وقتی حالم بد است. بگردم بینِ سایتهای فان. ببینم چه گُلی هستم. تو دوستش داشته باشی.
پ.ن: عاشق شمعدانیم.
و «امروز نمیخواد غذا درست کنی»هایشان به واسطهی روز دختر بودن :)
روزمان مبارک.
همانهایی که قربانصدقه گنجشکها میروند.
نظرها برای این پست فعال است.[ Lady cyan :) ]
هیچکس زیربار نمیرود که چندین سال پیش، در راه دبیرستانِ دولتیِ عادیاش، وقتی لخلخکنان از سرویسِ زوار در رفتهی سقفْکوتاهِ چندش دور میشده با بیشتری حجمِ ممکنِ بینی و ابرو، کسی را دیده و عاشقش شده باشد. که تو با آن شلوارِ پاچهگشادِ نخیِ مشکی و مانتوی گشادِ خاکی و کولهپشتیِ سنگینات، بدوی پشتِ دیوار و آرزو کنی زنگِ صبحگاه نخورد تا وقتی او نرفته.
که هر روز التماس کنی به مامان تا بگذارد ابروهایت را برداری، مانتویت را از آن حالتِ اسفبارِ رقتانگیز خارج کنی و خودت را با درس خفه کنی تا شاید همدانشگاهی شوید.
که وقتی وسطِ حیاطِ دانشکدهای که آرزویش را نداشتی، کولهپشتی سبکات به کسی خورد و نگاهش کردی، همان پسرِ دیوانهی تازه به بلوغ رسیدهی قدیم را ببینی و دیگر دیواری نباشد. دیگر زنگِ صحبگاهی نباشد. دیگر ابرویی نباشد تا حداقل به خاطرِ چندتارِ مو، قیدِ به دست آوردنش را بزنی.
وقتی تر و تمیز دو صندلی آن طرفترش مینشینی، همدانشگاهیِ شدهاید و دیگر نه تو شلوار پاچهگشادِ نخی مشکی میپوشی نه او وسطِ چله تابستان کاپشن بادی به تن میکند و در سایه، عینک دودی میزند؛ میفهمی دنیا آنقدرها هم بزرگ نیست. شاید به اندازهی قطره اشکت باشد.
قسم خورده بود که اگر یک تارِ مو از سر کودکش کم شود، باعث و بانیاش را میکشد. انتقام تارْتارِ موهایش را باید از چند نفر گرفت؟ صد نفر؟ هزار نفر؟ آمار دقیقی از موهایش نیست.
خودخواهم. دلم میخواهد هرشب ببینمش و هرشب بگویم چشمهایش چقدر مهربان است. چقدر مربای توتفرنگیاش خوشمزه شده و غذاهایش شور نیست. خودخواهم و هر روز عصر، اسفند دود میکنم و سوره «یس» میخوانم. خودخواهم و هر روز موقعِ بیحرکت ماندنش، چشمم به قفسه سینهاش است. میرود بالا؟ میرود. خودخواهم و «باید» بالا برود.
{ فرشید فرهادی }
atata.s@yahoo.com