وقتی ب زندگیم اومد دیگه دلم واسه مامان تنگ نمیشد .. ظهرها ک می رسیدم خونه مستقیم می رفتم تو اتاقم .. وقتی صدام می کرد کمکش کنم تا کیک درست کنه، کلی غر می زدم .. دیگه خیابون رفتن باهاش حالمو خوب نمی کرد .. وقت دلتنگیام، بغل کردنش عادتم نبود .. وقتی رفتی .. فهمیدم چقدر دلم برای مامان تنگ شده .. واسه غر زدن هاش ب زیاد کتاب خوندنم .. واسه قربون صدقه هاش موقع نماز خوندم .. دلم واسه دعاهایی ک برام می کرد تنگ شده بود .. دلم لک زده بود واسه کنارش نشستن و برای هفتمین بار سریال موردعلاقه شو دیدن .. چه خوب ک رفت .. چه خوب ک بعضی آدما بهمون نشون میدن چقدر محتاج مامان هستیم .. اگه کسی توی زندگیت اومد ک باعث شد از مامانت دور بشی و حوصله نگرانی هاشو نداشته باشی، ازش بترس .. این آدما می تونن خیلی خوب باشن ک جای محبت پنهون توی نون و پنیر اول صبحیه مامان رو بگیرن یا انقدر بد ک ب دل نگرونی های شمعدونیه خونه بگی "گیر دادن" ..
پ.ن: از زبون قوه تخیل ..