میگه نپرس اون پیام سومی چیه قضیه اش

بهش گفتم "موقع درس خوندن هروقت دیدی فکرت سر یه موضوعی مشغول شد، موضوعشو بهم بگو. در حد یه خط توضیح بده تا فکرت یکم بازشه. آخر هفته یه همو دیدیم باهم در موردش فکر میکنیم".
از اون تا حالا هر روز بعد از ناهار و قبل از خوابش برام مینویسه "خاک تو سرم چاق شدم"
"بخدا بعد کنکور لاغر میکنم"
"دوستم نداره که نداره به درک سیاه"
"مانتو مشکی رو کوتاه کنمش اندازه چارتا انگشت"
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

همینو گفت با آب و تاب کمتر ولی

میگفت "خدایی بعضیا میرن موهاشونو کوتاه میکنن واسه کنکور؟ من عمرا بتونم. اگه موهامو بگیری و بری تا تهش .. میبینی ریشه اش وصله به جونم .. همینطوریش هم میشه خوند. یعنی اونا موهاشون از درس خوندن عقب میندازدشون؟ چجوری اخه؟ مگه بدون بازی با چتری و پیچیدنش دور اتود هم میشه فصل شیش زیست دو رو خوند؟"
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

وگرنه الان باید برایش مرد.

"دوری و دوستی" رو کسی باید باب کرده باشه که تنها گذاشته بودنش و نمیخواسته باور کنه.
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

مهمتر از دنیای واقعی

میگفت "حالا که دارم رانندگی یاد میگیرم، خیالم راحته. دیگه اگه توو خواب ماشین توو جاده بود و راننده نداشت، اون همه دلشوره ندارم "
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

...

پاییز یه حسنی داره اینه که ریختن برگا، مرسومه.
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

یا شاید هم یه تراول

این چراغ چسبیده به تیربرق کوچه ما، یجوری چندین سال داره با دقت پایینو نگاه میکنه که من نمیدونم اون کلید لعنتی چقدر کوچیک بوده که تا حالا پیدا نشده.
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

نکند فارغ از این هست شوی

حواستون باشه شعر درست رو به آدم درست توو یه برهه ی نادرست نگید.
ازم خواست یه شعر خوب براش بخونم تو همون لحظه. که تکیه داده بودیم به ماشین سفید و خیره شده بودیم به دره ی پر از مه و درخت روبرو.
"نکند دل نکنی
دل بکند
بهر تو دل دل نکند
برود در بر یار دگری
صبح که بیدار بشوی"

حواستون باشه که ازتون شعر خواستن، چندتا بیت بگید که در باب فضایل اخلاقی و نکوهش دروغ و ریا باشه.
حواستون باشه .. که نشه شما بغض بکنید و طرف مقابل بگه "چه شعر قشنگی"
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

اینکه من چرا تووی خوابگاهش بودم رو نفهمیدم!

رفته کولر رو روشن کرده. میگه "خیرسرم مثلا پاییزه." موهای خیسش رو با روسری مخصوص حمومش میبنده و میفته رو تخت. زانوی چپش رو تکیه میده به دیوار. زل میزنه به عکس هدایت.
"دلم لک زده واسه بیکار چرخیدن. تازه سیزده روزه دارم خرمیزنم و ده ماااااه دیگه مونده منتهی حس میکنم یه ماهه دارم میخونم.
میدونی تنها چیزی که دلمو گرم میکنه چیه؟ خیال بافی. غرق میشم توو ذهنم. تو روی یه موجی و داری میری دانشگاه. من رو یه موجم و دارم وسایلمو جمع میکنم. توو خوابگاه هر و کر میکنیم. تبانی میکنیم. غذا درست میکنیم رو پیکنیک. من بمیرم هم از غذاهای سلف نمیخورم.
روز اول، پا میشیم با اتوبوس میریم دانشگاه. زل میزنیم بهش. ندیدمش تا حالا ولی اگه نیمکت باشه، میشینیم روش و خرکیف میشیم. بعد یه دل سیر که دلبر رو دیدیم جوری رفتار میکنیم که آره! ما دانشجوهای دانشگاه توپ شهرتونیم داداش!
بعد میریم میچرخیم تو شهر. عکس میگیریم. خودمونو با راه رفتن توو خیابونایی که تا چند ماه بعدش باید توشون بدوئیم تا برسیم به خوابگاه و واسه امتحان فردا خر بزنیم، خفه میکنیم.
میدونی؟ دلم برآورده شدن آرزو هوس کرده. دلم نتیجه دیدن از تلاش زیاد میخواد. دارم میمیرم واسه یه آینده خوب.
بهت بگم. من شوهر نمیخواما. این ده ماهو میخونم واسه دانشگاه. از مهر سال بعد چه قبول بشم چه نشم جوری زندگی میکنم که کیف کنم! اینو به مامانم هم بگو. چون الان میگه اگه یه مورد خوب پیدا شه میدمت بری. انگار نونه."
میترکم از خنده. خودش هم میخنده و میگه "ناموسا راست میگم .. اون آویز وسط اتاقمو میبینی؟ فکر کنم جزو باورهای سرخپوست ها باشه .. یا لااقل از پرهایی که بهش اویزونه فک میکنم ماله سرخپوست هاست .. به هرحال .. میگن اگه یه ارزو کنی و بخوای براورده شه، از وسط اون میگذره. دیشب یه ارزو کردم، رو پنجه پام بلند شدم و فوت کردم بهش. به زور گذروندمش! چه بخواد چه نخواد براورده میشه"
میچرخه سمت میز تحریرش که من جزوه ی فیزیکش رو گذاشتم روی سررسیدی که برنامه روزانشو مینویسه تا جا واسه گذاشتن دستم باز شه.
"جوابا که اومد. شرمنده خودم شدم. شرمنده اون تیکه ی کمال گرا و کلا هرچی خوبه گرا! مامان سرزنشم میکرد. خاله سعی میکرد ارومش کنه و درعین حال خندش نگیره. ولی اون یک شیشم از وجودم نشسته بود و نگام میکرد."
میپرسم حالا چرا یک شیشم؟
"نمیدونم. تو وجودت چند قسمته؟ چندتا شخصیت داری؟ چندتا حس و حال؟ منم نشمردم ولی دست بالا گرفتم که کم نیاد. وای فک کن من قبول شم! منو دیگه عمرا پیدا کنید! همش درس میخونم. میدونم دارم گه میخورم. درس خوندن سخته بابا! دمار از روزگارم درمیاد."
همینطور که وراجی میکرد، اون نخ کاموایی بین ورق های سررسیدشو بلند کردم. بین 12 و 13 مهر 97 بود. بالای هر دو صفحه نوشته بود "تروخدا کم نیار. به گه خوردن میفتی."
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

ریحان زیست دبیرستانش هم ضعیف بود.

ریحان با حرص گفت "تو دیگه چه جونوری هستی؟" .. نمیدونم ریحان .. شاید از اون جونورهای زیربارون مونده ی پاییز که چندتا برگ خیس زرد به پشت گوششون چسبیده .. یخ کرده دنبال خونه ای میگرده تا اشنا باشه .. زل میزنه به آدما که یه لبخند اشنا ببینه .. ولی نهایتا کنار خیابون .. ترجیحا زیر یکی از همون بارونا، سینه پهلو میکنه و میمیره ..
راستی ریحان همه جونورا سینه پهلو میکنن دیگه؟
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

یا شاید اینطور دلم میخواد

اونی که حتی قبل از خود گلدون سفالی هم میدونست قراره بهش بخوری و بیفته، من بودم. ولی تو فکر کن حواسم بهت نیست.
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید
.
من نه شاعرم نه نویسنده . نه می‌شوم . شاعرها و نویسنده‌ها از همه‌چیز می‌نویسند . از همه‌چیز می‌نویسند و از نوشتن‌شان نان می‌خورند . من امّا فقط از تو می‌نویسم . فقط از تو می‌نویسم و با نوشتن‌ام خون دل می‌خورم .

{ فرشید فرهادی }


atata.s@yahoo.com
باز نویسی قالب : عرفــ ــان | دریافت کدهای این قالب : HTML | CSS قدرت گرفته از بیان