"من تو رو بدست نیاوردم توو زندگی قبلیم. یا بعدا بدستت نمیارم. یا یه جایی از دست دادمت. وگرنه این همه چه کنم چه کنم همراه با دلتنگی از چیه؟ وقتی هنوز ندیدمت. نمیدونم کجایی. فرآیند از دست دادنت چجوریه."
شده تووی زندگی کسی که دوستش دارید باشید و آن نقشی که دلتان میخواهد نداشته باشید؟ حتما شده. چه سوالی. استفهام انکاری بود در کل !برای من هم پیش آمده و به همین خاطر به تو باید یاد داد آدمها یک شخصیت ندارند. اگر اولین بار حرفی زدم که خندیدی، دفعه های بعد نگو "یه چیزی بگو حالمون عوض شه". که جای پیدا کردن لباسهای جدید بروم دنبال جوک و مسائل روز. بخاطر خودت و زندگی آینده ات میگویم. آن بخشی که آدمها در اولین دیدار به تو نشان میدهند، درصد کمی اش واقعیت است. بیشتر به خاطر تووی دل رفتن است. من جوک بلد نیستم. شوخی هایم در جمع دوستانم و خانواده ام می ماند. من پرحرفه بذله گوی شیرین سخنه هر جمع نیستم. من شیرین سخن جمعی بودم که تو توویش نشسته باشی. بفهم.
از روی آیدی تلگرامم اسمم را کم و بیش حدس زده بود .. الزام وجود اسم را در معرفی کتاب نمیدانم ولی خیلی دارم جلوی خودم را میگیرم که نگویم "اسمم سیما نیست. اصلا چجوری استنباط کردی؟"
گاهی اوقات ادمهایی برای دیدنت مصر هستند که میدانی فقط آن چندسال پیش ترا یادشان هست .. مجبوری خودت را نشانشان دهی تا بفهمند اشتباه کرده اند، این همه در به در گشتن شان برای دیدنت فقط اتلاف وقتشان بوده و تو هیچوقت آن چیزی که واقعا هستی را به همه نشان نمیدهی .. مثل آن عروسکهای چوبی تو در تو .. ولی میدانی خوبی اش به چیست؟ نگاه های نامطمئن شان را درک میکنی و دلخوری درکار نیست..
یادمه میگفتی "یه سری آدما مگه سیگارن؟ که بودنشون توو هر هوایی میچسبه!"
توو این هوا آدم دلش واسه مربی مهدکودکش هم تنگ میشه، چه برسه به تو.
نصفه شبی این واسم سوال شده که اگه یه مشاور بودم. وقتی دو نفر با هم میومدن پیشم - مثلا یه زوج - اونها رو روی صندلیهای روبروی هم مینشوندم که حرف بزنن یا کنار هم؟ که صورت همو ببینن؟ نبینن؟ با نگاه کردن بهم دچار تردید میشن یا عزمشون راسخ تر میشه؟ دیدن هم باعث میشه حقیقت واقعی ماجرا رو مخفی کنن یا بهتر بگن؟
بوی ملحفه های قدیمی توو کمد دیواری تهه همه بوهای تووی خونه ست. امروز اینطوری شدم. از وقتی روی متکای بابا یه پتو مسافرتی انداختم و بابالنگ دراز رو نگاه کردم. اولش فکر کردم شاید بوی موهای خودمه. شاید بوی نرم کننده ی پتوهه ست. شایدم فقط خیاله .. ولی بو که خیال نمیشه.
موقع اتو زدن مانتو قهوه ایه هم بود. حتی وقتی نوبت مانتو سبزه شد هم میتونستم حسش کنم. تا اینکه حواسم پرت شد و بخاطر حال بدم رفتم چایی ترش دم کنم. حاضر شدم برم خونه مامانی و برای صدمین بار توو این چند روز نق زدم که چرا این کلیپسه موهامو نمیگیره و خودم میدونستم که تا کسی برام کلپیس نو نخره، خودم خیابون برو نیستم.
ولی حالا که برگشتم خونه و دوتا متکا گذاشتم روی هم، تکیه دادم دارم کتاب شهر گربه ها رو میخونم، دوباره حسش میکنم. وقتی عکسهای پرس شده شل شد و افتاد پایین، جریان هوا تیزتر شد و اون بوی نا شدیدتر.
میدونم. بالاخره یکی منو تا میزنه میذاره لابلای پتو قرمزه که مثل سنگه و اون پتو ببریه. بالاخره هر آدمی یجوری فراموش میشه.
موقع اتو زدن مانتو قهوه ایه هم بود. حتی وقتی نوبت مانتو سبزه شد هم میتونستم حسش کنم. تا اینکه حواسم پرت شد و بخاطر حال بدم رفتم چایی ترش دم کنم. حاضر شدم برم خونه مامانی و برای صدمین بار توو این چند روز نق زدم که چرا این کلیپسه موهامو نمیگیره و خودم میدونستم که تا کسی برام کلپیس نو نخره، خودم خیابون برو نیستم.
ولی حالا که برگشتم خونه و دوتا متکا گذاشتم روی هم، تکیه دادم دارم کتاب شهر گربه ها رو میخونم، دوباره حسش میکنم. وقتی عکسهای پرس شده شل شد و افتاد پایین، جریان هوا تیزتر شد و اون بوی نا شدیدتر.
میدونم. بالاخره یکی منو تا میزنه میذاره لابلای پتو قرمزه که مثل سنگه و اون پتو ببریه. بالاخره هر آدمی یجوری فراموش میشه.
انگار یک نخ پشمکی بین مان بود که با بستن در، قطع میشد و همه را ناامید میکرد.
یا مثل اینکه من دیگ بخاری بودم که اگر هوای مرطوبش بیرون نمیرفت، همه گلوهای خشک شان را میگرفتند و از سرفه میمردند.
یا شاید هم من تنها درخت این ناحیه از شهر بودم که اگر در اتاقم بسته میشد همه تا چنددقیقه زنده می ماندند.
ولی بیشتر شبیه این بود که منبع نور باشم. در را که میبستی، تووی سیاهی دور و برشان کورکورانه راه میرفتند .. به نحو اسف باری از هم کمک نمیخواستند و لبه ی چاقو را جای دستگیره ی در محکم فشار میدادند.
به هر حال هر چی که بود .. نباید در اتاقم بسته میشد و بقیه دنیا را در تاریکی رها میکرد.
یا مثل اینکه من دیگ بخاری بودم که اگر هوای مرطوبش بیرون نمیرفت، همه گلوهای خشک شان را میگرفتند و از سرفه میمردند.
یا شاید هم من تنها درخت این ناحیه از شهر بودم که اگر در اتاقم بسته میشد همه تا چنددقیقه زنده می ماندند.
ولی بیشتر شبیه این بود که منبع نور باشم. در را که میبستی، تووی سیاهی دور و برشان کورکورانه راه میرفتند .. به نحو اسف باری از هم کمک نمیخواستند و لبه ی چاقو را جای دستگیره ی در محکم فشار میدادند.
به هر حال هر چی که بود .. نباید در اتاقم بسته میشد و بقیه دنیا را در تاریکی رها میکرد.
ای کاش هیچوقت توو خونه ی سوت و کوری که محتاجه صدای تلوزیونه، برق نره.
.

من نه شاعرم نه نویسنده . نه میشوم . شاعرها و نویسندهها از همهچیز مینویسند . از همهچیز مینویسند و از نوشتنشان نان میخورند . من امّا فقط از تو مینویسم . فقط از تو مینویسم و با نوشتنام خون دل میخورم .
{ فرشید فرهادی }
atata.s@yahoo.com
{ فرشید فرهادی }
atata.s@yahoo.com