شریک شکست‌های روحی‌ام باش.

قرار گذاشتیم فردا صبح بریم واسه خودمون کتاب بخریم و جشن بگیریم "چقدر رویا بافتیم .. چقدر نشد" رو.
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

حالم خوب نبود امروز.

انقدر همه چیز و همه کس، تصویر توئه .. دقت که می‌کنم .. می‌بینم ته‌ریش و پیرهن‌ مردونه هیچ‌جوره به مامان نمیاد.

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

چرا خونه ها شش ضلعی نیستن؟

رنجوند من رو. و حتی یه گوشه نبود برم کز کنم.
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

Sometimes we brake so beautiful/and you know you're not the only one

اون خداست که اگه تو زندگی اذیت بشیم میگیم دوستمون داره. شما آدمها حتی اگه حرف اشتباهی بزنین .. سریع دور انداخته میشید. چه برسه به سخت کردن زندگی برای بقیه.


+عنوان از اهنگ wild fire
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

گنجشک‌ها زیرمیزی قبول نمی‌کنن؟

برکه چشم‌هاشو باز کرد. با همون منظره ای روبرو شد که پونزده سال پیش دیده بود.
همون درخت توت پر شاخ و برگی که از سنگینی بارش، خم شده بود تووی اب ساکن و بی‌حرکت برکه.
همون پل سیمانی قدیمی که معلوم نیست از چقدر قبل‌تر اینجا بوده. خودش که هیچوقت حرفی نمی‌زنه. بقیه هم چیزی نگفتن چندساله.
همون سبزه هایی که نسل اندر نسل‌شون کنار این برکه رشد کردن، له شدن، خشک شدن و دوباره سبز شدن‌.
همون گنجشک‌های همیشگی و پر سر و صدا.
همون خونه‌ی کوچیکِ سنگی با سه تا آدم تووش.
برکه نگاهشو چرخوند به دور و بر. یه برکه دیگه اون‌طرف‌تر بود. بااینکه نسبتا دور بود نمی‌شد ندیده گرفتش. برکه‌ی محبوبِ خوشگل. برکه‌ی باغ گیلاس. هرچند که باغ و حتی یه درخت گیلاس اون اطراف نبود. ولی آدمها دوست دارن داستان بسازن، یه چیز معمولی رو جادویی نشون بدن تا از یکنواختی دور و برشون فرار کنن.
برکه‌ی ساده، هیچی نداشت. درواقع نمی‌دونست یه برکه دقیقا باید چه چیزی داشته باشه. مگه اینکه یه عالم آب تووی زمین فرورفته جمع شن و با وزش باد خودشونُ سُر بدن روی بغل دستی ها و گه‌گداری بخار بشن و دوباره ببارن، نمیشه برکه؟ آدمها دیگه چی میخوان؟ چی کمه؟ یا .. چی تووی برکه‌ی باغ گیلاس زیاده؟
سنگ‌هاش گردترن؟ خزه‌هاش سبزترن؟ آبش تمیزتره؟ سگِ شل و قهوه‌ای تووش خرابکاری نمیکنه؟ برگ درختها تووش نمیفته؟ حجم آبی که تووشه کم نمیشه؟ چون آفتاب وسط آسمونه، گرم نمیشه؟ توو زمستون، یخ نمیبنده؟ دلش نمیگیره؟ که تموم گِل‌های کفِ بسترشُ بلند کنه و گند بزنه به تمیزی و صافی آب؟
برکه نمی‌دونست. هیچوقت نفهمید. چه چیزی، "برکه‌ی باغ گیلاس"ای که شاید فقط هسته‌ی گیلاس تووش افتاده بود رو انقدر خاص می‌کرد.
و هیچوقت هم نفهمید. چون گنجشک‌ها حتی برای آشناها هم خبرچینی نمی‌کنن.
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

خوب نیست که فقط در همین ازم برمی‌آید.

اشکهات رو پاک نکرده بودی. برات مهم نبود زن مانتو طرح دارِ روسری مشکی که از روبه‌رو می آمد، مثل دوتای قبلی با تعجب نگاهت کنه.
تووی اون لحظه هیچی برات اهمیت نداشت. موقع رد شدن از خیابون حتی نگاه نکردی چراغ قرمزه یا سبز. به دستی که کاغذ تبلیغ "حراج خانه ی سلینا" رو به سمتت می‌آورد توجهی نکردی و با شونه های افتاده و صورت خیست فقط جلو می‌رفتی. چندبار صدات کردم ولی سرت رو برنگردوندی. حتی سرعت قدمهات تغییر نکرد. نه موقعی که موتوری بوق زد و گفت "حواستُ جمع کن خانوم" نه موقعی که استین مانتوی ابی اسمونیت رو کشیدم.
حتی اگه خدا هم صدات میکرد. بغلت میکرد .. میگفت "قهر نکن دیگه." .. یه معجزه مینداخت جلوی پات هم اهمیتی نمی‌دادی.
اعتقادت رو چندوقت پیش از دست دادی. اعتقادت به خدا رو نمیگم. باورت به "همه چی یه روزی درست میشه" رو میگم. دقیق یادمه. انقدر شنگول بودی که یه قلپ از موهیتوی روبروت رو خوردم که ببینم سالمه یا نه. اگه دستت رو نمی‌گرفتم می‌رفتی هوا. همون لحظه، نه که بدترین اتفاق ممکن بیفته. نه. اتفاقا عادی ترین اتفاق افتاد و ایمانت به خوشی‌هایی که طول عمرشون بیشتر از نصف روزه رو از دست دادی.
ولی یه خواهش دارم. به درد مشترکمون ایمان داشته باش. آدمهایی که زخم های شبیه بهم دارن باید نزدیک هم باشن. من نزدیکت نباشم .‌. کی باشه گل من؟
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

آنکه از هیچ نگاهی به تماشا نرسید .. کاش می آمد و از دور تماشا میکرد.

مامان میگه "لااقل بگو از چی دلخوری؟"
نگفتم انقدر حساس و گه شدم که همین که دراز کشیده و حالم رو میپرسه لجم رو درمیاره. بلند شو. بشین. بپرس. بغلم کن. نه اینکه از مبل بیام پایین، کنار بازوت یه جایی برام سرم پیدا کنم و بازم حرفم نیاد.
نگفتم انقدر عصبانی و دلخور و ناامیدم و بی حسم که حتی دلم نمیخواد حرف بزنم راجع بهش.
به جاش گفتم چایی میذاشتی خب. بعد که رفت و چایی گذاشت. دلخور شدم. بلند شدم. خاموشش کردم. خوابیدم. پتو رو بغل کردم و به روی خودم نیاوردم که مامان میگه "تو که ناهار هم نخورده بودی."
مامان نمیدونه. تو هم بهش نگو. خیلی وقته اینجوریه داستان.
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

از رنجی که می دهند.

- کاش درخت بودم. یا گرده ی گل. یا میوه ی کاج. یا پوست تن مار. کاش مجبور به توضیح دادن و تصمیم گیری و جنگیدن و غم خوردن و دل شکستن نبودم.
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

از رنجی که می بریم.

هی خواستم خودم رو قانع کنم که زندگی خودمه .. خودم تصمیم میگیرم .. ولی وسط سرم یه "بگو باهاش حرف بزنه" چرخ میخورد.
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

برای صدمین بار.

کاش این وسط گاهی خدا بغلمان میکرد.
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید
.
من نه شاعرم نه نویسنده . نه می‌شوم . شاعرها و نویسنده‌ها از همه‌چیز می‌نویسند . از همه‌چیز می‌نویسند و از نوشتن‌شان نان می‌خورند . من امّا فقط از تو می‌نویسم . فقط از تو می‌نویسم و با نوشتن‌ام خون دل می‌خورم .

{ فرشید فرهادی }


atata.s@yahoo.com
باز نویسی قالب : عرفــ ــان | دریافت کدهای این قالب : HTML | CSS قدرت گرفته از بیان