توو فرودگاه که منتظر بودیم .. برگشتی سمتم و گفتی "یه سریام هستن که وقتی میان هیشکی منتظرشون نیست.. سخته ها"
منم همینجوری که ده دیقه بود زل زده بودم به نخ مشکی زیر دومین دکمه کاپشن سیاهت، گفتم "توو این دنیا واسه هر کی، لااقل یه نفر هست که منتظرش باشه" ولی دیگه اشاره نکردم که واسه ی تو .. بغلت وایساده و ده دیقه و سی ثانیه ست زل زده به نخ مشکی زیر دومین دکمه کاپشنی که برای سومین باره تنت میبیندش.
+
نوشته شده در
ساعت
توسط خانوم سه حرفی
|
نظر بدهید
زمستون به نفس افتاده و کمک لازم داره. همه اما سرشون گرم بهاره. چه داستان آشنایی.
+
نوشته شده در
ساعت
توسط خانوم سه حرفی
|
نظر بدهید
تو قول بده به خودت برسی .. اگه مریض شدی، بری دکتر .. خودتو توو خونه حبس نکنی .. منم قول میدم دختر خوبی باشم.
+
نوشته شده در
ساعت
توسط خانوم سه حرفی
|
نظر بدهید
بعضی هدف ها انقد رسیدن بهشون سخته که علاوه بر اینکه ما بخوایم باید خودشون هم بخوان.
+
نوشته شده در
ساعت
توسط خانوم سه حرفی
|
نظر بدهید
وقتی یکی برای زندگیش برنامه میریزه و خوشحاله و همه جا پر از رنگین کمون و اسب تک شاخه، نگید یه برنامه بهتر هم واسه زندگی هست ها! بذارید توو برنامه "کمتر بهتر" خودمون بپوسیم.
+
نوشته شده در
ساعت
توسط خانوم سه حرفی
|
نظر بدهید
دو تا دست من رو از تموم اتفاقاتی که بیرون می افتاد، دور نگه داشته بود. و اگه با تلسکوپ نگاه میکردم به صورت صاحب اون دستها، فکر میکردم یه آینه ست.
+
نوشته شده در
ساعت
توسط خانوم سه حرفی
|
نظر بدهید
هیچوقت "شروع دوباره" توو زندگیم نداشتم. همیشه "وضعیت همونه ولی تو به روی خودت نیار" بوده.
+
نوشته شده در
ساعت
توسط خانوم سه حرفی
|
نظر بدهید
اون تکه ی "خودخواه" وجودت رو نمیشه دوست داشت. نمیشه بغل کرد. نمیشه بهش لبخند زد. نمیشه کمکش کرد تا نمره های دانش آموزهاش رو جمع بزنه. نمیشه باهاش از فروشگاه سر خیابون خرید کرد. بندازش دور به نظرم.
+
نوشته شده در
ساعت
توسط خانوم سه حرفی
|
نظر بدهید
دستم رو گرفت و انگشت سبابه ش رو گذاشت روی نبضم .. میخواست ببینه تب دارم یا نه .. نمیدونم بین "تب داره ولی کم"ای که از نبضم خوند .. "خسته شده به قرآن" هم فهمید یا نه .. چون یجور غریبی نگاه میکرد آدمو ..
+
نوشته شده در
ساعت
توسط خانوم سه حرفی
|
نظر بدهید
دستش رو گرفتم و گفتم "میخوای امشب بریم بیرون حال و هوات عوض شه؟" گفت "امشبو برم. فردا چی؟ پس فردا چی؟"
راست میگفت .. فردا چی .. بیست و چهار روز و دوازده ساعت بعد چی .. بیست و چهار روز و دوازده ساعت و یک دقیقه بعد چی ..
+
نوشته شده در
ساعت
توسط خانوم سه حرفی
|
نظر بدهید