میگفت "ببین من حالم از خودم بهم میخوره. ناموسن .. وژدانن بگو چی تو من دیدی؟"
"ای پس از سوء القضا حسن القضا" .. قطره اشک گوشه ی چشمش را پاک میکند.
دیدم داره دنبال یه چیزی میگرده. گفتم چی شده؟ گفت دنبال گوشیت قدیمیت میگردم.
فهمیدم چرا. اون سخنرانی هاش در مورد کوتاه بودن زندگی و لذت بردن از لحظه تموم شده بود. کتابهای کنکورش رو اورد و ردیفشون کرد تا روزها بره خرپشته و درس بخونه. میگفت نمیرم کتابخونه. مگه این همه که قبول شدن، رفتن؟ میگه کتاب تست جدید نمیخرم، مگه اونایی که از منطقه محروم قبول میشن صدتا کتاب تست دارن؟ میگه امسال کلاس و ازمون نمیرم جز سه تا ازمون سنجش، مگه اونایی که ..
حالا هم داره سیمکارتشو میندازه تو گلکسی فیت قدیمی من و ذوق میکنه که تلاشی که پارسال نکرد رو جبران میکنه. خیلی خوشحاله برخلاف انتظار من ..
میگه درس بززگی رو یاد گرفتم. اینکه به خودم دروغ نگم. من دلم پیشرفت میخواد.
فهمیدم چرا. اون سخنرانی هاش در مورد کوتاه بودن زندگی و لذت بردن از لحظه تموم شده بود. کتابهای کنکورش رو اورد و ردیفشون کرد تا روزها بره خرپشته و درس بخونه. میگفت نمیرم کتابخونه. مگه این همه که قبول شدن، رفتن؟ میگه کتاب تست جدید نمیخرم، مگه اونایی که از منطقه محروم قبول میشن صدتا کتاب تست دارن؟ میگه امسال کلاس و ازمون نمیرم جز سه تا ازمون سنجش، مگه اونایی که ..
حالا هم داره سیمکارتشو میندازه تو گلکسی فیت قدیمی من و ذوق میکنه که تلاشی که پارسال نکرد رو جبران میکنه. خیلی خوشحاله برخلاف انتظار من ..
میگه درس بززگی رو یاد گرفتم. اینکه به خودم دروغ نگم. من دلم پیشرفت میخواد.
"میدونی چرا از تلاش کردن میترسی؟ چون بیشتر از هر کس دیگه ای میدونی چقدر ضعیف و بی اراده ای و یه لحظه هم دوست نداری سختی بکشی."
نفس عمیقی کشیدم و در ادامه ی حرفم رو به آینه گفتم "بیشعور!"
نیمه ی خودخواه وجودم گریه ش گرفت.
نفس عمیقی کشیدم و در ادامه ی حرفم رو به آینه گفتم "بیشعور!"
نیمه ی خودخواه وجودم گریه ش گرفت.
داشتن ادمهای خوب تووی زندگی، مثل داشتن زندگی لاکچریه. نباید باهاش پز بدی. خیلیا ندارنش.
یه وقتی، نفرت تووی وجودت انقدر بارز میشه که باید یه مانتوی جدا هم واسه اون بخری.
نه که دلم نخواست. نه که اهمیت ندم. نه که نتونم از کارتم، شارژ بگیرم. نمیدونستم چی بهش بگم. بار روی دوشمو برداشتم و گذاشتم روی شونه های تو که این اواخر باریک تر شده از بس غصه میخوری.
گاهی آدما انقدر بد واکنش نشون میدن نسبت به نگرانی هات، که تا مینویسی "سلام خوبی؟" و برای اولین بار واقعا واست سواله که خوب هست یا نه، سریع ویرایشش میکنی. ولی متاسفم .. دو تا تیک خورد .. ولی جواب نداد.
اینکه مربی های خنداننده شو میگن برو رو صحنه و کیف کن، آدمو کفری میکنه. مثل مامان من که میگه رفتی، خوش بگذرون ها.
مادر من، کدوم خوشگذرونی؟ از استرس حالت تهوع گرفتم این یه هفته رو.
مادر من، کدوم خوشگذرونی؟ از استرس حالت تهوع گرفتم این یه هفته رو.
ببین. من میدونم کار درست چیه. ولی نمیتونم کامل انجامش بدم. کارها به هم گره میخوره. یکی خودشو میزنه به سمت چپی. سمت چپی میخوره به سمت چپی. و همینطور سمت چپی ها میرن به همون سمت. این راه، یه راهروئه که از شواهد موجود معلومه که به سمت چپ میره.
دوباره دارم در مورد چیزی که اصلا در مورد بحث نیست حرف میزنم.
نمیدونم چی میخوام. میدونم مثلا دلم یه اتاق جدید میخواد. یا یه روتختی جدید. یا چیزهایی از این مورد. ولی تصمیمهای بزرگتر، نه. نمیدونم. انگار همه ی دونستن هام تووی پونزده سالگی متوقف شده. از اون به بعد هیچی رو نمیدونستم. رشته موردعلاقت چیه. ورزش موردعلاقت چیه. آدم موردعلاقت کیه.
فقط میتونم در مورد کتابهام و آهنگهام و فیلم هام نظر بدم. وگرنه نسخه ی جدید "دونستن" به طور خودکار آپدیت نشده تووی مغزم. شاید ارتباطم با اینترنت قطع شده. شاید سهم منو دادن به یکی دیگه. از همونایی که از شونزده سالگی میدونن قراره چکاره بشن و تا تهش میرن. ولی من وسطای رسیدن به آخرخط، رهاش کردم. چون باز هم نمیدونستم.
امروز مامان نشست کنارم. دست راستش دست چپش رو گرفت، چشم هاشو ریز کرد و ازم پرسید میخوای چکار کنی؟
نمیدونستم. جمله ها شکل نمیگرفتن. مثلا روغن و آب. همشون میزدم. تا میومدم بگم، از هم جدا میشدن. تخم مرغ هم نداشتم بزنم بهش که وساطت کنه اون وسط .
این روزها من حجمی از "میدونم چه کاری درسته"، "نمیدونم خودم چی میخوام" و "نمیدونم چکار کنم"ام. یه ذره هم ماهیچه و پوست و استخون.
دوباره دارم در مورد چیزی که اصلا در مورد بحث نیست حرف میزنم.
نمیدونم چی میخوام. میدونم مثلا دلم یه اتاق جدید میخواد. یا یه روتختی جدید. یا چیزهایی از این مورد. ولی تصمیمهای بزرگتر، نه. نمیدونم. انگار همه ی دونستن هام تووی پونزده سالگی متوقف شده. از اون به بعد هیچی رو نمیدونستم. رشته موردعلاقت چیه. ورزش موردعلاقت چیه. آدم موردعلاقت کیه.
فقط میتونم در مورد کتابهام و آهنگهام و فیلم هام نظر بدم. وگرنه نسخه ی جدید "دونستن" به طور خودکار آپدیت نشده تووی مغزم. شاید ارتباطم با اینترنت قطع شده. شاید سهم منو دادن به یکی دیگه. از همونایی که از شونزده سالگی میدونن قراره چکاره بشن و تا تهش میرن. ولی من وسطای رسیدن به آخرخط، رهاش کردم. چون باز هم نمیدونستم.
امروز مامان نشست کنارم. دست راستش دست چپش رو گرفت، چشم هاشو ریز کرد و ازم پرسید میخوای چکار کنی؟
نمیدونستم. جمله ها شکل نمیگرفتن. مثلا روغن و آب. همشون میزدم. تا میومدم بگم، از هم جدا میشدن. تخم مرغ هم نداشتم بزنم بهش که وساطت کنه اون وسط .
این روزها من حجمی از "میدونم چه کاری درسته"، "نمیدونم خودم چی میخوام" و "نمیدونم چکار کنم"ام. یه ذره هم ماهیچه و پوست و استخون.
.

من نه شاعرم نه نویسنده . نه میشوم . شاعرها و نویسندهها از همهچیز مینویسند . از همهچیز مینویسند و از نوشتنشان نان میخورند . من امّا فقط از تو مینویسم . فقط از تو مینویسم و با نوشتنام خون دل میخورم .
{ فرشید فرهادی }
atata.s@yahoo.com
{ فرشید فرهادی }
atata.s@yahoo.com