دلم خواست واسه خودِ سالهای بعد تعریف کنم امروز چجوری گذشت.

امروز به ندا گفتم "اگه روز آخر نمی‌خواستم غیبت کنم، امروز نمی‌رفتم" .. یا ندا به من گفت؟ نمیدونم یادم نیست. مهم هم نیست‌. خلاصه قرار بود توی این شیفت کاری نکنم و مثل خانم بشینم و گزارش بنویسم و هم شیفتم بیاد همه کارها رو بکنه تا رفتم توی بخش و دیدم جا خشکه و بچه هم نیست از قضا. تحویل شیفت رو تا نصفه رفتم و یه ترخیصی بود و اوت کردنِ سوندفولی و این ظریف‌کاریا.
به حدی کار بود که اگر نیت میکردم امروز کار کنم، سنگین‌تر بودم. زنگ زدم به مامان و استرسِ اومدن سوپروایزر و دیدنِ اینکه گوشی دستمه رو به جون خریدم و بهش گفتم حقی که بعنوان بچه به گردنش دارم رو حلالش نمی‌کنم اگر همینطوری به داغون کردنِ خودش ادامه بده و گفت نمیده و می‌دونم که نمی‌تونه و خدا کنه که بتونه.
این روزها ترس از دست دادن که هیچی، ترسِ رنجور و ضعیف شدنشون تا چندسال دیگه، طوری روی دوشم هست که ضعف می‌کنم روزها و معده درد و حالت تهوعم بدتر میشه.
وقتی صدام زدن خانم کارورز بیا قهوه بخور خسته شدی، نه گفتم "من خانم سین‌ام" نه گفتم "من هم صبح قهوه خوردم هم توی رست" و رفتم و با خجالت یه فنجون قهوه‌ یزدی رو رفتم بالا و شستمش و گفتم دستتون دردنکنه خانم ج.
امروز تخت ۱۹ میگفت حالم بده، لرز دارم، میشه ببینی تب دارم یا نه؟ دیدم. نداشت. گفت فشارم چی؟ رفتم به ۱۵ تا تخت سر زدم و صدبار گفتم "دست به سرعت انفوزیون سرم نزنید، روی حساب‌کتاب داره انقدر میره" و می‌دونستم دوباره یا تندش می‌کنن یا کند و سرمی که باید تا ۱۰ شب بره یهو ساعت ۶ عصر می‌بینی ۱۰۰ سی‌سی‌ش مونده فقط و اومدم فشارش رو دستی گرفتم و گفتم ۱۲ئه. و کاش یکی میومد به چیف کامپلینت من گوش می‌کرد و یه نسخه می‌نوشت که "کمتر اذیت شود، TDS، مرسی اه"
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید
آتری __
۲۱ آبان ۰۱ , ۱۹:۲۱

سلام

یه خسته نباشید حسابی بعد از این روز پرکار تقدیم تو باد :)

پاسخ :

سلام
مرسی :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
.
من نه شاعرم نه نویسنده . نه می‌شوم . شاعرها و نویسنده‌ها از همه‌چیز می‌نویسند . از همه‌چیز می‌نویسند و از نوشتن‌شان نان می‌خورند . من امّا فقط از تو می‌نویسم . فقط از تو می‌نویسم و با نوشتن‌ام خون دل می‌خورم .

{ فرشید فرهادی }


atata.s@yahoo.com
باز نویسی قالب : عرفــ ــان | دریافت کدهای این قالب : HTML | CSS قدرت گرفته از بیان