چندروزیست حس میکنم دیگر عکسِ هیچ پاندایی سرِ ذوق نمیآوردم. سیبزمینی سرخکردهها سوختهاند یا با بخارِ برنج، مزهشان رفته. چند روزی میشود که دقیقا آخرشب که نباید گریه کنم و ماده ژلهمانند دو پلِکم را بهم چسبانده، با چنان شدتی غدههای اشکیم شروع به فعالیت میکنند که بیا و ببین. بیشتر از چندوقت است - شاید دو ماه- که آشناهای زیادی وبم را نمیخوانند، به هر دلیلی. و نمیفهمند که در فلان روز از فلان ماه، غمگین بودهام و بیایند و حال مرا خوب کنند؛ با یک پیراشکی، فیلم، معافیت از درس خواندن یا هرچیزِ خوبِ دیگر. حتی وقتی به اواسطِ آهنگِ بیکلامِ موردعلاقهام که میرسد، اعصابم خورد میشود و گریهم میگیرد.
شده آنقدر حالت بد باشد که هیچکس نفهمد؟ که مجبور باشی نگذاری کسی بفهمد؟
شده آنقدر حرص داشته باشی که خودت را حتی با عدسپلوی ناهار خفه کنی؟
به خاطرِ تمام شدنِ زردچوبه تمام روز را قهر کنی؟
| 27 مُرداد - 13:22 - حالم خوش نیست |