ببین. من میدونم کار درست چیه. ولی نمیتونم کامل انجامش بدم. کارها به هم گره میخوره. یکی خودشو میزنه به سمت چپی. سمت چپی میخوره به سمت چپی. و همینطور سمت چپی ها میرن به همون سمت. این راه، یه راهروئه که از شواهد موجود معلومه که به سمت چپ میره.
دوباره دارم در مورد چیزی که اصلا در مورد بحث نیست حرف میزنم.
نمیدونم چی میخوام. میدونم مثلا دلم یه اتاق جدید میخواد. یا یه روتختی جدید. یا چیزهایی از این مورد. ولی تصمیمهای بزرگتر، نه. نمیدونم. انگار همه ی دونستن هام تووی پونزده سالگی متوقف شده. از اون به بعد هیچی رو نمیدونستم. رشته موردعلاقت چیه. ورزش موردعلاقت چیه. آدم موردعلاقت کیه.
فقط میتونم در مورد کتابهام و آهنگهام و فیلم هام نظر بدم. وگرنه نسخه ی جدید "دونستن" به طور خودکار آپدیت نشده تووی مغزم. شاید ارتباطم با اینترنت قطع شده. شاید سهم منو دادن به یکی دیگه. از همونایی که از شونزده سالگی میدونن قراره چکاره بشن و تا تهش میرن. ولی من وسطای رسیدن به آخرخط، رهاش کردم. چون باز هم نمیدونستم.
امروز مامان نشست کنارم. دست راستش دست چپش رو گرفت، چشم هاشو ریز کرد و ازم پرسید میخوای چکار کنی؟
نمیدونستم. جمله ها شکل نمیگرفتن. مثلا روغن و آب. همشون میزدم. تا میومدم بگم، از هم جدا میشدن. تخم مرغ هم نداشتم بزنم بهش که وساطت کنه اون وسط .
این روزها من حجمی از "میدونم چه کاری درسته"، "نمیدونم خودم چی میخوام" و "نمیدونم چکار کنم"ام. یه ذره هم ماهیچه و پوست و استخون.
دوباره دارم در مورد چیزی که اصلا در مورد بحث نیست حرف میزنم.
نمیدونم چی میخوام. میدونم مثلا دلم یه اتاق جدید میخواد. یا یه روتختی جدید. یا چیزهایی از این مورد. ولی تصمیمهای بزرگتر، نه. نمیدونم. انگار همه ی دونستن هام تووی پونزده سالگی متوقف شده. از اون به بعد هیچی رو نمیدونستم. رشته موردعلاقت چیه. ورزش موردعلاقت چیه. آدم موردعلاقت کیه.
فقط میتونم در مورد کتابهام و آهنگهام و فیلم هام نظر بدم. وگرنه نسخه ی جدید "دونستن" به طور خودکار آپدیت نشده تووی مغزم. شاید ارتباطم با اینترنت قطع شده. شاید سهم منو دادن به یکی دیگه. از همونایی که از شونزده سالگی میدونن قراره چکاره بشن و تا تهش میرن. ولی من وسطای رسیدن به آخرخط، رهاش کردم. چون باز هم نمیدونستم.
امروز مامان نشست کنارم. دست راستش دست چپش رو گرفت، چشم هاشو ریز کرد و ازم پرسید میخوای چکار کنی؟
نمیدونستم. جمله ها شکل نمیگرفتن. مثلا روغن و آب. همشون میزدم. تا میومدم بگم، از هم جدا میشدن. تخم مرغ هم نداشتم بزنم بهش که وساطت کنه اون وسط .
این روزها من حجمی از "میدونم چه کاری درسته"، "نمیدونم خودم چی میخوام" و "نمیدونم چکار کنم"ام. یه ذره هم ماهیچه و پوست و استخون.