خواستم برم بیرون تا نبودنت کمتر تووی چشم بزنه. زنگ زدم بابا. گفتم میتونی شب بیای بریم بیرون؟ گفت نه. گوشیُ گذاشتم. ظرفها رو شستم. خواستم برم تووی بالکن که منصرف شدم. نشستم روی مبل. زدم شبکه نمایش. هیچی نداشت. زدم شبکه آیفیلم. آخرای سریال درحاشیه بود. مامان خوشش میاد پشتصحنهشُ ببینه.
نشسته بود در دوترین نقطه نسبت به تلویزیون. صداش اذیتش میکرد. با هم خندیدم. کم. آروم. گریهم گرفت. رفتم موهامو شستم. نشستم روبروی مامان. یه ملافه انداختم زیرم تا موهام نریزه تووی خونه. مامان پایین مبل نشست، موهامُ بافت و با کِشِ قهوهای، بستش. قصههای جزیره رو نگاه کردم. میخواستم ببینم تههِ قضیه گاس و فیلیسیتی چی میشه؟ که گوشی زنگ خورد. مامان برداشت. بابا بود که میگفت میاد سراغم.
آماده شدم. مامان میگفت نمیاد. حوصله نداره. خُلقم تنگ شد. بالاخره راضی شد و نشستیم تووی ماشین. چقدر این خیابونای لعنتی خلوتن. حتی شلوغترینشون که پر بود از ماشینهای لوکس و دخترها و پسرها و تیکهکاغذها! بیشتر دلم تنگ شد. خواستم زارزار گریه کنم. ولی مامان تیزه. نه اینکه حس شنواییش خیلی خوب باشه که بینِ چهچهه زدنِ اون زنه، برگرده و ببینه اشک تووی کاسه چشمم جمع شده و بینیم رو میکشم بالا.
مامان تیز نیست. اهل دله. گریه کرده. سبک گریههامون هم مثل همدیگهس. واسه همینه که هروقت گریه میکنه، اشکام میریزه. مامان میدونست که از جمعه هفته پیش پامُ از خونه بیرون نذاشتم. میدونست الان هر خری از من خوشحالتره. میدونست دلم گرفته و با بدخلقی بابا بدتر شده.
بابا گفت چی میخوری؟ گفتم هیچی. همیشه بعد از این هیچی یه پیشنهاد تازه میدادم. بریم فلان چیزُ بگیریم. ولی اینبار ساکت بودم. کلی اصرار کرد، با کجخلقی. تا به محض دیدن یه بستنی فروشی گفتم بستنی! بستنی انار. تررش. جوری که فشارت میفته.
حالم داشت بد میشد. نصف بستنی مونده بود. دستام یخ کرده بودن. فشارم افتاده بود. به غلط کردن افتادم. واسه خودش از بستنی فروشیِ سعادت، آبهویج بستنی خرید. بیانصافی بود. بستنیهارو دور انداختیم. خوشش نیومد. گفتم انقدر با بداخلاقی گفتی که حس کردم باید همون لحظه یه چیزی بگم. گفتم و بغض کردم. داستانی تکراری. مسخره. بیمزه. لوس. لعنتی. نکبتبار. نفرتانگیز. ترحمآمیز. یه داستانِ کوفتی که پیاده شدم و بستنیها رو پرت کردم تووی سطلآشغالی.
مامان میگه همهش تقصیر منه. که شبمون زهر شد. که من گریهم گرفت و هیچکس نفهمید. مامان میگه لعنت. مامان اخم کرده.
ولی من دستکش ظرفشویی رو برمیدارم با یه پلاستیک نون. یه کاردِ صورتی هم همراهش. میرم تووی بالکن. پوست گردوها رو جدا میکنم. آهنگِ بیکلامِ Una Mattina داره اشکمُ درمیاره. یکی درُ باز میکنه و محکم میخوره تووی کمرم. فحش رو از تووی هوا میگیرم و میچپونمش تووی خاکِ خشکِ گلدونِ کاکتوس. باباست. میگه وقت گیرآوردی؟ اینکار واسه روزه.
میام توو. شست دست راستم سبزِ تیره شده.