ستاره ها میدرخشند. چرا که نه؟ باید بدرخشند. مگر تمام دنیا همین نیست؟ "باید" بدرخشند.
خواب دید که خواب میدیده که در خوابش خواب بوده است و داشته رویا میده که خوابش برده و شاد بوده.
اینبار چقدر واضح، محال بود.
اینبار چقدر واضح، محال بود.
- کاش میشد به بعضیا گفت اون چیزایی که به حساب ناراحت نکردنمون بهمون نمیگید .. ما به حساب غریبه بودنمون واسه شما میذاریم و دلمون میشکنه ..
سرش را پایین انداخت و گفت "اصلا با هم ناراحت شیم .. چشه مگه اینجوری؟"
سرش را پایین انداخت و گفت "اصلا با هم ناراحت شیم .. چشه مگه اینجوری؟"
"فقط ده دقیقه. قول قول قول" بعد کیفش را از صندلی عقب برداشت و چون عجله داشت، محکم به پشت سر پسر خورد و سرش را به جلو پرت کرد. در را محکم بست و قفل مرکزی را زد. واقعا؟! با وجود یک پسر پانزده ساله چطور مادرها به خودشان اجازه میدهند سوئیچ ماشین را بردارند و در را هم قفل کنند؟ اگر یک ماشین با صدای ضبط زیااد رد شود و دزدگیر را به صدا دربیاورد چه؟ آنوقت باید خودش را با صورت سرخ آرام پایین بکشد تا مردم نفهمند مادرش در را به رویش قفل کرده. واقعا که مایه ی خجالت است.
اصلا اگر زلزله بیاید و یک گسل درست در نیم متری ماشین بوجود بیاید چه؟ چطور فرار کند؟ شیشه را بشکند؟ برای وارد کردن ضربه ی به آن محکمی، زیادی به شیشه نزدیک بود و صندلی هم آزادی عملش را میگرفت. تازه آرنجش هم هنوز خوب نشده بود و همین امروز صبح بود که دید خونش لخته شده و زخمش را بسته. اگر بر فرض محال هم شیشه را میشکست و از دست گسل جان سالم به در میبرد، مادرش او را میکشت. شکستن شیشه؟ فسقلیه تازه به بلوغ رسیده.
اصلا زلزله هم نه. اگر یک خون آشام با یک چتر بزرگ بالای سرش و یک بارانی در این گرما ظاهر میشد چه؟ یا اگر حیوانات باغ وحش بغلی رم میکردند و شیرها میله ها را خم و مارها شیشه ها را میشکستند چه؟ "مامان باور کن دلت نمیخواد زیر لگد گوزنها له بشی و ماشینت چپه شه". دنیا واقعا جای خطرناکی ست. چطور احتمال زنده ماندن بالاست؟ مطمئنید همه زنده ایم؟!
احساس کرد دید متفاوت تری نسبت به بقیه دارد. بقیه این چیزها را درک نمیکردند. بوی باران را حس نمیکردند. باد به دستورشان تند نمیشد. آب با نگاهشان به جوش نمی آمد و خورشید به خواسته شان دیرتر غروب نمیکرد. حتی صدای برخورد تکه سنگها در فضا را هم نمی شنیدند. اصلا خبر داشتند تا ده سال دیگر زهره از مدارش خارج میشود تا بیشتر از این پوستش سرخ شود؟
حتما میخواهی بگویی در مورد راز پنگوئن ها هم نمیدانند!؟ ولی او میدانست.
صدایی پایین تر جایی که گوش هایش قرار داشت، گفت "چقدر شد؟". ساعتش بود. زمان موردعلاقه اش که میرسید حرف میزد تا توجه پسر را جلب کند. ساعت ده و دقیقه. کمی که سعی میکرد، عقربه ها کمی خم میشدند و شکل لبخند میگرفتند. عدد یک چشم راستش بود و عدد یازده چشم چپش. عاشق ده و ده دقیقه بود و بعد از آن، هشت و بیست دقیقه را دوست داشت. چون باید ساعت را برعکس میکرد تا صورت متبسم اش را ببینی. اگر ناراحت بود همان هشت و بیست دقیقه را ترجیح میداد ولی درصورتیکه ساعت را برعکس نکنی و این بار دو و ده چشمانش بودند. لب هایش به سمت پایین بود. چشمانش نزدیک به لبهایش. ناامید. غصه دار.
اگر حس خاصی نداشت، ساعت نه و ربع یا سه و چهل و پنج دقیقه بود.
اما حالا سر ساعت ده و ده دقیقه به صدا درآمد یعنی خوشحال است.
"یک ساعت شده". ساعت ثانیه شمارش را سه بار برد بین عدد سه و پنج. دستش میخارید. گفت "مگه نگفت فقط ده دقیقه طول میکشه؟". پسر جواب داد "امروز اون ساعت رو دستش کرده که ده دقیقه اش، یک ساعت و کمی بیشتره".
ساعت تعجب کرد. بند چرمی اش را تکان داد تا جایش راحت تر باشد و گفت "مگه همچین ساعتی هم هست؟"
معلومه که هست. مخصوص پدر و مادرها و کلا تمام آدمهایی که دیر میکنند. آنها ساعتشان فرق میکند وگرنه نمیخواهند ما را معطل کنند.
پسرک هم حوصله اش سر رفت. انگار دلش نمیخواست موضوع به این واضحی را توضیح دهد. "این ساعت انقدر عقربه اش تنبله که ده دقیقه اش یک ساعت و بیشتر طول میکشه" .. انگار گفته باشد "تابستان هوا گرم است." تا این حد این موضوع عادی به نظر میرسید.
ولی برای ساعت مثل این بود که بشنود "من یک آدم فضاییم و یک نهنگ خانگی دارم. گشنمه.. شهاب سنگ میخوری؟"
پرسید که آیا ساعتهای دیگری هم هستند؟ پسرک گفت بله. ساعتهایی که وقتی پدرش بیرون میرود و قول میدهد ساعت نه برگردد تا وقت شام کنارشان باشد، دستش میکند. آن وقتها ساعت مچی پدرش سر نه میماند تا لجبازی کند. ولی ساعت تووی خانه چون ترسوست تا دوازده میرود و گاهی اوقات با بی شرمی تا صبح هم پیش میرود. انگار واقعا بلد نیست دروغ بگوید.
ساعت احساس شرمندگی کرد. چرا که یک ساعت معمولی بیش نبود. پنج دقیقه را همان پنج دقیقه میرفت. نه کمتر نه بیشتر.
پسر تلفن همراهش را برداشت و آهنگی گذاشت. با ریتم تند. با دستش روی پایش ضرب گرفت. نمیدانست مادرش ممکن است وسط جلسه کاری اش ساعتش را با ساعت "ده دقیقه یعنی دوساعت و بیشتر" عوض کند یا نه.
این وسط .. یک ساعت معمولی دلش از معمولی بودنش گرفته بود.
| سما سعیدی نیا |
اصلا اگر زلزله بیاید و یک گسل درست در نیم متری ماشین بوجود بیاید چه؟ چطور فرار کند؟ شیشه را بشکند؟ برای وارد کردن ضربه ی به آن محکمی، زیادی به شیشه نزدیک بود و صندلی هم آزادی عملش را میگرفت. تازه آرنجش هم هنوز خوب نشده بود و همین امروز صبح بود که دید خونش لخته شده و زخمش را بسته. اگر بر فرض محال هم شیشه را میشکست و از دست گسل جان سالم به در میبرد، مادرش او را میکشت. شکستن شیشه؟ فسقلیه تازه به بلوغ رسیده.
اصلا زلزله هم نه. اگر یک خون آشام با یک چتر بزرگ بالای سرش و یک بارانی در این گرما ظاهر میشد چه؟ یا اگر حیوانات باغ وحش بغلی رم میکردند و شیرها میله ها را خم و مارها شیشه ها را میشکستند چه؟ "مامان باور کن دلت نمیخواد زیر لگد گوزنها له بشی و ماشینت چپه شه". دنیا واقعا جای خطرناکی ست. چطور احتمال زنده ماندن بالاست؟ مطمئنید همه زنده ایم؟!
احساس کرد دید متفاوت تری نسبت به بقیه دارد. بقیه این چیزها را درک نمیکردند. بوی باران را حس نمیکردند. باد به دستورشان تند نمیشد. آب با نگاهشان به جوش نمی آمد و خورشید به خواسته شان دیرتر غروب نمیکرد. حتی صدای برخورد تکه سنگها در فضا را هم نمی شنیدند. اصلا خبر داشتند تا ده سال دیگر زهره از مدارش خارج میشود تا بیشتر از این پوستش سرخ شود؟
حتما میخواهی بگویی در مورد راز پنگوئن ها هم نمیدانند!؟ ولی او میدانست.
صدایی پایین تر جایی که گوش هایش قرار داشت، گفت "چقدر شد؟". ساعتش بود. زمان موردعلاقه اش که میرسید حرف میزد تا توجه پسر را جلب کند. ساعت ده و دقیقه. کمی که سعی میکرد، عقربه ها کمی خم میشدند و شکل لبخند میگرفتند. عدد یک چشم راستش بود و عدد یازده چشم چپش. عاشق ده و ده دقیقه بود و بعد از آن، هشت و بیست دقیقه را دوست داشت. چون باید ساعت را برعکس میکرد تا صورت متبسم اش را ببینی. اگر ناراحت بود همان هشت و بیست دقیقه را ترجیح میداد ولی درصورتیکه ساعت را برعکس نکنی و این بار دو و ده چشمانش بودند. لب هایش به سمت پایین بود. چشمانش نزدیک به لبهایش. ناامید. غصه دار.
اگر حس خاصی نداشت، ساعت نه و ربع یا سه و چهل و پنج دقیقه بود.
اما حالا سر ساعت ده و ده دقیقه به صدا درآمد یعنی خوشحال است.
"یک ساعت شده". ساعت ثانیه شمارش را سه بار برد بین عدد سه و پنج. دستش میخارید. گفت "مگه نگفت فقط ده دقیقه طول میکشه؟". پسر جواب داد "امروز اون ساعت رو دستش کرده که ده دقیقه اش، یک ساعت و کمی بیشتره".
ساعت تعجب کرد. بند چرمی اش را تکان داد تا جایش راحت تر باشد و گفت "مگه همچین ساعتی هم هست؟"
معلومه که هست. مخصوص پدر و مادرها و کلا تمام آدمهایی که دیر میکنند. آنها ساعتشان فرق میکند وگرنه نمیخواهند ما را معطل کنند.
پسرک هم حوصله اش سر رفت. انگار دلش نمیخواست موضوع به این واضحی را توضیح دهد. "این ساعت انقدر عقربه اش تنبله که ده دقیقه اش یک ساعت و بیشتر طول میکشه" .. انگار گفته باشد "تابستان هوا گرم است." تا این حد این موضوع عادی به نظر میرسید.
ولی برای ساعت مثل این بود که بشنود "من یک آدم فضاییم و یک نهنگ خانگی دارم. گشنمه.. شهاب سنگ میخوری؟"
پرسید که آیا ساعتهای دیگری هم هستند؟ پسرک گفت بله. ساعتهایی که وقتی پدرش بیرون میرود و قول میدهد ساعت نه برگردد تا وقت شام کنارشان باشد، دستش میکند. آن وقتها ساعت مچی پدرش سر نه میماند تا لجبازی کند. ولی ساعت تووی خانه چون ترسوست تا دوازده میرود و گاهی اوقات با بی شرمی تا صبح هم پیش میرود. انگار واقعا بلد نیست دروغ بگوید.
ساعت احساس شرمندگی کرد. چرا که یک ساعت معمولی بیش نبود. پنج دقیقه را همان پنج دقیقه میرفت. نه کمتر نه بیشتر.
پسر تلفن همراهش را برداشت و آهنگی گذاشت. با ریتم تند. با دستش روی پایش ضرب گرفت. نمیدانست مادرش ممکن است وسط جلسه کاری اش ساعتش را با ساعت "ده دقیقه یعنی دوساعت و بیشتر" عوض کند یا نه.
این وسط .. یک ساعت معمولی دلش از معمولی بودنش گرفته بود.
| سما سعیدی نیا |
- "قبلا از این عادتها نداشتی. میفهمی منظورم از "قبلا" چیه دیگه؟ اون موقع هایی که میشد زد رو شونت، برات کتاب خرید، باهات آهنگ گوش کرد، باهات خندید، گریه کرد. از این کارهای ... معمولی؟! میشه اسمشو معمولی گذاشت؟ برای من آره ولی برای تو، الان یه معجزس اگه بشه این کارها رو تکرار کرد. و خب دنیا فعلا تاریکه. خبری از معجزه نیست. بعدا سر بزنید.
دیدی امروز اون فروشنده احمق چطور رفتار کرد؟ اصلا چرا دوباره رفتم اونجا؟ واقعا که. پام بشکنه هم دیگه نمیرم. همون موقع که میخواستم از پله ها برم پایین، همون موقع که هوای گرم و از ما بهترون به صورتم خورد باید میزدی تووی سرم. وقتهایی که به درد میخوری، خوابی .. شاید هم چون فکرم پیشت نبود خوابت برد. مثل بقیه وقتهایی که خوابی. تقصیر خودمه. متاسفم سرت داد زدم.
به هرحال هیچجوره نتونستم رفتار اون رو توجیح کنم. منم مثل بقیه مشتری ها. پدرکشتگی که نداریم. مگه نه؟ .. آره .. دقیقا! .. دیوونه .. یه لحظه! .. مامان صدام میزنه .. بله؟؟ .. اومدم ..
مامان یاد بابا بزرگ افتاده بود. یادته که؟ فکر کنم قبل از تو، جای تو بود. الان فقط آخرهفته ها بیدار میشه. یا چون فقط به یادش می افتم بیدار میشه. راستی فکر کن یه روز یاد همه باشم! چه بل بشویی بشه! به نظرت توو اون سر و صدا، صدای تو به گوشم میرسه؟ معلومه. فقط خواستم اذیتت کنم. صدای تو توو گوشمه هنوز. انقدر واضح که میتونم با صدای تو با خودم حرف بزنم. چهرت هم یادمه. جوریکه همه رو با قیافه تو یادم میاد.
آی! میخندی گوشم درد میگیره. ولی تو فقط بخند! مهم نیست. اصلا کر شم. مهم اینه که تو باهام حرف میزنی. حتی اگه تووی سرم باشه.
خسته نمیشی همیشه بیداری؟ ببخشید امروز انقدر پرچونه شدم. میدونم از همین کارام خوشت میاد. از ترک دیوار هم داستان میسازم. ولی خوابم نمیبره امشب. خودخواهیه نه؟ تو رو به زور بیدار نگه دارم؟ خوابت میاد؟ هی وای من .. پنج صبه .. ببخشید ببخشید. برو بخواب. قول میدم بت فکر نکنم که بیدار نشی."
از این شانه به آن شانه میشوم. گرمم است؛ بااینکه مامان کل روز از سرما شکایت داشت. با گردنبندم بازی میکنم. تا جایی که متکا اجازه میدهد تا آخر زنجیر میبرم و برش میگردانم. دستم زود خسته میشود. از کم خونی ست. قرص آهنم را امروز یادم رفته بود. حواس نمیگذارد که. تازگی ها بدخلق شده. یک دقیقه خوابش ببرد شاکی میشود و تمام قفسه های مربوط به آن روز را در گوشه ذهنم به هم میریزد تا بفهمد به چه چیزی فکر میکردم. انقدر همه جا را بهم ریخته که این روزها کمی گیجم. مامان شاکی شده و بابا عاصی. هر روز منتظرم از قول و قرارمان حرفی بزنند و سرزنشم کنند. هر روز قبل از بازکردن چشم هایم دنبال دلیل و مدرکم. ولی هر روز مثل دیروز. یک کپی بی نقص. شاید امرور با اسانس باران بهاری. ولی فقط همین .
این چندماه بیشتر آهنگ گوش میدهم. کتاب میخوانم. با خودم حرف میزنم. شده ام دو نفر. من. او. عاشق موزیکهای بی کلام پیانوست. دلش غش میکند برای داستانهای بی سر و ته پر از حرفهای قشنگ.
تووی روزهای برفی اصرار دارد بیرون برویم و آهنگ Let it snow را گوش بدهیم. وقتهایی که سرحال است شوخی میکند و میگوید خدا رو شکر که دوتا هندزفری لازم نیست. من هم میخندم و هندزفری تووی گوشم را محکم میکنم.
از وقتی از دست دادیم اش فهمیدم. در واقع بیشتر، "من" از دست دادمش. بقبه بدستش نیاوردند. خب شانس همیشه در خانه آدم را نمیزند. حتی بقیه از دست دادن ها را هم حس نمیکردم.
وقتی دیدم صدایش را میشنوم، به مامان گفتم و گریه کرد و گفت برویم پیش روانشناس، صدای بقیه واضح تر شد. انگار کم کم صدای تلویزیون را زیاد کنی. غرغرهای عمه خانوم. خنده ی دوست مامان. حرف فامیل و دوست و آشناهایی که از دست داده بودیم. هروقت حواسم از یکی شان پرت میشد، خوابش میبرد. سخت بود حواست به همه باشد.
مثل یک معلم تازه کار در یک کلاس صدنفره بودم. ذهنم مثل سالن اجتماعی دبیرستان بود. پر از صندلی. مثل صندلی های مطب دکتر ارتوپد مامان. اصلا راحت نبودند. بالاخره وقتی صدای اعتراضشان بلند شد، صندلی ها را با مبل عوض کردم. چندتایی هم اتاق خواب گذاشتم ضلع جنوبی ذهنم. خانواده ها باهم. دوستها با هم. تو هم تنها. ولی تو من را داری. غصه نخور.
بیدار شدی؟ ببخشید. فکر کردن به تو دست خودم نیست.
باید به یادت نباشم تا خستگی از تنت در برود با چهارتا پا! ولی تو انگار از این خستگی، خسته نمیشوی.
دیدی امروز اون فروشنده احمق چطور رفتار کرد؟ اصلا چرا دوباره رفتم اونجا؟ واقعا که. پام بشکنه هم دیگه نمیرم. همون موقع که میخواستم از پله ها برم پایین، همون موقع که هوای گرم و از ما بهترون به صورتم خورد باید میزدی تووی سرم. وقتهایی که به درد میخوری، خوابی .. شاید هم چون فکرم پیشت نبود خوابت برد. مثل بقیه وقتهایی که خوابی. تقصیر خودمه. متاسفم سرت داد زدم.
به هرحال هیچجوره نتونستم رفتار اون رو توجیح کنم. منم مثل بقیه مشتری ها. پدرکشتگی که نداریم. مگه نه؟ .. آره .. دقیقا! .. دیوونه .. یه لحظه! .. مامان صدام میزنه .. بله؟؟ .. اومدم ..
مامان یاد بابا بزرگ افتاده بود. یادته که؟ فکر کنم قبل از تو، جای تو بود. الان فقط آخرهفته ها بیدار میشه. یا چون فقط به یادش می افتم بیدار میشه. راستی فکر کن یه روز یاد همه باشم! چه بل بشویی بشه! به نظرت توو اون سر و صدا، صدای تو به گوشم میرسه؟ معلومه. فقط خواستم اذیتت کنم. صدای تو توو گوشمه هنوز. انقدر واضح که میتونم با صدای تو با خودم حرف بزنم. چهرت هم یادمه. جوریکه همه رو با قیافه تو یادم میاد.
آی! میخندی گوشم درد میگیره. ولی تو فقط بخند! مهم نیست. اصلا کر شم. مهم اینه که تو باهام حرف میزنی. حتی اگه تووی سرم باشه.
خسته نمیشی همیشه بیداری؟ ببخشید امروز انقدر پرچونه شدم. میدونم از همین کارام خوشت میاد. از ترک دیوار هم داستان میسازم. ولی خوابم نمیبره امشب. خودخواهیه نه؟ تو رو به زور بیدار نگه دارم؟ خوابت میاد؟ هی وای من .. پنج صبه .. ببخشید ببخشید. برو بخواب. قول میدم بت فکر نکنم که بیدار نشی."
از این شانه به آن شانه میشوم. گرمم است؛ بااینکه مامان کل روز از سرما شکایت داشت. با گردنبندم بازی میکنم. تا جایی که متکا اجازه میدهد تا آخر زنجیر میبرم و برش میگردانم. دستم زود خسته میشود. از کم خونی ست. قرص آهنم را امروز یادم رفته بود. حواس نمیگذارد که. تازگی ها بدخلق شده. یک دقیقه خوابش ببرد شاکی میشود و تمام قفسه های مربوط به آن روز را در گوشه ذهنم به هم میریزد تا بفهمد به چه چیزی فکر میکردم. انقدر همه جا را بهم ریخته که این روزها کمی گیجم. مامان شاکی شده و بابا عاصی. هر روز منتظرم از قول و قرارمان حرفی بزنند و سرزنشم کنند. هر روز قبل از بازکردن چشم هایم دنبال دلیل و مدرکم. ولی هر روز مثل دیروز. یک کپی بی نقص. شاید امرور با اسانس باران بهاری. ولی فقط همین .
این چندماه بیشتر آهنگ گوش میدهم. کتاب میخوانم. با خودم حرف میزنم. شده ام دو نفر. من. او. عاشق موزیکهای بی کلام پیانوست. دلش غش میکند برای داستانهای بی سر و ته پر از حرفهای قشنگ.
تووی روزهای برفی اصرار دارد بیرون برویم و آهنگ Let it snow را گوش بدهیم. وقتهایی که سرحال است شوخی میکند و میگوید خدا رو شکر که دوتا هندزفری لازم نیست. من هم میخندم و هندزفری تووی گوشم را محکم میکنم.
از وقتی از دست دادیم اش فهمیدم. در واقع بیشتر، "من" از دست دادمش. بقبه بدستش نیاوردند. خب شانس همیشه در خانه آدم را نمیزند. حتی بقیه از دست دادن ها را هم حس نمیکردم.
وقتی دیدم صدایش را میشنوم، به مامان گفتم و گریه کرد و گفت برویم پیش روانشناس، صدای بقیه واضح تر شد. انگار کم کم صدای تلویزیون را زیاد کنی. غرغرهای عمه خانوم. خنده ی دوست مامان. حرف فامیل و دوست و آشناهایی که از دست داده بودیم. هروقت حواسم از یکی شان پرت میشد، خوابش میبرد. سخت بود حواست به همه باشد.
مثل یک معلم تازه کار در یک کلاس صدنفره بودم. ذهنم مثل سالن اجتماعی دبیرستان بود. پر از صندلی. مثل صندلی های مطب دکتر ارتوپد مامان. اصلا راحت نبودند. بالاخره وقتی صدای اعتراضشان بلند شد، صندلی ها را با مبل عوض کردم. چندتایی هم اتاق خواب گذاشتم ضلع جنوبی ذهنم. خانواده ها باهم. دوستها با هم. تو هم تنها. ولی تو من را داری. غصه نخور.
بیدار شدی؟ ببخشید. فکر کردن به تو دست خودم نیست.
باید به یادت نباشم تا خستگی از تنت در برود با چهارتا پا! ولی تو انگار از این خستگی، خسته نمیشوی.
کاربرد بعضی آدما توو زندگی فقط اینه که بشون بگی "مرسی قابلیت اینو داری که امیدمو در عرض 5 ثانیه ناامید کنی."
از خونمون تا اون کافه ی پر از دار و درخت لعنتی یه آبتنبات قهوه طول میکشه. از همونایی که تا دیدمش گفتم "عه ازینا! هنوز تغییر نکردن!".
ولی نمیدونم تا اومدن تو چندتا بسته آبنبات طول بکشه.
ولی نمیدونم تا اومدن تو چندتا بسته آبنبات طول بکشه.
تو گم نشدی. تو میخواستی گم بشی. میخواستی آدرس خونت یادت بره. شماره تلفن خونت یادت بره. بیارنت جلو در خونه، نگاهتو ازش بگیری و بگی غریبس. تو به طرز ناراحت کننده ای اصرار به گم شدن داشتی و من نقش پرستار یک بچه هفت ساله رو بازی میکنم. میدونی که؟ فردا براش روز مهمیه. جشن الفبا. وقت نبودن نیست. کی پیش میاد آدم برای اولین بار بتونه غصه رو بنویسه؟
فردا امتحان زمین داره. فصل هشت رو حذف کرده چون حس خوندنشو نداشت. الان هم چهارزانو نسسته پایین تختم تا دلم به رحم بیاد و ازش بپرسم قسمتایی که علامت زده رو.
یاد ترم اولش افتادم. دقیق یادمه. همون شبی که فردا زمین داشت و گفت اگه پسر میشدم اسم شهاب بهم میومد. تکه سنگی در فضا سرگردان .. سرگردان ..
حالا که رسیدیم به فصل چهارش که فقط هفتاد و پنج صدم نمره ازش میاد، یه چیز جالب فهمیدم.
مرحله فرمرولی میدونی چیه؟ ببین .. آتشفشانا مثل ما غصه هاشونو میریزن توو دلشون. هی هیچی نمیگن. هی پلکهاشونو محکم رو هم فشار میدن و نفس عمیق میکشن. میبینن هی داره ماگما میاد بالا .. میاد بالا .. به دفعه انفجار .. همه ی دور و بری ها خسارت میبینن .. ولی طبیعته .. کاریش نمیشه کرد .. ولی به همینجا ختم نمیشه. آتشفشانا هرچی غصه بود ریختن بیرون ولی انگار هنوزم یه چیزی کمه. هنوز دلشون آروم نشده. مثل وقتایی که بخوای یه درد رو با پیتزا حل کنی. واسه خاطر همین تا مدتها بعد از فعالیتشون ازشون گاز خارج میشه. دود بیرون میاد. شایدم سمی باشن. چندسال .. چند قرن ..
حس میکنم توو مرحله فرمرولی گیر کردم .. مثل قطار از کله م دود بلند میشه .. از دلم دود بلند میشه .. از چشام دود بلند میشه .. چند سال .. چند قرن ..
"بلدی. پاشو برو."
یاد ترم اولش افتادم. دقیق یادمه. همون شبی که فردا زمین داشت و گفت اگه پسر میشدم اسم شهاب بهم میومد. تکه سنگی در فضا سرگردان .. سرگردان ..
حالا که رسیدیم به فصل چهارش که فقط هفتاد و پنج صدم نمره ازش میاد، یه چیز جالب فهمیدم.
مرحله فرمرولی میدونی چیه؟ ببین .. آتشفشانا مثل ما غصه هاشونو میریزن توو دلشون. هی هیچی نمیگن. هی پلکهاشونو محکم رو هم فشار میدن و نفس عمیق میکشن. میبینن هی داره ماگما میاد بالا .. میاد بالا .. به دفعه انفجار .. همه ی دور و بری ها خسارت میبینن .. ولی طبیعته .. کاریش نمیشه کرد .. ولی به همینجا ختم نمیشه. آتشفشانا هرچی غصه بود ریختن بیرون ولی انگار هنوزم یه چیزی کمه. هنوز دلشون آروم نشده. مثل وقتایی که بخوای یه درد رو با پیتزا حل کنی. واسه خاطر همین تا مدتها بعد از فعالیتشون ازشون گاز خارج میشه. دود بیرون میاد. شایدم سمی باشن. چندسال .. چند قرن ..
حس میکنم توو مرحله فرمرولی گیر کردم .. مثل قطار از کله م دود بلند میشه .. از دلم دود بلند میشه .. از چشام دود بلند میشه .. چند سال .. چند قرن ..
"بلدی. پاشو برو."
من خیلی به حرف بقیه اهمیت میدم. طوری نشون میدم که انگار اینطور نیست تا شاید کمتر اذیت شم. چندوقته به این فکرم که از دور و بری ها بپرسم
بنظرت من چجوری مینویسم؟
چی کم داره؟
چه نقطه قوتی داره؟
در مورد من و ذهنم چی فکر میکنی؟
سبک خاصی تووی نوشتن دارم؟
چقدر تووی نشون دادن جزئیات موفق بودم؟
نکات خوبو بگو. نکات ضعفو بگو. نکات خوبو بیشتر بگو. چون ممکنه از دست خودم ناراحت شم و تا یه مدت این چشمه خشک شه از کلمه.
حالا چون دور و بری هام کم شدن. یکیشون رفته. از چهارتاشون دور شدم. یکیشون حال نداره و اون یکی سرش شلوغه، از شما میخوام بگین. تموم مواردی که پرسیدم و نپرسیدمو.
از الان ممنون بابت وقتی که خواهید گذاشت برای فکر کردن و جواب دادن.
بنظرت من چجوری مینویسم؟
چی کم داره؟
چه نقطه قوتی داره؟
در مورد من و ذهنم چی فکر میکنی؟
سبک خاصی تووی نوشتن دارم؟
چقدر تووی نشون دادن جزئیات موفق بودم؟
نکات خوبو بگو. نکات ضعفو بگو. نکات خوبو بیشتر بگو. چون ممکنه از دست خودم ناراحت شم و تا یه مدت این چشمه خشک شه از کلمه.
حالا چون دور و بری هام کم شدن. یکیشون رفته. از چهارتاشون دور شدم. یکیشون حال نداره و اون یکی سرش شلوغه، از شما میخوام بگین. تموم مواردی که پرسیدم و نپرسیدمو.
از الان ممنون بابت وقتی که خواهید گذاشت برای فکر کردن و جواب دادن.
.

من نه شاعرم نه نویسنده . نه میشوم . شاعرها و نویسندهها از همهچیز مینویسند . از همهچیز مینویسند و از نوشتنشان نان میخورند . من امّا فقط از تو مینویسم . فقط از تو مینویسم و با نوشتنام خون دل میخورم .
{ فرشید فرهادی }
atata.s@yahoo.com
{ فرشید فرهادی }
atata.s@yahoo.com