این مامانمه. از تنها بودن میترسه. قبلاً خیلی دوست داشت تنها بمونه. مثلا به من و برادرم میگفت بریم خونه مامانبزرگم و بذاریم تنها باشه. ولی الان میترسه. همیشه میگه اگه شما دوتا از پیش من برید من چکار کنم؟ ولی هرچقدر بهش میگم ما جایی نمیریم. باور نمیکنه. فکر میکنه یه تعارفه یا یه دروغ. ولی نیست. هیچ امیدی به آیندهم ندارم. هیچکدوم دانشگاههای خوبی نمیریم و تا آخرش کنار مامان و بابا میمونیم.
این هم باباست. لازم به ترسیدن نیست، اون شیء مشکی رنگی که محکم تووی دستش گرفته اسلحه نیست. کنترل تلویزیونه. بابا خوشتیپه. از اون پشتبازو دارهاش. که پوست دستشون تیره شده واسه کار کردن زیر برقِ آفتاب. از همونایی که باید احترام زیادی واسه تلاششون قائل باشی.
این هم منم. تکدخترِ گلدخترِ خونواده. یه دخترِ احساساتی و زودرنج. کسی که موقع ناراحتی فقط بیرون رفتن و چرخیدن تووی خیابونا حالشُ خوب میکنه به قولِ بابا «حیفِ نونِ دونهای هزار تومن» واسه من که انقدر خرابکارم. یه چیزِ غیرارادهایه. مثل هریپاتر که ناخودآگاه مبارزه میکرد. یا مثل پندارگون که بلند شد و دنیا رو نجات داد. یا حتی پرفسور حسابی. یه چیز غیرارادی تووی وجود هر کسی هست. هوش. جرات. شجاعت. زیرکی. که نیاز به کنترل نداره و از یک جایی به بعد تووی زندگی شما فوران میکنه. مالِ من هم قدرت غیرارادیِ «گند زدنه» و موقع شکستنِ اولین لیوانِ زندگیم تووی زندگی من فوران کرد.
اینجا آشپزخونهست. بزرگه. بعضی وقتا دلگیر میشه. همیشه صبحا بابا این پردهها رو میکشه کنار تا نور بیاد تو خوونه و دلبازتر بشه. ولی من از این کار بیزارم. همیشه فکر میکنم کسی داره منو نگاه میکنه. ولی هیچوقت پیداش نکردم. این هم سماوره. پیچِ شیرش سفت شده چون رسوب کرده. ما دوتا چاییسازِ خوب داریم ولی بالای کمدِ توی اتاق کناری. یکیش واسه جهیزیه منه و یکیش هم واسه خودمون ولی وقتی که از این خونه رفتیم. مامان میگه این خونه مالی نیست. ازش بدش میاد واسه همین دوست نداره وسیلههای جدیدُ حیفُمیل کنه. من با این حرف مخالفم.
این هم پذیرایی - هاله. از هم جدا نیستن. ولی من قسمت تاریکشُ بیشتر دوست دارم. بعضی وقتا باعث دلگیر بودن خونه میشه ولی من همیشه پتانسیل افسردگی رو دارم و با روی باز ازش استقبال میکنم. ساکت نشستن خیلی بهتر از خندیدنه. این هم آیفونه. آره تصویر نداره چون پارسال سیمهاش قاطی کرد و فقط صدا داره. واسه همینه که وقتی کسی زنگ درُ میزنه وانمود میکنیم تصویرشُ میبینیم و نمیگیم «کیه؟» که فکر کنم مُنگُلیم. میگیم «بله؟» و طرف مجبوره خودشُ معرفی کنه. البته گاهی اوقات هم فقط میگن «منم دیگه». و ما درُ باز نمیکنیم. «منم» هستی که هستی. منم «منم» هستم! باید هرجا میرم، درُ واسم باز کنن؟
این هم گرامافونه. مامان چندسال پیش خریدش حول و حوشِ سیصد تومن. کم ازش استفاده میکنیم مگر مواقعی که مامان میخواد قمیشی گوش کنه. مخصوصا اون آهنگش که میگه «تو چرا خسته نمیشی از منِ دیوونه؟». مامان دوست داره آهنگ حفظ کنه. ولی تجربه نشون داده وقتی با یه هدفی دنبال یه کار بری، زیاد موفق نمیشی. مثل امتحانای پایان ترم که فرمالیتهن. مثلا خودِ من، مگه از اول با قصدِ خاصی رفتم سراغ فولدرِ اِف؟ و همه آهنگاشُ حفظ شدم؟ نه.
ولی بابا، صدای معینُ دوست داره. آهنگای قدیمی رو هم. مخصوصا هایده و مهستی. تا حالا هم آهنگارو حفظ نکرده. به اندازه دستگاه و ماشین آلات و کارخونه براش جالب نیست. وقتی میشینیم تووی ماشین و صدای زن میپیچه. میگم خاموشش کنه. مامان هم صدای زن رو دوست نداره. میگه حالش بد میشه و حتی یه بار به یه راننده تاکسی گفته ضبطُ خاموش کنه و دلیلش هم گفته، راننده هم که از قضا مردِ جوان و شریفی بوده با احترام تصدیق میکنه حرف مامان و ضبط رو خاموش میکنه. از نظر مامان، از این پسرها کم پیدا میشه. حالا بابا هم وقتی من میگم بزن بره آهنگِ بعدی، واقعا که نمیزنه بره. فقط کمش میکنه. انگار روی اصل موضوع، تاثیری داره.
اینها هم مبلمان هستن. این یکی از زمان ازدواج مامان و بابا باقی مونده. احترام زیادی براش قائلم چون سنش از من بیشتره. هیچوقت خودمو پرت نمیکنم روی چوبهای بیچارهش. این یکیها هم قبلا یه چیزی درشون وجود داشت به اسمِ "اَبر". که باعث میشد مستقیما نشینی روی تخته چوبها ولی به مرور زمان به دست فراموشی سپرده شد و گاهی وقتها که یادمون میره اینها ابر ندارن، با درد شدیدی در ناحیه کمر و نشیمنگاه مواجه میشیم.
این تلویزیونه. خدا به سر شاهده که قصدِ ما سرقتِ میراث فرهنگی نبوده. از اول این تلویزیونِ سنگینِ NEC تووی خونه ما بوده. برای این یکی، حتی مامان هم ارزش زیادی قائله. خوشبختانه چون مامان زیاد روی سنش حساس نیست میتونم بگم قدمت این دستگاه به حدود پنجاه سال میرسه. از مامان بزرگتره و خوب مونده، انصافاً.
اینجا هم گلخونهست. پره از گلهایی که اسمشون رو نمیدونم. برای این مکان ارزش زیادی قائلم. وقتهایی که مامان میگه به گلها آب بده، اگه حوصله نداشته باشم، میگم خودش بهشون آب بده. چون یه جایی شنیده بودم - شاید هم خونده بودم - که گلها احساسات مارو به خوبی درک میکنن. نباید با ناراحتی بهشون آب داد یا سرشون فریاد زد. زود خشک میشن.
این قسمت هم انباریه. مامان میگه شباهت زیادی به اتاق من داره چون اگه سگی اینجا گم بشه، دیگه صاحابشُ نمیشناسه. قبلا یه طُرقه داشتم. میاوردمش اینجا تا آزاد باشه. بیشتر مواقع هم گمش میکردم. میرفت لابلای آتُآشغالا و با اون چشمهای مظلوم و تنِ لاغرش کز میکرد یه گووشه. آخرش هم با بابا رفتیم اطراف شهر و ولش کردیم توو یه باغ. نزدیک موتور آب. یا مُرده. یا تشکیل خانواده داده.
آره. اینی که تههِ خونهست. یه آینهست. هرکی میخواد از تهه خونه بره سمت آشپزخونه، شکمشُ میده توو. سرش میگیره بالا و زیرچشمی به تصویر خودش نگاه میکنه. اگه خوب باشه که با لبخند به کارش ادامه میده و فضای خوب و لذت بخشی داریم. ولی اگه خوب نباشه، یا ناهار نمیخوره. یا اگه قراری با دوستاش داره واسه بعدازظهر، بهم میزنه. یا اگر به خرید میخواد بره، بیخیال میشه. البته این موضوع بیشتر مربوط به خودم میشه نه برادرم. از نظرش، اون یه زیبای مادرزاده که همه دارن واسش تب میکنن.
این در هم مربوط به دستشوئی و حمامه. تووی این آینه آدم زیباترین انسان روی زمینه. ولی این حس به محضِ رد شدن از جلوی آینه و رفتن از تهه اتاق به آشپزخونه منتفی میشه.
این هم اتاق منه. ساده و معمولی. سمت راستش یه کمدِ لباسه که رووش آینهست و وسایل به درد نخور. سمت چپ هم کامپیوتره و مابقی چیزهایی که تووی هر اتاقی پیدا میشه.
اینجا یه چیزی افتاده. یه سررسیده. این ماله مامانه. تووش بیشتر چیزارو نوشته. از اینکه ظروف مسی رو چگونه جلا بدیم (با آبلیمو + نمک بشوریم) تا بوی پیازداغ رو چجوری از بین ببریم (با اضافه کردن کمی نمک) و درست کردن مارمالاد و حنا و شیرینی لطیفه و .. این سررسید بزرگترین حسرت دوران زندگیه منه. چون هیچکدوم از این دستورپختها رو نچشیدم و همه چیز مربوط به قبل از تولد من بوده.
اتاق روبرو هم اتاق برادرمه. چیز خاصی نیست. میاد. میره.
این هم راهپلهست. که هیچوقت نتونستم به قولِ مامانم «عین آدم» جارو بکشمش. بیشترین زمانی که طول میکشه تا یه کار رو انجام بدم یک ربعه. اون هم برای تمیز کردن همین راهپله. که ده دقیقهش فقط صرفِ بالا و پایین رفتن میشه. اینجوری میخوام برات روشنش کنم که کار ازم نخوان، سنگینترن.
این هم کوچهماست. نمیدونم این آژانسی که نزدیک خونمونه چه مشکلی با اسم کوچه داره که یادش نمیمونه. هروقت زنگ میزنم، انقدر به خودش اطمینان داره که فقط میگه «پشتِ مسجد؟». و همیشه باید یادآوری کنم که من یه دخترِ باشخصیتم و بعد از اون برای هزارمین بار با لبخند میگم «خیر» و مابقی ماجرا.
این خونه روبرویی ماست. ما چون طبقه دومیم. میتونیم حیاط این خونه رو ببینیم. ولی در اصل هیچی دیده نمیشه. چندبار خواستم برم بهشون بگم که نگران این موضوع نباشن چون درختها تووی خونشون اجازه دیدِ بیشتر رو به ما نمیده ولی بعد از یکی - دو هفته فهمیدم این مسئله چندان هم براشون مهم نیست.
سمتِ راستش یه خونه دیگهست با شیروونی قرمز. حالا از قرمزی و پولی که براش دادن و مشکلاتِ نصبش که شامل حالِ تمام محل شد بگذریم، میرسیم به آب و هوای شهرمون که هیچجوره به این شیروونی نمیخوره. مثل اینه که وسطِ یخچالهای هیمالیا، با رکابی آبیآسمونی و شلوارک ماماندوز بشینی. البته همراه دمپائی. یا اینکه وسطِ کویر لوت باشی و پالتوی پوستِ خرسِ دورگهی قهوهایِ ماده بپوشی.
سمت چپ خونه خودمون. یه منبعِ جانوران موذیه. اعم از سوسک. بهش میگم خانه وحشت.
سر کوچهمون یه ایستگاه اتوبوسه. ولی نمیتونی روی صندلیهاش بشینی حتی اگه قدت دو متر و شصت سانت هم باشه، پاهات تووی هوا معلقه.
مهمترین اصلِ هر محله. سوپرمارکت. سه تا هستن اطرافمون. یکیشون خیلی خوبه چون پیراشکیهاش همیشه تازهست. همین.
حالا اگه از کوچه ما بیای بیرون و بپیچی سمتِ راست. میرسی به یه چراغ راهنماییرانندگی که هنوز نفهمیدیم گردش به راست مجاز هست یا نه ولی هنوز کسی ریسک نکرده و این موضوع یه راز باقی مونده. چراغ قرمزُ که رد کنی دوباره جلوتر یه چراغ قرمزه. باید مستقیم بری تا برسی به یه میدون. همون دور و برا یه خونهست. خونهی مامانبزرگه.
دینگدینگ. این پارکینگه و ..