مادر از سردرد خوابش برده بود .. پدرم خانه آمد و سراغ دسته کیلد گمشدهاش را گرفت .. خواهرم دابسمش میدید و ریزریز میخندید .. و من نشسته بودم روی صندلی میز آشپزخانه، کوکو سیبزمینیِ یخ کرده را با چنگال این طرف و آن طرفِ ظرف میانداختم و به این فکر میکردم آرزویم چیست در شبی که مامان سردرد امانش را بریده، رمان نصفهنیمه مانده، خواهرم اینترنت را شارژ میکند و بابا لیوان آبی میخواهد و منِ حواسپرت برایش یک فنجان چای بردهام ..
خدایا؟ حواسم را برگردان از پیشِ آدمهای خوب و لعنتی که هیچوقت موضوعِ خوابهایشان نمیشوی .. که بجای لیوانِ آب، چای و قند در سینی نگذارم ..
شب آرزوهاست .. آرزو کن ..