دیگه بالاتر از این، که تو حرم واست نماز زیارت بخونم؟ بالاتر از این؟
امروز جمعه حوصله ش سررفته بود. آرام طوری که چهارشنبه و پنجشنبه بیدار نشوند آمد، کنارم نشست و گفت «یکم ازش برام بگو، حالم بهتر شه»
مامان بدش میاد. مدام میگه موهاتو جمع کن. یا حتی انقدر لجش میگیره که میگه اصن بریم موهاتو کوتاه کنیم. تا دستم میره سمتِ سرم، ریز میشه رو من که یه تار مو نیفته رو زمین و اگر بیفته، اگر ببینه، سریع باید برش داری. باید جمعش کنی. واسش مسئله خودِ مو نیست، مسئله اینه که گوش ندادم به حرفش. اینه که ناراحتش میکنه. حالا این ورِ داستان، وقتی دست میکشم روی زمین، یه چیزی خودشُ بند میکنه به دستم، بعدش صدای خنده تو میاد. یا وقتی ظرف میشورم، یه چیزی میپیچه دور انگشتم، نگاهش که میکنم، صدای حرف زدن تو میاد. ازت عصبانیم، که به حرفم گوش ندادی و هِی دستتو به صورتت زدی و هِی لبخندت ریخت روی شالم. که بعدش بریزه تو خونه. تو به حرفم گوش ندادی و باید خودت بیای تکتکشُ از روی زمین جمع کنی.
کاش تو زندگی هم میشد تقلب کرد. یه کاغذ سفیدِ بدون خط برداری با یه خودکار 0.7 آبیِ panter انقدر تووش بنویسی که کاغذه شُل شه و وقتی نزدیکه که تموم جوهرش پخش شه، تاش کنی و بذاریش لای یه دستمال کاغذی و بچپونیش توو جیب مانتوت. بعد یه روز توو خیابون میبینیش. همونجوری خوشتیپ مونده. از آخرین باری که دیدیش دندوناش صافتر شده و صورتش مهربونتر. ولی یه جسم ریز و کوچولو بغلشه. همه مردم بهش میگن «دختر». من بهش میگم آینهدق؛ دستمال رو از توو جیبت دربیاری. کاغذ رو باز کنی. ببینی نوشته «و او صبر کرد و بغضش را فروداد.» بعد بخندی و اشکت بیاد. یه پسگردنی بزنن بهت که رد شدی تو امتحان. ببرنت با جیغ و داد و گریه. و اون هنوز لبخند بزنه و دندوناش از دفعه قبل، صافتر باشه.
از گرفتن فال خوشم نمیاد. باید بگردی و بجویی تا یه چیزی رو که واست مهم باشه، پیدا کنی. دستتو تا آرنج میبری تووی ذهنت و بینِ خاطراتت دنبال یه آدم میگردی. یه کسی که هم توو براش باارزشی، هم اون برای تو ارزشمند. نیست. خُب، پس یه نفر که ازش خوشت اومده باشه و اون هم ترو دوست داشته باشه. نیست. پس یه نفر که از نوشتههاش خوشت بیاد و از نوشتههات خوشش بیاد. دوست دارم بدونم الان در چه حاله. ولی، همچین کسی نیست. خُب، یه نفر که دوستم داشته باشه و منم بهش اهمیت بدم. نیست. یه نفر که دوستش داشته باشم و براش اهمیت نداشته باشه. او وَه! لیست پشتِ لیست. اسم پشتِ اسم. نفر پشتِ نفر. حالا فال میگیرم. «شما دشمنان زیادی دارید .. ای صاحب فال ..».
من آدمهای مشکی پوش رو دوست دارم. اصلا همین مشکی! دوستش دارم. همینکه مامان دیگه نمیگه «مگه میخوای بری مجلسِ عزا؟» یعنی رنگِ مشکی خوبه. دقت کردی؟ خیلی چیزای دیگه هم خوبن. همین بوی نارنگی بعد از یک سال. نمک پاشیدن روش و طعمِ ترررشش. همین آسمونِ مشکی پوش و خسته. دلم واسه همه اینا تنگ شده بود. ولی همه چیز مثل پارسال نیست. حتی خورشتنذریِ فاطمهخانوم هم مزه پارسال رو نداره. هیئت دیگه از کوچهمون رد نمیشه. مسجد محلمون نوحه نمیذاره. سیدیِ نوحه گم شده و فقط «عمو عباس» رو رووی صفحه دارم. برخلاف پارسال، کسی دور و برمون نیست. دلم واسه خیلیا تنگ شده. ولی یه چیزایی هم همونطور دست نخورده باقی مونده. مثل اینکه خبر ازت ندارم. هنوزم از اون لایهای که روی شیرکاکائوی داغ درست میشه بدم میاد. هنوزم تووی مصلا نوحه میخونن. هنوزم از اولِ محرم، دلم تنگه. مثل پارسال، مثل دوسال پیش، مثل سهسال پیش، هنوز خبرِ علم بلند کردنت به گوشم نرسیده.
هنوزم مثل تموم سالهای قبل، منتظرم توو یه هیئت ببینمت.
بلند شدم که کتونیهامُ بپوشم. از رو مبل بلند شد و گفت «میخوای بری؟». گفتم آره. لبخند زدم بهش. اومدم نزدیکم. در رو باز کرده بودم و مثل همیشه راهپله، ساکت بود و با یه نورِ ضعیف از طبقه پایین روشن شده بود. دستشُ گرفت جلوی دهنش یعنی میخواد یه چیزی درِ گوشم بگه. خم شدم. گفت «منم با خودت میبری؟».
یهدفعه پرت شدم به چندین سال پیش. التماس کردنهام به هرکی که وارد خونه میشد و قرار بود تا چنددقیقه بعدش بیرون بره. اشک و بغض و قهر.
نمیتونستم. اجازه نداشتم. از خودم نفرت داشتم و گفتم «ولی من میخوام برم خیابون». برخلافِ بچگیهای خودم، برخلافِ بچههای دیگه، گریه نکرد. پافشاری نکرد. حتی ندوئید تا بره تووی اتاقش. فقط آروم گفت «باشه». انگار که میدونست چقدر غمگینم. انگار که شرمندگی رو از چشمام خوند. آروم عقب رفت و خیره شد به زمین. ولی من مُردم. مُردم و تمام شب رو ضجه زدم تووی سرم.
از وقتی پائیز اومده، ساعت خواب همه بهم ریخته. بابا واسه اخبار ساعت دهِ شبکه یک چرت میزنه. برادر کوچیکترم دیگه برای دانلود فیلم شبها رو بیدار نمیمونه. نبودن بعضی آدمها هم عین اومدنِ فصل پائیزه. ساعت خوابت رو بهم میزنه و شبها نه به هوای دانلود فیلم، ولی بیداری و هِی اشکات میریزه؛ یا همینجوری خیره موندی به لکهی سیاه روی کاغذدیواری. کم خواب میشی. کمخوابی، سردرد میاره. سردرد، بیحوصلگی.
بیحوصلگی، زودرنجی.
زودرنجی، دعوا.
دعوا، قهر.
قهر، تنهایی.
تنهایی هم گریه میاره.
گریه.
گریه.
گریه.
گریه.
مثل نبودن تو.
{ فرشید فرهادی }
atata.s@yahoo.com