ولی حقیقتش اینه که توو با این درکت از غم، تهش بتونی وصلش کنی به درد خودت .. به اون اصل بدبختی .. تا یکم درک کنی. ولی تو نمیتونی همزمان هم استامینوفن باشی، هم ژلوفن، هم گل گاوزبون ..
ولی حقیقتش اینه که توو با این درکت از غم، تهش بتونی وصلش کنی به درد خودت .. به اون اصل بدبختی .. تا یکم درک کنی. ولی تو نمیتونی همزمان هم استامینوفن باشی، هم ژلوفن، هم گل گاوزبون ..
هرچه بیشتر مینوشت، با موضوعِ سخنرانیِ خود احساسِ وابستگیِ بیشتری میکرد. یکشنبه، به هوگو رسک احساس احترام داشت. سه شنبه تا پنج شنبه، این احساس به اشتیاقِ ملال انگیزی بدل شد و جمعه، احساس دلتنگیِ سنگینی بر او چیره شد. برایش روشن شد آدمی میتواند حتی دلتنگِ کسی شود که او را فقط در خیالِ خود دیده است.
عاشق آفریده ی خود نبود. کسی را که دوست داشت نیافریده بد. هوگو رسک بی او نیز وجود داشت، اما این او بود که واژه ها را برگزیده و جمله ها را ساخته بود. اکنون، واژه هایش آثارِ رسک را دربرمیگرفتند و نوازششان میکردند.
هوگو رسک را چنانکه میتوانست باشد، وصف کرده بود.
.
.
.
شب بعد بازوی استر را محکم گرفت و گفت :« اصلا چنین زندگی ای معنی دارد؟ امیدی به زندگی مشترک ما هست؟»
استر در پشتِ کلمه های او، بیش از هر چیز، امید به تسکین و دلداری را میشنید. پَر این را میگفت به امیدِ اینکه بفمد در اشتباه بوده است. در وجود کسی که میخواهد زندگی مشترک را ترک کند، نوعی مقاومت هست: ترس از ناشناخته ها و از بگومگوکردن ... و ترس از پشیمانی. کسی که نمیخواهد ترکش کنند/ف از این مقاومت استفاده میکند. اما برای اینکه چنین کند، باید صداقت و خواستِ روشنی را کنار بگذارد. آنچه درونش میگذشت، باید ناگفته باقی میماند. کسی که نمیخواهد ترکش کنند، باید حقِ تغییر را به کسی واگذار کند که میخواهد برود. فقط در آن صورت میتواند کسی را حافظ کند که نمیخواهد با او باشد. از این روست که بشتروقتها، میان زوجها سکوت حاکم است.
تصرف عدوانی .. لنا آندرشون
+ اون لحظه ای که امید ابراهیمی بعد از ضربه به دنده هاش توپ رو دور کرد و افتاد روی زمین لحظه ی "غیرت و احساس مسئولیت" نام گرفت تا ابد ..
من بخاطر تو یک ساعت تمام دویدم و خاکی شدم ولی تو حاضر نیستی با من تمرین رقص کنی. خنده ت میگیره. مسخرت میاد. فقط بشکن میزنی و منو نگاه میکنی.
اولین بازی شروع شد. ظرف بزرگ تخمه آفتابگردون و پاپ کرن رو گذاشتم روی میز و بهت اطمینان خاطر دادم که اگه پوست تخمه ها ریخت روی زمین اشکالی نداره؛ چون قراره خودت جمعشون کنی.
نیم ساعت گذشته بود از بازی .. دو روز هم از آخرین مسابقه ی آموزشیمون.
صدام زدی بیام بشینم پیشت. چشم چرخوندم بین بازیکن ها. رونالدو نبود. گفتم نمیخوام.
صدا قطع شد. اهمیتی ندادم. میدونستم فهمیدی ناراحتم. بیشتر اخمهامو کشیدم توو هم. گرامافون رو روشن کردی. یه صفحه رو گذاشتی. اومدی دستمو گرفتی. خودمو چسبوندم به مبل. محکمتر کشیدی. بلند شدم.
سعی میکردم نخندم. لپمو گاز گرفتم و گفتم "جاااام جهااانی چی شد آقای متعصب؟"
درحالیکه سعی میکردی به نحو احسنت برقصی گفتی "جام جهانی چشاته که فلن دلخوره."
میدونم .. خیلی غیرمعقول و مزخرفه ..

{ فرشید فرهادی }
atata.s@yahoo.com