533اُمین

مادر از سردرد خوابش برده بود .. پدرم خانه آمد و سراغ دسته کیلد گم‌شده‌‌اش را گرفت .. خواهرم دابسمش می‌دید و ریزریز می‌خندید .. و من نشسته بودم روی صندلی میز آشپزخانه، کوکو سیب‌زمینیِ یخ کرده را با چنگال این طرف و آن طرفِ ظرف می‌انداختم و به این فکر می‌کردم آرزویم چیست در شبی که مامان سردرد امانش را بریده، رمان نصفه‌نیمه مانده، خواهرم اینترنت را شارژ می‌کند و بابا لیوان آبی می‌خواهد و منِ حواس‌پرت برایش یک فنجان چای برده‌ام ..

خدایا؟ حواسم را برگردان از پیشِ آدم‌های خوب و لعنتی که هیچوقت موضوعِ خواب‌هایشان نمی‌شوی .. که بجای لیوانِ آب، چای و قند در سینی نگذارم ..


شب آرزوهاست .. آرزو کن ..


+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید
حامد درخشانی
۲۷ فروردين ۹۵ , ۰۲:۳۳
یه بار مامانم صدام زد که "حامد بیا چایی رو دم کن"
رفتم آشپزخونه و مثلا دمش کردم و برگشتم
چند دقیقه بعد مامانم رفت آشپزخونه که چایی بریزه
بعد ازم پرسید "چایی رو دم کرده بودی؟"
گفتم "آره دیگه"
گفت "اینطوری؟"
اولش تعجب کردم که چی داره میگه
بعدش رفتم دیدم چای خشک ریختم تو قوری ولی آب جوش نریختم روش همینطوری برگشتم

بعضی وقتا روزگار حواس نمیذاره برا آدم
فکرت مشغول هزار چیز دیگه ست
انگار برا زندگی کردن، برا خودت خیلی وقت نداری...

پاسخ :

درسته .. متنفرم از این "بعضی‌وقتا"
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
.
من نه شاعرم نه نویسنده . نه می‌شوم . شاعرها و نویسنده‌ها از همه‌چیز می‌نویسند . از همه‌چیز می‌نویسند و از نوشتن‌شان نان می‌خورند . من امّا فقط از تو می‌نویسم . فقط از تو می‌نویسم و با نوشتن‌ام خون دل می‌خورم .

{ فرشید فرهادی }


atata.s@yahoo.com
باز نویسی قالب : عرفــ ــان | دریافت کدهای این قالب : HTML | CSS قدرت گرفته از بیان