داره از اتاق میره بیرون. میگم "برقُ خاموش کن."میگه "چیزی نمیخوای؟". میگم "چرا. یه مامان. که بغل کنه. یه خواهر که شوخی کنه. یه بابا که حال آدمُ کجکی از لای در بپرسه. یه دل اروم که بدونه فردا بی دردسره. یه قلب ساده که دلش خوش باشه به اینکه کتاب جدید خریده."
میگه "خفه شو. بخواب" .. میره. برقُ خاموش نمیکنه.
+
نوشته شده در
ساعت
توسط خانوم سه حرفی
|
نظر بدهید
فکر میکردم گفتنِ "مامان دلم برات تنگ شده" چیزی عجیبی باشه. چیزی عجیبی هم بود اتفاقا. گریه هم میندازه ادم رو لعنتی.
+
نوشته شده در
ساعت
توسط خانوم سه حرفی
|
نظر بدهید
"نمیگم همیشه .. ولی چرا بعضی وقتا به چیزی که بیشتر از همه چیر توو زندگیت - تا الان - تلاش کردی .. نمیرسی؟
خواب برف دیدم. به خودمگفتم انقدر خرافاتی نباش. چیزی نیست که. بعد عزیزترین حالش بدتر شد. من حالم بدتر شد. شرایط سختتر شد. چالشها بیشتر شد.
به خودم گفتم انقدر به زندگی این و اون نگاه نکن و حرص نخور. اونی که تو میبینی همچین چیزی توو زندگیش داره حتما بهتر از توئه. تو بعضی وقتها بدجنسی. خودخواهی. دختربدی واسه مامانی. خواهر بدی واسه آجی میشی. بابا رو اذیت میکنی. خدا رو ناراحت میکنی. زخم زبون میزنی.
ولی بعدش که به زندگیش نگاه انداختم دیدم عین همیم. دل میشکونیم. زخم زبون میزنیم. قضاوت میکنیم. ولی بعضی خوردهپوردههای زندگی من از اون بهتره و ماله اون از من.
نمیتونی عین ادم قبول کنی نشد قبلا .. بازم نشد الان .. نمیشه بعدا؟
نمیشه خواهشا به اون زندگی عادی با بوی خورشسبزی و شستن ظرفهای ناهار بجز زودپز عادت کنی؟
نمیشه به کسی نگی "اون لحظه دلم شکست" و مسخرت کنن و قلبت دست بکشه روی تیکه های سرهم شدهش؟
نمیشه انقدر امیدوار نباشی و سریع ناامید شی و هی چنگ نزنی به کوچکترین روزنه نور؟
میشه از کاه، کوه نسازی؟
میشه دست بکشی؟ انقدر خیال نبافی؟ دهمونو صاف کردی. تا اومدیم با بقیه اعضا و جوارح یه نفس راحتی بکشیم، زد به سرت و خیال بافتی و هواییمون کردی و باز .. نشد.
میشه انقدر به اینکه "چند بار که شکست بخوری، بعدش پیروزیه" ایمان نداشته باشی؟
میشه عین بقیه زندگیتُ بکنی؟ کارای همیشگی رو. عاشق مامانت باشی. همش خواهرتُ بغل کنی. با بابات کلکل کنی. دلت پر بکشه واسه دیدن دوستات. بشینی کتاب بخونی و گریه کنی واسه پین بال ۱۹۷۳.
میشه تو رو جون عزیزت یه کاری کنی. نمیدونم چیکار. وسط این جسم و روح تو یه چیزی کمه. همون چیزی که وقتی مامان میگه "یادت نره اصلا" تو رو میکشه تووی خودش. همون که وقتی باید حواست به برنج باشه، تو رو میکشه تووی خودش. همون که وقتی کل وجودت میگه "نشدنیه ها. فقط گه میزنه به اعصابت" تو رو میکشه تووی خودش.
میشه الان بری بخوابی؟ حالت امروز خیلی گه بود."
+
نوشته شده در
ساعت
توسط خانوم سه حرفی
|
نظر بدهید
قرار گذاشتیم فردا صبح بریم واسه خودمون کتاب بخریم و جشن بگیریم "چقدر رویا بافتیم .. چقدر نشد" رو.
+
نوشته شده در
ساعت
توسط خانوم سه حرفی
|
نظر بدهید
انقدر همه چیز و همه کس، تصویر توئه .. دقت که میکنم .. میبینم تهریش و پیرهن مردونه هیچجوره به مامان نمیاد.
+
نوشته شده در
ساعت
توسط خانوم سه حرفی
|
نظر بدهید
رنجوند من رو. و حتی یه گوشه نبود برم کز کنم.
+
نوشته شده در
ساعت
توسط خانوم سه حرفی
|
نظر بدهید
اون خداست که اگه تو زندگی اذیت بشیم میگیم دوستمون داره. شما آدمها حتی اگه حرف اشتباهی بزنین .. سریع دور انداخته میشید. چه برسه به سخت کردن زندگی برای بقیه.
+عنوان از اهنگ wild fire
+
نوشته شده در
ساعت
توسط خانوم سه حرفی
|
نظر بدهید
برکه چشمهاشو باز کرد. با همون منظره ای روبرو شد که پونزده سال پیش دیده بود.
همون درخت توت پر شاخ و برگی که از سنگینی بارش، خم شده بود تووی اب ساکن و بیحرکت برکه.
همون پل سیمانی قدیمی که معلوم نیست از چقدر قبلتر اینجا بوده. خودش که هیچوقت حرفی نمیزنه. بقیه هم چیزی نگفتن چندساله.
همون سبزه هایی که نسل اندر نسلشون کنار این برکه رشد کردن، له شدن، خشک شدن و دوباره سبز شدن.
همون گنجشکهای همیشگی و پر سر و صدا.
همون خونهی کوچیکِ سنگی با سه تا آدم تووش.
برکه نگاهشو چرخوند به دور و بر. یه برکه دیگه اونطرفتر بود. بااینکه نسبتا دور بود نمیشد ندیده گرفتش. برکهی محبوبِ خوشگل. برکهی باغ گیلاس. هرچند که باغ و حتی یه درخت گیلاس اون اطراف نبود. ولی آدمها دوست دارن داستان بسازن، یه چیز معمولی رو جادویی نشون بدن تا از یکنواختی دور و برشون فرار کنن.
برکهی ساده، هیچی نداشت. درواقع نمیدونست یه برکه دقیقا باید چه چیزی داشته باشه. مگه اینکه یه عالم آب تووی زمین فرورفته جمع شن و با وزش باد خودشونُ سُر بدن روی بغل دستی ها و گهگداری بخار بشن و دوباره ببارن، نمیشه برکه؟ آدمها دیگه چی میخوان؟ چی کمه؟ یا .. چی تووی برکهی باغ گیلاس زیاده؟
سنگهاش گردترن؟ خزههاش سبزترن؟ آبش تمیزتره؟ سگِ شل و قهوهای تووش خرابکاری نمیکنه؟ برگ درختها تووش نمیفته؟ حجم آبی که تووشه کم نمیشه؟ چون آفتاب وسط آسمونه، گرم نمیشه؟ توو زمستون، یخ نمیبنده؟ دلش نمیگیره؟ که تموم گِلهای کفِ بسترشُ بلند کنه و گند بزنه به تمیزی و صافی آب؟
برکه نمیدونست. هیچوقت نفهمید. چه چیزی، "برکهی باغ گیلاس"ای که شاید فقط هستهی گیلاس تووش افتاده بود رو انقدر خاص میکرد.
و هیچوقت هم نفهمید. چون گنجشکها حتی برای آشناها هم خبرچینی نمیکنن.
+
نوشته شده در
ساعت
توسط خانوم سه حرفی
|
نظر بدهید
اشکهات رو پاک نکرده بودی. برات مهم نبود زن مانتو طرح دارِ روسری مشکی که از روبهرو می آمد، مثل دوتای قبلی با تعجب نگاهت کنه.
تووی اون لحظه هیچی برات اهمیت نداشت. موقع رد شدن از خیابون حتی نگاه نکردی چراغ قرمزه یا سبز. به دستی که کاغذ تبلیغ "حراج خانه ی سلینا" رو به سمتت میآورد توجهی نکردی و با شونه های افتاده و صورت خیست فقط جلو میرفتی. چندبار صدات کردم ولی سرت رو برنگردوندی. حتی سرعت قدمهات تغییر نکرد. نه موقعی که موتوری بوق زد و گفت "حواستُ جمع کن خانوم" نه موقعی که استین مانتوی ابی اسمونیت رو کشیدم.
حتی اگه خدا هم صدات میکرد. بغلت میکرد .. میگفت "قهر نکن دیگه." .. یه معجزه مینداخت جلوی پات هم اهمیتی نمیدادی.
اعتقادت رو چندوقت پیش از دست دادی. اعتقادت به خدا رو نمیگم. باورت به "همه چی یه روزی درست میشه" رو میگم. دقیق یادمه. انقدر شنگول بودی که یه قلپ از موهیتوی روبروت رو خوردم که ببینم سالمه یا نه. اگه دستت رو نمیگرفتم میرفتی هوا. همون لحظه، نه که بدترین اتفاق ممکن بیفته. نه. اتفاقا عادی ترین اتفاق افتاد و ایمانت به خوشیهایی که طول عمرشون بیشتر از نصف روزه رو از دست دادی.
ولی یه خواهش دارم. به درد مشترکمون ایمان داشته باش. آدمهایی که زخم های شبیه بهم دارن باید نزدیک هم باشن. من نزدیکت نباشم .. کی باشه گل من؟
+
نوشته شده در
ساعت
توسط خانوم سه حرفی
|
نظر بدهید
مامان میگه "لااقل بگو از چی دلخوری؟"
نگفتم انقدر حساس و گه شدم که همین که دراز کشیده و حالم رو میپرسه لجم رو درمیاره. بلند شو. بشین. بپرس. بغلم کن. نه اینکه از مبل بیام پایین، کنار بازوت یه جایی برام سرم پیدا کنم و بازم حرفم نیاد.
نگفتم انقدر عصبانی و دلخور و ناامیدم و بی حسم که حتی دلم نمیخواد حرف بزنم راجع بهش.
به جاش گفتم چایی میذاشتی خب. بعد که رفت و چایی گذاشت. دلخور شدم. بلند شدم. خاموشش کردم. خوابیدم. پتو رو بغل کردم و به روی خودم نیاوردم که مامان میگه "تو که ناهار هم نخورده بودی."
مامان نمیدونه. تو هم بهش نگو. خیلی وقته اینجوریه داستان.
+
نوشته شده در
ساعت
توسط خانوم سه حرفی
|
نظر بدهید