بوی لنت ماشیناش درآمده بود. گفتم "وای خدا سرم". محکمتر گاز داد.
سرچ کرد "شکایت از پدر به دلیلِ .. " .. دلیلی که بشود سرچ کرد، نداشت. سرچ کرد شکایت از پدر.
"میزنه؟" نه.
"نفقه نمیده؟" گاهی.
"قتل کرده؟" نه.
همین.
اعتماد به نفس و عزت نفس و افسردگی و اضطراب و شخصیت وسواسی و ADHDام زل زده اند به دیوار و میگویند "همین؟".
خاطرات بچگی، فریادها، دعواها، قهرها، ناخن جویدن ها، افسردگی در هفت سالگی، گریههای بیامان و "تروخدا بسه" گفتنها، مادری کردن برای بقیه از سن کم و "از بچگی بیشتر از سنت میفهمیدی" یکصدا گفتند "همین."
"میزنه؟" نه.
"نفقه نمیده؟" گاهی.
"قتل کرده؟" نه.
همین.
اعتماد به نفس و عزت نفس و افسردگی و اضطراب و شخصیت وسواسی و ADHDام زل زده اند به دیوار و میگویند "همین؟".
خاطرات بچگی، فریادها، دعواها، قهرها، ناخن جویدن ها، افسردگی در هفت سالگی، گریههای بیامان و "تروخدا بسه" گفتنها، مادری کردن برای بقیه از سن کم و "از بچگی بیشتر از سنت میفهمیدی" یکصدا گفتند "همین."
با گریه و صدای گرفته به خواهرش گفت "فکر کنم بابا یه چندوقتیه دوستمون نداره".
صدا از آن طرف خط آمد که "تازه فهمیدی؟"
صدا از آن طرف خط آمد که "تازه فهمیدی؟"
" -آقا این چلومرغ چرا رنگ نداره اصلا؟
گارسون با ملاقهای پر سمتش آمد. خونِ اسب را روی برنج خالی کرد و گفت :《این هم از رنگش》"
از خواب پریدم.
بُریدم. از آن بریدنهایی که در صحت عقل و تدبیر تصمیم می گیری که این قائله را ختم کنی و آن نخ پوسیدهی بین روح خودت و خیال باطلی که از او ساختهای را ببری. بُریدم و دوست دارم دیگر هیچوقت قلبم را به روی کسی باز نکنم. نمیدانم این حس را داشتهاید یا نه. بعضی آدمها از علاقهای که به دیگری دارند، لذت میبرند و برایشان اهمیتی ندارد که حس طرف مقابل چیست. من اینطور نیستم. دوست دارم آن شور و اشتیاق را توی صورتش ببینم. وقتی نگاهش می کنم آن تار تارِ عنبیهاش پر از محبت و لبخند باشد مثل مال من. دوست دارم تمام کارها و حرفهایش را طوری که میخوام و باید باشد برداشت کنم. دوست دارم بگویم "من دوستت دارم" و حتی چیزی نگوید ولی آن لبخندش گویای همه چیز باشد. دلم میخواهد وقتی کسی به اسم کوچک صدایش میکند، جواب ندهد. میخواهم حتی اگر دو هفته ندیدمش، دلم نلرزد که "نکند یادش رفته باشد حس بین ما را". و بلافاصله درونم کسی داد میزند "حسی بود؟". من پیچیده نیستم. با همه خوبم، با تو بد. با همه مهربان، با تو سرسنگین. کاش بفهمی .. که من دنبالِ دوست داشتنت هستم. مثل مادرها، قربان صدقهات میروم توی دلم. من فقط میخواهم دوستت داشته باشم. اگر نگذاری. اگر نشود .. سخت گریه خواهم کرد. فقط همین کار از من برمیآید.
حس میکنم دخترهای غمگین را دوست نداری. نشستهام روی صندلیهای بیرونِ بیمه تامین اجتماعی و با ایرپادی که خراب شده و فقط سمت راستش کار میکند، آهنگ "من برات یار میشم" را گوش میکنم. خوشحالتر نشانم میدهد؟ امیدوارم.
در نهایت، من اینجا هستم. نهایت که نمیشود گفت. عمریست در ادامه ولی، برای الان، انتهاست. هر لحظه میتواند برای من یا تو انتها باشد و خوبیاش میدانی چیست؟ لااقل میدانم بعضی روزها، دقیقا کجایی. چه ساعتی خوابی و چه ساعتی بیدار. آن چشمهایی که موقع سلام دادن از من میگریزند را میکوبی به ساعتِ روی دیوار سفید روبرویت و منتظری وقت خوابت برسد. با آن تنِ آرام و شمردهای که از روز اول نبود و از روز سومی که دیدمت شروع به شکل کردن گرفت، آرام میگویی "من رفتم" و سلانه سلانه سمت در اتاقت در انتهای راهرو میروی و نور میافتد روی شانههایی که با ارتفاع زیااادی از زمین قرار دارند.
روزهای اول را یادت هست؟ بازی سرت درآوردم و وانمود کردم فامیلیات را یادم نیست. صدایت زدم و گفتم "آقای ...؟" نگاهم کردی و فامیلیات را گفتی. روز بعدش همین بلا را سرم آوردی و خندهام گرفته بود زیر ماسک N95. تُخس. فکر کردن به تو شده مثل فرو رفتن در باتلاق. میدانم نباید دست و پا بزنم ولی میزنم. تکانها هر بار بعد دیدنت شدیدتر میشوند و من بیشتر فرو میروم در این گل و لای. مثلا الان تا کمرم فرو رفتهام در مرداب. از خدا خواستهام اگر سهمم نیستی، مِهرت را بردارد از دلم. ولی گوشههای آهنِ داغی که روی دلم زدی و حک شده روی دلم، ذُق ذُق میکند و نمیدانم خدا از کدام قسمت قطب جنوب آب برمیدارد که این گدازه را خاموش کند. کاش میشد سهمم باشی. فکرت آرامم میکند. همین برای یک عمر زندگی کافی نیست؟
.
من نه شاعرم نه نویسنده . نه میشوم . شاعرها و نویسندهها از همهچیز مینویسند . از همهچیز مینویسند و از نوشتنشان نان میخورند . من امّا فقط از تو مینویسم . فقط از تو مینویسم و با نوشتنام خون دل میخورم .
{ فرشید فرهادی }
atata.s@yahoo.com
{ فرشید فرهادی }
atata.s@yahoo.com