دورترین مغازه ی شلوارفروشی که توی راهش باهات حرف زد.

من امروز واقعا بهت احتیاج داشتم. ولی دلم نمیخواست بریم توی یه کافه ی شیک بشینیم و من لته ی دی کف سفارش بدم و تو موهیتو. حتی دلم نمیخواست بریم یه کافه ی درپیت و چای سبز و لیمو بخوریم. این شهرِ تقریبا کوچیک ما،هیچ جایی نداره که بخوای بری هیچکاری نکنی و پولی ندی و آروم شی. بخاطر همین گفتم بیا بریم شلوار بخریم با هم. جور نشد بریم. ولی من هنوزم بهت نیاز دارم. شلوار هم نمیخوام اصلا.

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
.
من نه شاعرم نه نویسنده . نه می‌شوم . شاعرها و نویسنده‌ها از همه‌چیز می‌نویسند . از همه‌چیز می‌نویسند و از نوشتن‌شان نان می‌خورند . من امّا فقط از تو می‌نویسم . فقط از تو می‌نویسم و با نوشتن‌ام خون دل می‌خورم .

{ فرشید فرهادی }


atata.s@yahoo.com
باز نویسی قالب : عرفــ ــان | دریافت کدهای این قالب : HTML | CSS قدرت گرفته از بیان