هوا اونقدر سرده که شبا دوتا پتو میندازم روم. یه دونهش، از این مسافرتیهاست. یکی دیگهش همون پتوی آبیِ. امروز دنبال لباس زمستونیها میگشتم. مامان گفت تو کمد وسطیهست. توو اون کارتونِ. درشُ که باز کردم، یه بوی خاصی پیچید دور و برم. رفت بین موهام. نشست رو پلکم. یه بووی قدیمیِ پائیزی. بوی لباسایی که یه ساله دست نخوردهن. و اون خارشهای همیشگی بدنت که بعد از یه سال میپوشیشون.
پ.ن: این عکس، حسِ پائیزُ بهم میده. حسِ فیلمِ Inkheart.