گاهی آدما انقدر بد واکنش نشون میدن نسبت به نگرانی هات، که تا مینویسی "سلام خوبی؟" و برای اولین بار واقعا واست سواله که خوب هست یا نه، سریع ویرایشش میکنی. ولی متاسفم .. دو تا تیک خورد .. ولی جواب نداد.
اینکه مربی های خنداننده شو میگن برو رو صحنه و کیف کن، آدمو کفری میکنه. مثل مامان من که میگه رفتی، خوش بگذرون ها.
مادر من، کدوم خوشگذرونی؟ از استرس حالت تهوع گرفتم این یه هفته رو.
مادر من، کدوم خوشگذرونی؟ از استرس حالت تهوع گرفتم این یه هفته رو.
ببین. من میدونم کار درست چیه. ولی نمیتونم کامل انجامش بدم. کارها به هم گره میخوره. یکی خودشو میزنه به سمت چپی. سمت چپی میخوره به سمت چپی. و همینطور سمت چپی ها میرن به همون سمت. این راه، یه راهروئه که از شواهد موجود معلومه که به سمت چپ میره.
دوباره دارم در مورد چیزی که اصلا در مورد بحث نیست حرف میزنم.
نمیدونم چی میخوام. میدونم مثلا دلم یه اتاق جدید میخواد. یا یه روتختی جدید. یا چیزهایی از این مورد. ولی تصمیمهای بزرگتر، نه. نمیدونم. انگار همه ی دونستن هام تووی پونزده سالگی متوقف شده. از اون به بعد هیچی رو نمیدونستم. رشته موردعلاقت چیه. ورزش موردعلاقت چیه. آدم موردعلاقت کیه.
فقط میتونم در مورد کتابهام و آهنگهام و فیلم هام نظر بدم. وگرنه نسخه ی جدید "دونستن" به طور خودکار آپدیت نشده تووی مغزم. شاید ارتباطم با اینترنت قطع شده. شاید سهم منو دادن به یکی دیگه. از همونایی که از شونزده سالگی میدونن قراره چکاره بشن و تا تهش میرن. ولی من وسطای رسیدن به آخرخط، رهاش کردم. چون باز هم نمیدونستم.
امروز مامان نشست کنارم. دست راستش دست چپش رو گرفت، چشم هاشو ریز کرد و ازم پرسید میخوای چکار کنی؟
نمیدونستم. جمله ها شکل نمیگرفتن. مثلا روغن و آب. همشون میزدم. تا میومدم بگم، از هم جدا میشدن. تخم مرغ هم نداشتم بزنم بهش که وساطت کنه اون وسط .
این روزها من حجمی از "میدونم چه کاری درسته"، "نمیدونم خودم چی میخوام" و "نمیدونم چکار کنم"ام. یه ذره هم ماهیچه و پوست و استخون.
دوباره دارم در مورد چیزی که اصلا در مورد بحث نیست حرف میزنم.
نمیدونم چی میخوام. میدونم مثلا دلم یه اتاق جدید میخواد. یا یه روتختی جدید. یا چیزهایی از این مورد. ولی تصمیمهای بزرگتر، نه. نمیدونم. انگار همه ی دونستن هام تووی پونزده سالگی متوقف شده. از اون به بعد هیچی رو نمیدونستم. رشته موردعلاقت چیه. ورزش موردعلاقت چیه. آدم موردعلاقت کیه.
فقط میتونم در مورد کتابهام و آهنگهام و فیلم هام نظر بدم. وگرنه نسخه ی جدید "دونستن" به طور خودکار آپدیت نشده تووی مغزم. شاید ارتباطم با اینترنت قطع شده. شاید سهم منو دادن به یکی دیگه. از همونایی که از شونزده سالگی میدونن قراره چکاره بشن و تا تهش میرن. ولی من وسطای رسیدن به آخرخط، رهاش کردم. چون باز هم نمیدونستم.
امروز مامان نشست کنارم. دست راستش دست چپش رو گرفت، چشم هاشو ریز کرد و ازم پرسید میخوای چکار کنی؟
نمیدونستم. جمله ها شکل نمیگرفتن. مثلا روغن و آب. همشون میزدم. تا میومدم بگم، از هم جدا میشدن. تخم مرغ هم نداشتم بزنم بهش که وساطت کنه اون وسط .
این روزها من حجمی از "میدونم چه کاری درسته"، "نمیدونم خودم چی میخوام" و "نمیدونم چکار کنم"ام. یه ذره هم ماهیچه و پوست و استخون.
توو یکی از کانالهایی که عضوم، بحث سر نویسنده ها و شاعرهاست. ولی اصلا حوصلشو نداشتم. رفتم تو قسمت "ناشناس بهش پیام بده". نوشتم "هیچ نظری ندارم در مورد هیچ چیز. فقط دهنم صاف شده این چندوقته. دارم واسه یه رقابت بزرگ آماده میشم. هیچی معلوم نیست. خوابمم میاد تازه".
اینجا هم گفتم که یکم دعا کنید واسم.
* عنوان حاصل وقتیه که میخوای آهنگ بی کلام رو بخونی! فعلا کاری با بابام ندارم. داره تلویزیون میبینه.
اینجا هم گفتم که یکم دعا کنید واسم.
* عنوان حاصل وقتیه که میخوای آهنگ بی کلام رو بخونی! فعلا کاری با بابام ندارم. داره تلویزیون میبینه.
تو بدترین کارهایی که یه انسان میتونه انجام بده رو لیست کن. تک تکشو انجام بده. ازت متنفر نمیشم. هم بخاطر اینکه خیلی عزیزی هم بخاطر اینکه عمرا حتی یکیشو انجام بدی.
دارم یه کتابو میخونم، سعی میکنم نقدش کنم. همش فکرم میره سمت ایراد گرفتن. جز چندتا جمله بندی اشتباه و مبهم بودن بعضی قسمتها، بقیش خوبه. اون عینک بدبینی رو درمیارم و از نوشته هاش لذت میبرم.
صبح ها میرم پیاده روی. توو پارک. با بابا. روزای فرد یه گروه پیرمرد میان توو محوطه آسفالت، یه ضبط میذارن روی سنگها و هر آهنگی که باشه باهاش ورزش میکنن. چند نفر هم یه قری میدن. هر دفعه براشون دعا میکنم همیشه شاد باشن.
شنبه باید برم پیش آقای س، با هم کار کنیم روی دو تا اثر. در واقع کمکم کنه. اعتماد به نفسم برگرده. علمم زیاد شه.
دوشنبه باید برم کارگاه .. همون کتابه که نتونستم زیاد نقدش کنم رو نقد کنن.
بعد برم کتابهایی که اقای س گفته رو بخرم و بخونم و مسلط بشم.
اطلاعاتمو افزایش بدم.
بااین حال .. حس میکنم ساکن و بی حرکتم. بی استفاده ام. کسل کننده و حوصله سر برم.
شایدم واقعا اینکارها خیلی به چشم نمیان. شاید زیادی عادین. ولی برای من زیادن. برای اون نسخه راحت طلبم.
صبح ها میرم پیاده روی. توو پارک. با بابا. روزای فرد یه گروه پیرمرد میان توو محوطه آسفالت، یه ضبط میذارن روی سنگها و هر آهنگی که باشه باهاش ورزش میکنن. چند نفر هم یه قری میدن. هر دفعه براشون دعا میکنم همیشه شاد باشن.
شنبه باید برم پیش آقای س، با هم کار کنیم روی دو تا اثر. در واقع کمکم کنه. اعتماد به نفسم برگرده. علمم زیاد شه.
دوشنبه باید برم کارگاه .. همون کتابه که نتونستم زیاد نقدش کنم رو نقد کنن.
بعد برم کتابهایی که اقای س گفته رو بخرم و بخونم و مسلط بشم.
اطلاعاتمو افزایش بدم.
بااین حال .. حس میکنم ساکن و بی حرکتم. بی استفاده ام. کسل کننده و حوصله سر برم.
شایدم واقعا اینکارها خیلی به چشم نمیان. شاید زیادی عادین. ولی برای من زیادن. برای اون نسخه راحت طلبم.
زنده هم هستم هنوز. این بیشتر انرژی آدمو میگیره.
داشتم به زندگی خسته کننده و فلاکت بار و عادی و بی هیجان و روتین و خاکستری و گرم و بدون قند و پیتزا و کباب بختیاری خودم میرسیدم که یهو یه برنامه ی "زندگیتو نجات بده" پیداش شد. شما کار و زندگی نداری؟ بله .. با خودمم. اون خودی که باور داره دنیا قشنگتر از این حرفاست. شما دوغتو بنوش.
"گه توش."
تو با این وضعیت حرف زدنت مطمئنی توو حوضه ادبیات بودی؟
"داغ دلمو تازه نکن. یعنی حاضر بودم پیام رسانم بادصبا باشه نه معاون مدرسمون. خبرش صد و هشتاد درجه فرق داشت. تو نفر اول کشور شدی یعنی برو تهران با چندین نفر رقابت کن و اگه مردی نفر اول شو. شت."
ول کن. گه توش.
تو با این وضعیت حرف زدنت مطمئنی توو حوضه ادبیات بودی؟
"داغ دلمو تازه نکن. یعنی حاضر بودم پیام رسانم بادصبا باشه نه معاون مدرسمون. خبرش صد و هشتاد درجه فرق داشت. تو نفر اول کشور شدی یعنی برو تهران با چندین نفر رقابت کن و اگه مردی نفر اول شو. شت."
ول کن. گه توش.
تا حالا فکر نمیکردم بتونه جیغ بزنه ولی وقتی گوشی رو برداشتم و اولین حرف فحشی که میخواستم بدم رو گفتم، باورم شد. نصفش حرفاش "وای باورم نمیشه" بود. نصف دیگش "وای باورم نمیشه اصلا". گفتم چی شده روانی؟ کله صبی. گفت نفر اول جشنواره خوارزمی شده توو کل کشور. خندیدم. بلند. بلند. بلند. همش میگفت "گفتم من به درد نویسندگی میخورم نه تجربی. گفتم من عاشق ادبیاتم نه دستگاه گوارش نشخوارکنندگان. گفتم من عاشق فکر کردن به اتفاقایی ام که تا حالا نیفتاده و شاید هیچوقت پیش نیاد نه تشریح مغز گوسفند. گفتم بتون .. من عاشق و روانی کتاب و تخیل و شعرم. حالا باورتون شد؟ حالا ول میکنید منو که هر گهی میخوام بخورم؟ ها؟"
من فقط میخندیدم.
من فقط میخندیدم.
آهنگ ghost in the wind رو گوش بدید .. اگه گریتون نگرفت یا خیلی خوش شانسید که براتون بی معنیه .. یا مثل من دیگه واسه هیچی گریتون نمیگیره .. جز اون کلیپ سه دقیقه ای که در مورد آینه و زنها و من کافی ام بود ..
.
من نه شاعرم نه نویسنده . نه میشوم . شاعرها و نویسندهها از همهچیز مینویسند . از همهچیز مینویسند و از نوشتنشان نان میخورند . من امّا فقط از تو مینویسم . فقط از تو مینویسم و با نوشتنام خون دل میخورم .
{ فرشید فرهادی }
atata.s@yahoo.com
{ فرشید فرهادی }
atata.s@yahoo.com