560اُمین

یک روز بالاخره جرات پیدا می کنم .. با دستهای یخ کرده سمتش می روم و ب گروه دخترانه مان اشاره می کنم ک با نیش باز نگاهش می کنند و می گویم دلش می خواهد با ما جرات یا حقیقت بازی کند؟ .. و وقتی آمد .. نشست .. بطری را چرخاندیم، یک سرش ب من بیفتد و یک سرش ب او .. حقیقت را انتخاب کند تا بپرسم چندبار اردکها را بغل کرده تا خوابشان ببرد؟ .. یا بپرسم، چند دفعه نصفه شب نوک پا نوک پا سمت یخچال رفته تا آخرین شیرینی خامه ای را بردارد؟ .. ک بپرسم مثل من موقع خوردن نان خامه ای، نان رویش را برمی دارد و با قاشق خامه اش را می خورد؟ .. ک مثل من دلش خواسته روزی، یک پولی دستش بیاید و برای خودش تنهایی .. یک کیک بزرگ شکلاتی بگیرد؟ و هیچوقت آن "یک پولی" دستش نیامده باشد؟ .. و طبق قرارمان با دخترهای سرخوش اطرافم، همه شان سوالهای جورواجور بپرسند .. بالاخره یک روز از مادرم می خواهم برود مادرش را بشناسد .. با هم دوست شوند و ب خانه مان بیاید تا برایش چای خوش رنگ بریزم و مامان هی از من تعریف کند .. بالاخره یک روز ب او خواهم گفت ک حتی اگر نه سال از من برگتر نباشد هم دوستش دارم .. ک اگر بلد نیست اخم کند، زیاد حرف می زند، شوخی می کند و پرستیژ ندارد .. مشکلی نیست! ک از او بخواهم بخندد مثل همیشه ک انگار صدای خنده اش از ته حلقش می آید .. ک خودم در خواب، موهای روی شقیقه اش را سفید کنم! .. وقتی بیوار شد، بفهمد و بالاخره اخمش را ببینم و هرکس گفت چرا اینطور شده؟ بگوید از دست این دختر و من هرهر بخندم .. ک راز داشته باشیم، سکه های قدیمی جمع کنیم، برایم دستکش ظرفشویی بخرد، با هم والیبال بازی کنیم و حکم .. تک بیاورد ، دلش ب حالم بسوزد و بگوید "تو حاکم!" .. خوشحال شوم و شرط ببندیم سر هزارتومان و آنقدر توی سر یکدیگر بزنیم ک یادمان برود .. یک روز جرات پیدا می کنم ک گردنبند دور گردنم را در بیاورم، یک روز برفی بروم ببینمش و بگویم تولدت مبارک .. و مهم نباشد آن روز، روز تولدش نیست .. آن ماه، ماه تولدش نیست ..آن فصل، فصل تولدش نیست و گردنبند چوبی الله ام را کف دستش بگذارم و دلم آرام باشد چون می دانم همیشه وضو دارد .. موقع رفتنم رد پایم روی برف بماند! .. یک روز می آید ک دیگر دلشوره ندارم و با هم روی دیوار اتاقش نقاشی می کشیم .. یک روز می آید ک فرش اتاقم را بالا بزنم و از زیر موکت، عکسش را بیرون بیاورم و همه لبخند بزنند .. ک ب او بگویم احمق! و لبخند بزند چون می داند عاشق احمقها هستم .. ک خنگ، احمق، دیوانه و لعنتی بشود قربان صدقه هایمان .. یک روز می آید ک رازش را ب من بگوید و قول بدهم ب کسی نگویم که او هم از سوسک .. ترس ک نه! چندشش می شود .. آن روز ک نگاهم کند، بگوید لعنتی! بگویم جانم؟ بگوید چه خوب است ک انتهای بعضی موهایت طلایی ست .. یک روز می آید ک دست و دلم نلرزد و ب او بگویم گلدان شمعدانی روی کاپوت ماشینش، کار من بوده! همینطور نقاشی کشیدن روی شیشه خاک گرفته ی آن .. ک بگویم از اول هم می دانستم در کتابخانه کار می کند و هیچوقت هم قرار نبوده برایم کتاب فلان را از تهران سفارش بدهد .. یک روز می رسد، که او مرد جاافتاده ای شده و بیشتر اخم می کند تا اینکه بخندد و صدای خنده اش از ته حلقش بیاید .. ک موهای روی شقیقه اش سفید است و سیگار را بین انگشت شست و اشاره اش می گیرد .. هنوز هم نمی تواند چهار انگشتش را دو ب دو بهم بچسباند و گل شمعدانی ک ب او دادم، خشک شده .. یک روز می آید ک او می شود سی ساله و یادش می آید چقدر از مردهای سی ساله خوشم می آید .. یک روز، یادم می افتد .. زیرلب ب من می گوید احمق درحالیکه آن موقع، هنوز هم نمی داند عاشق آدمهای احمق هستم ..
#خانوم-سه-حرفی

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
.
من نه شاعرم نه نویسنده . نه می‌شوم . شاعرها و نویسنده‌ها از همه‌چیز می‌نویسند . از همه‌چیز می‌نویسند و از نوشتن‌شان نان می‌خورند . من امّا فقط از تو می‌نویسم . فقط از تو می‌نویسم و با نوشتن‌ام خون دل می‌خورم .

{ فرشید فرهادی }


atata.s@yahoo.com
باز نویسی قالب : عرفــ ــان | دریافت کدهای این قالب : HTML | CSS قدرت گرفته از بیان