و گفت: بیچاره حامد .. موند زیر بارون ..
لبخند علی را از آینه دیدم ..
علی ــ برای یه مرد خوبه که زیربارون به دیوونهبازی هاش فکر کنه ..
آمین با هیجان پرسید: حامد رو دیدید؟ پس چرا نگفتید منم بیام؟ .. ثمین؟
اسم ثمین را با ناراحتی صدا کرد .. خندهمان گرفت .. ولی هیچکس نخندید، آمین یک صحنه حساس را از دست داده بود .. به قول خودش، آن هم زیر باران! نباید الان با او شوخی میکردیم ..
صدای علی باعث شد نگاهم را از شیشه بخاکردهی کنار دستم بگیرم ..
علی ــ میشه یه سوال بپرسم؟
منتظر در آینه جلو نگاهش کردم که نگاهش را لحظهای به ثمین دوخت و باز به روبرو خیره شد .. دنده را عوض کرد و گفت: اون پسره که مزاحمت شد، میشناختیش؟
لبم را گزیدم .. آستینهای سوئیشرت را پایین کشیدم و یاد لحظه آخر افتادم که آستینام را میکشید .. بر خود لرزیدم که آمین گفت: سردته پری؟ بدجور میلرزی ..
ــ نه ..
علی ــ "نه" به سوال من یا آمین؟
ــ "نه" به آمین ..
به ثمین که به من خیره شده بود نگاه کردم و گفتم: میشناسمش .. اسمش سهیلِ ..
آمین "هین"ای گفت و تقریبا فریاد زد: اون؟ اون اینجا چکار میکرد؟
علی با اخم گفت: مگه شما هم میشناسیش؟
ــ آره .. داستانش برمیگرده به دوران دبیرستان .. برگشتن از مدرسه و جیغ و هوارهامون .. نگاه کردنِ عابرها و گرمایی که توی نگاه یکیشون حس میشد ..
بعد از کشیدن نفس عمیقی ادامه دادم: شاید گفتنش به یه مرد، درست نباشه .. ولی باید بگم که شیطنتهای بچگی کار دستم داد .. ازش خوشم اومده بود و وقتی که برای تولدم یه کتاب بهم داد، همه چیز جدیتر شد .. روز به روز توی راه دیدنش .. توجهش رو جلب کردن و دست آخر وقتی که باهم حرف زدیم ..
ثمین سری تکان داد و گفت: پری هیچی حالیش نمیشد .. فقط دوست داشت بره! بره بیرون که شاید تصادفی همدیگه رو ببینن .. گوشی موبایل نداشتیم ولی زنگ زدن به خونشون از تلفن عمومی، یکی از دلخوشیهاش شده بود .. به شوق همدانشگاهی شدن با اون، زندگی میکرد تا وقتی که هرچهارتامون توی یه دانشکده سهیل قبول شدیم ..
اشکهایم را با دستهایم پاک میکردم .. آمین دستش را روی دستم گذاشت و این قصه را ادامه داد: وضع مالی مامان پری، بخاطر اینکه پدرش زودتر از موعد زمینهاشو به نامش زد، خیلی خوب بود .. فروختن خونه قبلی و رفتنشون به محله بالاتر، دادن سرمایه به بابای پری و درست شدن کارهاش، ماشین خوبی که زیرپای باباش بود و با اون دنبال پری میومد .. سهیلی رو که اوایل نسبت بهش سرد بود، گرمتر کرد .. ما فهمیدیم، ولی پری میگفت ..
کلمه آخر را خودم با بغض گفتم: عاشقمه ..
با دستمالی که ثمین به دستم گرفته بود ، صورتم را خشک کردم ..
ــ بابا ذوق میکرد که وضعش از این رو به اون رو شده .. مدام میگفت میدونسته که مامانم خوشبختش میکنه! انگار که زمونه برعکس شده باشه ؛ از روی ذوق، برام یه گوشی خرید .. اولین کاری که کردم، دادن شمارهام به سهیل بود .. مجلههای مختلف رو میخریدم و جملههای عاشقونهاش رو برای سهیل میفرستادم .. جوابم کلمههای مختلف بود .. کلمههایی که از نظر من و آمین عاشقونه و از نظر ثمین، چندش آور بود ..
ثمین حرفم را قطع کرد و گفت: چون میدونستم از ته قلبش نیست .. حالم بد میشد وقتی به بهونههای الکی از پری، کادو میگرفت .. گاهی وقتها هم به بهونه خراب شدنش ماشینش و اینکه پول نداره، کارت اعتباری پری رو میگرفت ..
سرم را از روی تاسف تکان دادم و گفتم: اعتقادم اون موقع این بود که میاد خواستگاریم .. میگفتم از الان باید پشت هم باشیم .. باید کمک هم کنیم .. پس زیاد بهش پول میدادم، اون هم میگشت دنبال یه کار آبرومند که باهاش خرج زندگی آیندهمون رو دربیاره!
پوزخندی زدم و گفتم: مامان دور از چشم بابا، ماهیانه یا وقتهایی که باباحاجی بهش پول میداد، مبلغی رو به حسابم میریخت .. اون روزها سهیل از این مینالید که همه سرمایهاش رو داره میذاره توی یه کار و ریسک بزرگیه .. میگفت اگه اینکار رو بکنه دیگه پولی براش نمیمونه .. ولی اگه درست بشه، پولش از پارو میره بالا .. تشویقش کردم که اینکار رو بکنه، بعدا فهمیدم این یکی رو واقعا راست میگفت! .. و تنها اتشباهم این بود که گفتم من مبلغ زیادی رو توی حسابم داره و هرماه هم بهش واریز میشه .. یه مدت گذشت که بهم گفت شریکش سرش کلاه گذاشته و حالا آه در بساط نداره .. دروغ گفته بود بهم، وقتی فهمید که من پول دارم، پول خودشو گذاشت تو جیبش و این دروغو سرهم کرد .. فکر کردم داره بهم راست میگه، حتی یه لحظه هم شک نکردم .. زد به سرم .. میخواستم بهش ثابت کنم که همیشه کنارشم .. از مامان یاد گرفته بودم، ولی اون موقع عقلم نرسید که مامان این فداکاریهاروتوی زندگی مشترکش میکرد نه به واسطه یه حرف ..
نگاهی به ثمین انداختم .. سرش را تکان داد و به جای من، او ادامه داد: یه روز پری با هیجان این ماجرا رو تعریف کرد .. فکر میکرد با اینکار تموم تلاشش رو کرده که به سهیل کمک کنه .. میگفت عشقشو ثابت کرده .. کلی ذوق کرد و بشکن زد .. اون روزها، مثل الان نبود .. خنده از رو لبش نمیرفت .. فرجه بین امتحانای پایانترم و ترم جدید بود .. یه مدت ندیدیمش .. برای اینکه سرعقل بیاد، گفتیم تا وقتی رابطهاشو با سهیل قطع نکنه سراغی ازش نمیگیریم .. حتی فرناز هم با ما هم عقیده بود ..
ــ روزی که با هم به بانک رفتیم و گفتم تموم پول رو به حسابش واریز میکنم، جا خورد .. و وقتی مبلغ توی حسابم رو شنیدم، خودم جا خوردم! خیلی زیاد بود .. تقریبا تموم چیزی که مامان توی این همه مدت جمع کرده بود .. یه لحظه خودمو باختم، ولی اگه میگفتم نمیخوام .. از دستش میدادم! .. تموم پول رو به حسابش واریز کردم .. جلوی بانک از هم خداحافظی کردیم و رفت .. برای همیشه .. و حماقتم تبدیلم کرد به یه آدم منزوی ..
لبخندی به چشمهای ناباور علی زدم و سرم را روی شانهی آمین گذاشتم .. سعی کردم به هیچچیز فکر نکنم، حتی به اینکه ماجراهایی بدتر از این هم بعدش اتفاق افتاد که من به این روز افتادم ..