معین ــ بزار ببینم، تو بزرگترین سوال زندگیت چیه؟
ــ چرا من؟!
معین ــ من هم همین سوالو دارم ..
ــ که "چرا من"؟
نگاهم کرد و گفت: نه .. اینکه چرا تو .. اینکه چرا پری؟
"من هیچجا نمیام" ..
نه اعتراض ، نه خبری و حتی تهمایهاش التماس بود! .. خیره نگاه کردنم به مامان هم باعث نشد سرش را برگرداند تا موجِ خواهش برای تنها ماندن را در نگاهم ببیند .. همانطور خیره به بابا نگاه میکرد و به حرفهایش گوش میداد"فلانی دعتمون کرده .. چندبار هم گفته بود بریم پیششون ولی ما عقب انداختیمش .. حالا که باید یه آب و هوایی عوض کنید، برید!"
مامان خوشحال بود و مثلِ من به شخصِ فعلهای بابا دقت نمیکرد .. "عوض کنید .. برید .." یعنی بابا نمیآمد .. و وقتی برای بارِ سوم گفتم "من هیچجا نمیام" مامان به سمتم برگشت و با شعف گفت: خیلی خوبه مگه نه پری؟ تو هم که درس نداری ..
بابا ــ باید پایاننامهاش رو جمع و جور کنه ..
نگاهش کردم که گفت: ولی باید یکم باد به کلهاش بخوره .. برید .. غمتون نباشه ..
مامان ــ مگه تو نمیای؟
بابا دستی به سرش کشید و گفت: نه .. یه سری کارها دارم که باید انجام بدم .. بدون من که به شما بیشتر خوش میگذره!
انتظار داشت مخالفت کنیم ولی هیچکس حرفی نزد ..
معین روی مبل جابجا شد و گفت: خُب من هم ــ
بابا حرفش را قطع کرد: تو هم باهاشون میری .. من، زن و بچهامو تنها نمیفرستم شهر غریب ..
ــ من نمیام ..
همه نگاهم کردند و امیر گفت: بیا پری .. تو هم بیا بریم ..
به امیر لبخند زدم و رو به بابا گفتم: قبل از ارائه پایاننامهام دوست دارم یکم تنها باشم ..
منظورم را فهمید و گفت: باشه .. اینطوری من هم تنها نمیمونم ..
دستش را به طرف مامان تکان داد و گفت: پاشید وسایلتونو جمع کنید ..
معین با سستی از جایش بلند شد و به من اشاره کرد که همراهش بروم .. دنبالش از پلهها بالا رفتم .. جلوی در اتاقم ایستادم که گفت: تو هم بیا پری ..
سرم را پایین انداختم و گفتم: نه .. تنها باشم بهتره ..
معین ــ ولی اگه تنها باشی بهت بد میگذره .. من میشناسمت! خودخوری میکنی ..
ــ شما منو نمیشناسی ــ
معین وسط حرفم پرید: اونقدری میشناسمت که میگم وقتی ما پامونو از در خونه گذاشتیم بیرون، میری پارک ..
نگاهش کردم .. باتعجب .. چه را میخواست نشانم بدهد؟ حواسِ جمعاش را؟ یا این هم یکی از آتوهایی بود که پسرها برای فهمیدنش جان میدهند؟
ــ دوست داشتم باهاتون بیام تا موقعِ بدرقه کردن، بابا بغلم کنه ..
اخم کرد ، جواب حرفم را نداد و گفت: مواظب خودت باش ..
برگشت و .. رفت ..
موهای امیرحسین را شانه میزدم .. با هر رفت و برگشتِ دندانههایش، دست امیر بالا میآمد و بهمشان میریخت .. موهایش را بار دیگر به بالا شانه زدم که باز روی پیشانیاش ریخت .. آهی کشیدم و برای هفدهمین بار شانه زدم و او با غُرغُر کارش را تکرار کرد ..
معین صدایش زد .. به محض شنیدنش، از جا پرید و مثل برق رفت .. ریسک بزرگی بود فرستادن امیر به مسافرت، از من دور میشد .. فراموشم میکرد ..
به شانه درون دستم نگاه کردم و آنرا کف دستم فشار دادم .. جای تکتکِ دندانههایش پوستم را به درد میآورد .. ادامه دادم .. درد .. جایی که میگذاشت .. درد .. جایش پررنگ تر میشد .. درد ..
صدای دویدن امیر را شنیدم و اخطار مامان برای پایین نیفتادن از پلهها .. هنوز نیم ساعت هم نگذشته بود که وسایلشان را آماده کرده بودند! تازه مامان پیشنهاد داد که یک ساعت بعد هم حرکت کنند .. انتظار داشتم پاپیچم شود و بخواهد بروم .. شاید هم میخواستم ساکِ آبی رنگش را بگذارد روی پلهها و کنارش بنشیند و بگوید تا من نروم، از جایش تکان نمیخورد ..
ولی ساکِ آبی رنگش روی میز غذاخوریست و صدای شادش گوش فلک را کر کرده .. آدمها نباید بهم عادت کنند چون انتظارهای بیجا از یکدیگر خواهند داشت ..
لیوان چای را برداشتم و نگاهش کردم .. در میدان دیدم، کسی جلوی در آمد ..
معین ــ آینده اتو نگاه میکنی؟
فنجان را به چپ و راست چرخاندم و گفتم: آینده منو فقط با آینه اسکندر میشه دید ..
خندید و گفت: لشکر توی راهه پس ..
شانه بالا انداختم و هیچ نگفتم .. نزدیک شد و با کمی فاصله، روی زمین نشست .. به دیوار تیکه داد و زانوهارا در بغلش جمع کرد البته زیاد موفق نبود ..
معین ــ دلت تنگ میشه واسشون؟
گوشهایم را تیز کردم .. صدای بسته شدن در آمد و از امیر خبری نبود .. سری تکان دادم ..
معین ــ بزار ببینم، تو بزرگترین سوال زندگیت چیه؟
ــ چرا من؟!
معین ــ من هم همین سوالو دارم ..
ــ که "چرا من"؟
نگاهم کرد و گفت: نه .. اینکه چرا تو .. اینکه چرا پری؟
حواسم جمع شد .. صاف نشستم و گفتم: چی از من میدونین؟
لب پایینش را منحنی کرد و چانهاش را بالا انداخت ..
معین ــ هیچی ..
از جایش بلند شد .. گفتم: منو ترسونین ..
برگشت ..
ــ دونستنتون .. اینکه جوری نگاهم میکنید که انگار کل رازهای زندگیو میدونین، منو میترسونه ..
معین ــ قبلا هم بهت گفتم پری .. هیچوقت از من نترس ..
****
امیر در بغلم بند نمیشد .. خودش را کنار میکشید و اجازه نمیداد ببوسمش .. رهایش کردم .. کار همیشگیام بود، در واقع کار "همیشگیمان" همین است .. ببینیم کسی ما را نمیخواهد، رها میکنیم .. نمیجنگیم ..
کاسه سفالی را برداشتم و خیره شدم به رنگِ فیروزهایِ درونش .. امیرحسین تراب را هم با خود برده بود، گفته بودم یادش نرود آخرشب برای من دعا کند، گفته بودم یادش نرود به من زنگ بزند، یادش نرود برایم سوغاتی بیاورد از همان کلوچههای گردویی! ولی .. یادش میرفت .. مطمئن بودم ..
مامان کفش طبیاش را پوشید و بغلم کرد، کاسه آب را دورتر نگه داشتم تا نریزد .. بوسیدمش و گفتم مواظب خودش و امیر باشد ..
معین روبرویم ایستاد و با لبخند مختصری گفت: قضا به تلخی و شیرینی ای پسر رفته است / تو گر تُرش بنشینی قضا چه غم دارد؟!
لبخند زدم و گفتم: مواظبشون باشید .. مخصوصا امیر ..
چشمکی زد و گفت: خیالت راحت باشه خانومجون ..
و برگشت تا کفشهای اسپرتش را به پا کند .. بابا داخل آمد و گفت: زود باشید، خودمم تا یه جاهایی باهاتون میام، بعدش منو پیاده کنید و برید به امیدِ خدا ..
زنبیلِ سفید را برداشت و بیرون برد .. مامان و امیر به دنبالش رفتند و معین در لحظه آخر گفت: مواظب خودت باش پری .. برنگردم ببینم شدی آیینه دق!
خندیدم که گفت: لعنت بر شیطان! بالاخره خندیدی؟ خب بدو بیا این کاسه رو بریز پشت سرمون که دلم قرص شه ..
کفشهایم را پوشیدم و بیرون رفتم .. بابا صندلی جلو نشسته بود و مامان و امیر عقب را اشغال کرده بودند .. امیر به محض نشستن ، برگشت عقب و برایم دست تکان داد .. دستم را بالا بردم که برگشت و نگاهم نکرد .. دستم را پایین انداختم ..
ماشین به راه افتاد .. کاسه را پشت سرشان خالی کردم .. وقتی دور شدند، برگشتم .. در را بستم و به تنهایی لبخند زدم ..
******
قبل از رفتنشان، برای دلداری دادن به خودم، خیلی کارها را لیست کردم تا انجام بدهم .. دو روز گذشته و تنها کاری که انجام دادهام، آب دادن به گلها بوده ..
برخلاف تصور معین، به پارک نرفتم .. به جایش، آمین زنگ زد و گفت تئاتری در فلان سالن شهر برگزار میشود که از قضا، یکی از بازیگرهایش حامدِ خودمان است ..
منظورش را از "حامدِ خودمان" نفهمیدم .. حامدِ کی؟ .. او در جمعِ ما، حامدِ هیچکس نیست ..
شب اول مامان زنگ زد و خواستم با امیر حرف بزنم که گفت با معین رفته لبِ دریا .. گفت کلی ذوق کرده و با پسرِ عموزادهاش رفیق شده .. خداراشکر .. ما که بخیل نیستیم!
همان شب بابا زنگ زد .. گفت که شب را کنار دوستانش میماند .. مخالفتی نکردم .. گوشی را گذاشتم .. چه مسئولیتپذیر!
لباسهایم را عوض کردم و در عرض چهل دقیقه به محل قرارمان رسیدم، همان سالن قبلی بود .. آمین، ثمین و علی منتظرم بودند، به گفتهی آمین دوست دیگرمان هم گفته بود خودش را به آب و آتش میزند تا بیاید ..
داخل سالن رفتیم و هرچه منتظر فرناز شدیم، نیامد .. بیخیال نشستیم تا نمایش شروع شود ..
سرم را پایین گرفته بودم تا به ساعت موبایلم نگاه کنم که بار اول با صدای ذوقزده آمین و سپس با نیشگون گرفتنش از ساعدم، سرم را بالا آوردم .. نور روی اندام مردی افتاده بود بلندبالا، با لبخندی کوچک و دلفریب، توپُر شده بود و بعد با شنیدن صدای علی، استدلالش را پذیرفتم "داره باشگاه میره" ..
اسمش را زیرلب صدا کردم و سالن آرام گرفت .. کاش صدایم اکو میشد در فضا و نور دیگری روی صورت من میافتاد! چه رویایی و .. چقدر محال ..
کمی راه رفت .. آرام قدم برمیداشت و ادبی سخن میگفت .. گاهی صدایش را بالا میبرد و موهای تنم سیخ میشد، گاه آنچنان اندوهبار حرف میزد که دلم میخواست هایهایِ گریه سردهم ..
کمی بعد، دختری وارد صحنه شد .. کمی دورِ حامدِ خشکشده چرخید و صدایش زد ..
حامد چشمانش را گشود .. خیره نگاهش میکردم که نگاهش را چرخاند و مرا دید، مطمئن نیستم که از این فاصله چهرهام را تشخیص داده باشد .. ابتدا دستِ در هوا ماندهاش را آرام آرام جمع کرد و فریاد زد: پری!
دختر جا خورد که حامد حرفش را اصلاح کرد و نامِ نمایشیِ آن دختر را صدا زد .. ولولهای که به پا شده بود، زود خاموش شد .. او کارش را بلد است!
سرم را با انگشترم گرم کرده و مسخ حرکات حامد بودم .. دیالوگهایش را که فریاد میزد، تکان میخوردم و با صحنه مرگش، آه از نهادم برخاست ..
چراغها روشن و همگی بلند شدند .. صدای دستها و سوتهایشان گوشم را اذیت میکرد .. از سالن خارج شدیم .. کسی به من تنه زد و شانه راستم به جلو پرت شد .. بجای "هِی خانوم چیکار میکنی؟" .. از دهانم پرید "چقدر خوب اسممو صدا میزنه" .. ضمیر ناخودآگاه هم گاهی دست آدم را رو میکند دیگر!
ثمین حرفش را قطع کرد و به من خیره شد .. علی لبخند زد و گفت: شما هم متوجه شدی؟
آمین که انگار تا این لحظه خیلی جلوی خودش را گرفته تا از این موضوع حرفی نزند، گفت: وای دختر، معرکه بود!
ــ لعنت بر شیطان!
ثمین خندهاش شدید شد و گفت: چی؟ چی گفتی پری؟
تیکه کلام معین روی زبانم افتاده .. چه نشانه بدی ..
ــ هیچی ..
از بین جمعیت، کسی صدایم زد .. برگشتم و با دیدن پسری جوان، سرم را تکان دادم که گفت: شما خانومِ حکمت هستید؟
"بله"ای گفتم که جواب داد: با من بیاید، حامد میخواد شمارو ببینه ..
اول به ثمین و سپس به علی نگاه کردم، وقتی رضایت را از چهرهشان خواندم، برگشتم و دنبال پسر رفتم .. داخل راهرویی رفتیم و دری را باز کرد .. راهرویی دیگر ..
سرعتش را آرام کرد و گفت: جزو مهمونهای ویژه هستید .. حامد توی اینجور موارد خیلی سختگیره!
با تمام شدن حرفش ایستاد. درِ یکی از اتاقها را باز کرد و گفت: اینجاست ..
و لبخند زد .. در را هُل دادم که صدایش آمد: بیا تو ..
با لبخند وارد شدم که ماتم برد .. خیره به مبلِ دو نفره که نه! خیره به فرد نشسته روی آن شدم .. مهمونِ ویژه .. لبخندم لرزید .. بند چرمِ کیفم را گرفتم و بخاطر عرق کردن کف دستم، روی آن لیز خورد ..
ــ سلام حامد ..
نگاهش کردم و گفتم: سلام فرناز ..