بهار ک دیگر غم نداشت .. مگر نه؟ .. مراسم های حرص خورانمان برای پاییز است و عصر جمعه .. اشکهای دمِ مشکمان برای لحظه جدایی ! .. هیچ آدمی در بهار نمیرود! .. همه آدمهای عاقل کنار جفتشان میمانند .. با هم ب توچال و دربند میروند.. بستنیِ نارنوش میخوردند و انگشتهای پفکیشان را ب صورت یکدیگر میزنند .. غم هم برای جمعه است ک به بهانه دعوا با مادرت، بنشینی و هایهای گریه کنی، شرمنده میشوم وقتهایی ک مادرم بخاطر کار نکرده از من عذر میخواهد و ضجه میزنم .. دلتنگی برای بعدازظهرهای بارانیست .. وقتی آسمان سینهاش را با سرفهای صاف میکند و از پشت پنجره ب دویدنِ پسربچهی همسایه نگاه میکنی و کیفی ک بالای سرش گرفته .. همان لحظه دلت از طبقه دوم آپارتمان پایین میافتد .. با شتاب یک متر بر مجذور ثانیه روی آسفالت زوار دررفته میافتد و آدمهای چتر ب دست، با تعجب ب پنجره اتاقت نگاه میکنند .. دلخوری برای وقتیست ک ب دوست زباننفهمت بگویی تکیه کلامهای خوبجانت را بکار نبرد، آهنگهای موردعلاقهاش را پِلِی نکند و ترا دقیقا ب پارکی ک در آن برایش جشن تولد گرفتید، نبرد .. ولی ببرد! بگوید! پِلِی کند! .. حالِ بد برای بهار نیست .. برای وقتهایی ک آفتاب تا سلولهای خاکستری رنگِ مغزت رفته نیست .. اصلا با عقل جور در نمیآید ک وقتی بابا ب دستت یک قاچِ شتُری هندوانه داد، بغض کنی .. دیوانه! احمقانه است ک بعد از یک سال دیدن دوبارهی پنکهی قدیمی درون اتاقت، دلتنگ شوی و دلتنگیات ب احدالناسی ربط نداشته باشد! .. نمیشود .. بارها فکر کردهام! .. نمیشود برای کسی ک هیچوقت نبوده، دلتنگ شد .. نمیشود مزه بستنی شکلاتی را ک با هم نخوردید، زیر دندان حس کرد .. نمیشود ب یادآورد بطری آبی را ک هیچوقت روی سرش خالی نکردهای .. خانوم! احمقانه است ک در یک روز گرم بهاری - ک بیشباهت ب تابستان نیست - دلتنگ شوی .. دلت بخواهد باران ببارد و در لاک خودت فرو بروی .. خفه شو .. قاشقِ چوبی را بردار، سیبزمینیها سوخت !
.
من نه شاعرم نه نویسنده . نه میشوم . شاعرها و نویسندهها از همهچیز مینویسند . از همهچیز مینویسند و از نوشتنشان نان میخورند . من امّا فقط از تو مینویسم . فقط از تو مینویسم و با نوشتنام خون دل میخورم .
{ فرشید فرهادی }
atata.s@yahoo.com
{ فرشید فرهادی }
atata.s@yahoo.com