بترس از روزی که دیگه اهمیت نداشته باشی.

انقدر بدون تو روزگار رو گذروندم که میترسم از یه مدت به بعد، بود و نبودت فرقی نداشته باشه. جای خالی کنارم رو "نبودنت" پر کنه یا "هیچی"، دیگه برام اهمیت نداشته باشه. تووی جمع "نگاهم نمیکنه" با "نیست که نگاهم نکنه" فرق نکنه. یکم اهمیت بده. لااقل به نبودنت.
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

تو آخر این داستان باید بخندی.

گوشیت اگه موقع عکس گرفتن، قابلیت تشخیص "کی بیشتر از همه، صاحب گوشی رو دوست داره؟" رو داشت .. فقط زوم میکرد روی من.
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

از دست خودم سیر شدم.

داشت فیلم می دید. پسره زل زده بود به دختره. دختره دید انگار یکی داره نگاهش میکنه. سرش رو آورد بالا. دلش ریخت فکر کنم.
دو ساعت و نیم بعدش ازش پرسیدم "چی شد؟ پسره نگاهش رو دزدید؟"
گفت "نه. نگاهش کرد همچنان."
نتونستم لبخند نزنم. از پنج موردی که تووی فیلم ها پیدا کردم، تووی سه تاشون پسره نگاهش رو کج نکرد یه طرف دیگه. و اینکه واقعا دوست داشت دختره رو هربار.
یادته؟ اون روز. سرمو گرفتم بالا. دلم ریخت. مچت رو گرفتم. ولی تو عین خیالت نبود. نگاهت رو نگرفتی ازم. به احتمال سه به پنج مورد تو شاید ... هیچی ولش کن.
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

چگونه به اسمت صدایت کنم هان؟

امروز که مامان رو بغل نکردم. با دوستهام سرد بودم و با دو نفر بحثم شد. امروز که دو بار بشقاب از دستم لیز خورد و هر بار فقط خیره شدم به تیکه هاش. مامان گفت اگه پیدا کنه کسی که من رو به این روز انداخته بیچاره اش میکنه.
من که نمیذارم نازک تر از گل بهت بگه ولی تو هم حواست رو جمع کن مامان از تووی چشمهای من پیدات نکنه.
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

there's a tear every time that I blink

انجام هر کاری برای رسیدن به موفقیت، انگیزه میخواد. هرکس راه حلش متفاوته. یه سری برای پول. یه سری برای وجهه اجتماعی. یه سری بخاطر کمالگرا بودنشون. ولی وقتی من به تو فکر میکنم .. و اینکه وقتی بشنوی من توو اینکار موفق شدم .. لبخندی .. "افرین دختر"ای .. پیش خودت میگی .. فقط .. اونکار رو انجام شده بدون.
بااینکه خبر کارهای من به تو نمیرسه. چون اهمیتی نداره. چون تو نمیپرسی اصلا. چون اهمیت نمیدی. حتی اگه من از مردن آدم بده ی تووی فیلم گریه کنم چون ته چهره اش مثل تو بود.
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

که جهان کوچک و غمگین نشود.

خواهش میکنم بغلم کن. حتی وقت هایی که دوستم نداری. من فقط همین یک خانه را دارم.
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

برای حال خوب.

آهنگ و فیلم و انیمیشن و سریال و کتاب خوب معرفی کنید. هرچی که حالتون رو خوب کرده. حتما نباید جزو برترینها باشه.
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

آسمان چشم او آیینه ی کیست؟

میدونم واقعی نیست. میدونم شدنی نیست. میدونم وقتی با خدا شوخی میکنم اون صدای خنده فقط توو ذهن خودمه. میدونم گرفتن دستت توو خواب نشونی بر دوست داشتن من نیست. میدونم وقتی به گربه ی شل و یه چشم خرابه بغل سوپرمارکتی که همیشه وقتی میگی سایز کوچیک دستکش ظرفشویی میخوام، سایز بزرگشو میده، میگم "به خدا نمیخوام اذیتت کنم" نمیفهمه چی میگم.
میدونم وقتی به گنجشکهای گرسنه تووی تراس گفتم فردا بیان قول میدم براشون برنج بذارم، نباید انتظار داشته باشم بیان.
میدونم تو من رو یادت نیست. چون هیچوقت من رو ندیدی.
میدونم وقتی مامان میپرسه چرا گریه کردی نباید بگم "خیلی همو دوست داشتن بخدا" و انتظار داشته باشم قانع بشه که منظورم شخصیتهای فیلمی بود که بخاطرش یک روز تمام رو گریه کردم.
میدونم شخصیتهای کتاب، شبها نمیان بالای سر آدم. قلعه ی جادوگر هاول پشت خونمون نیست؛ جادوگرها با هم مشورت نمیکنن که آیا صلاحه این دختر رو به جمعمون راه بدیم؟ برنارد ساعتش رو نمیذاره زیر بالشتم .. سوفی از خواب بیدارم نمیکنه که با جادوگر ویست همخونه بشم ..  یا اقای کرپسلی دستی به موهای نارنجیش نمی کشه و نگران شبحواره ها نیست ..
میدونم .. ولی میشه یه بار بشه؟
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

لیلی تو ندیدی ..

هرخونه ای باید رنگ دیوارهاش، عرض پنجره هاش، تعداد شومینه هاش و طول بالکنش با بقیه خونه ها فرق داشته باشه. وگرنه من و تو الان دیوونگی هامون شبیه هم بود.
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

آفتابگردان ماند و چترش.

فکر کردم زندگی قرار است همین باشد. آسمان نیمه ابری. سوسوی نوری در دوردستها که نمیشود پی شان رفت. فکر کردن در مورد ناهار فردا. احوال پرسی بقیه. بستن پارچه به تکه های زخمی تن درختها. و بی خیالی که قرار بود این اواخر کمی بیشتر باشد.
ولی یکدفعه آسمان بارانی شد. چترهایمان را گذاشتیم بالای سر آفتابگردان ها. رفتیم پی همان سوسوی نوری که آن موقع ها بی اهمیت بود. تووی راه چندتا تکه از پارچه ها را باز کردیم. رسیدیم. نور از جای کلید دری می آمد. در را باز کردیم. فقط آنکه دستش به دستگیره بود را سیل نبرد.
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید
.
من نه شاعرم نه نویسنده . نه می‌شوم . شاعرها و نویسنده‌ها از همه‌چیز می‌نویسند . از همه‌چیز می‌نویسند و از نوشتن‌شان نان می‌خورند . من امّا فقط از تو می‌نویسم . فقط از تو می‌نویسم و با نوشتن‌ام خون دل می‌خورم .

{ فرشید فرهادی }


atata.s@yahoo.com
باز نویسی قالب : عرفــ ــان | دریافت کدهای این قالب : HTML | CSS قدرت گرفته از بیان