823

خواستم برم بیرون تا نبودنت کمتر تووی چشم بزنه. زنگ زدم بابا. گفتم می‌تونی شب بیای بریم بیرون؟ گفت نه. گوشیُ گذاشتم. ظرفها رو شستم. خواستم برم تووی بالکن که منصرف شدم. نشستم روی مبل. زدم شبکه نمایش. هیچی نداشت. زدم شبکه آی‌فیلم. آخرای سریال درحاشیه بود. مامان خوشش میاد پشت‌صحنه‌شُ ببینه.

نشسته بود در دوترین نقطه نسبت به تلویزیون. صداش اذیتش می‌کرد. با هم خندیدم. کم. آروم. گریه‌م گرفت. رفتم موهامو شستم.  نشستم روبروی مامان. یه ملافه انداختم زیرم تا موهام نریزه تووی خونه. مامان پایین مبل نشست، موهامُ بافت و با کِشِ قهوه‌ای، بستش. قصه‌های جزیره رو نگاه کردم. می‌خواستم ببینم تههِ قضیه گاس و فیلیسیتی چی میشه؟ که گوشی زنگ خورد. مامان برداشت. بابا بود که می‌گفت میاد سراغم.

آماده شدم. مامان میگفت نمیاد. حوصله نداره. خُلق‌م تنگ شد. بالاخره راضی شد و نشستیم تووی ماشین. چقدر این خیابونای لعنتی خلوتن. حتی شلوغ‌ترین‌شون که پر بود از ماشین‌های لوکس و دخترها و پسرها و تیکه‌کاغذها! بیشتر دلم تنگ شد. خواستم زارزار گریه کنم. ولی مامان تیزه. نه اینکه حس شنوایی‌ش خیلی خوب باشه که بینِ چهچهه زدنِ اون زنه، برگرده و ببینه اشک تووی کاسه چشمم جمع شده و بینیم رو می‌کشم بالا.

مامان تیز نیست. اهل دله. گریه کرده. سبک گریه‌هامون هم مثل هم‌دیگه‌س. واسه همینه که هروقت گریه می‌کنه، اشکام می‌ریزه. مامان می‌دونست که از جمعه هفته پیش پامُ از خونه بیرون نذاشتم. می‌دونست الان هر خری از من خوشحال‌تره. می‌دونست دلم گرفته و با بدخلقی بابا بدتر شده.

بابا گفت چی می‌خوری؟ گفتم هیچی. همیشه بعد از این هیچی یه پیشنهاد تازه می‌دادم. بریم فلان چیزُ بگیریم. ولی اینبار ساکت بودم. کلی اصرار کرد، با کج‌خلقی. تا به محض دیدن یه بستنی فروشی گفتم بستنی! بستنی انار. تررش. جوری که فشارت میفته.

حالم داشت بد میشد. نصف بستنی مونده بود. دستام یخ کرده بودن. فشارم افتاده بود. به غلط کردن افتادم. واسه خودش از بستنی فروشیِ سعادت، آب‌هویج بستنی خرید. بی‌انصافی بود. بستنی‌هارو دور انداختیم. خوشش نیومد. گفتم انقدر با بداخلاقی گفتی که حس کردم باید همون لحظه یه چیزی بگم. گفتم و بغض کردم. داستانی تکراری. مسخره. بی‌مزه. لوس. لعنتی. نکبت‌بار. نفرت‌انگیز. ترحم‌آمیز. یه داستانِ کوفتی که پیاده شدم و بستنی‌ها رو پرت کردم تووی سطل‌آشغالی.

مامان میگه همه‌ش تقصیر منه. که شبمون زهر شد. که من گریه‌م گرفت و هیچکس نفهمید. مامان میگه لعنت. مامان اخم کرده.

ولی من دستکش ظرفشویی رو برمی‌دارم با یه پلاستیک نون. یه کاردِ صورتی هم همراهش. میرم تووی بالکن. پوست گردوها رو جدا می‌کنم. آهنگِ بی‌کلامِ Una Mattina داره اشکمُ درمیاره. یکی درُ باز می‌کنه و محکم می‌خوره تووی کمرم. فحش رو از تووی هوا می‌گیرم و می‌چپونمش تووی خاکِ خشکِ گلدونِ کاکتوس. باباست. میگه وقت گیرآوردی؟ اینکار واسه روزه.

میام توو. شست دست راستم سبزِ تیره شده.

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

819

مامان همین الان حرفِ قشنگی زد. «قدیما می‌گفتن اگه می‌خوای شادی کنی، یجوری بخند که غم بیدار نشه.»


+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

804

بهش گفتم «اگه هزار تا "اگه" نبود، فرار می‌کردیم».


+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

803

روی ماگ‌م نوشته «دسته‌ات رو بده به من با هم فرار کنیم». از روزی که یکی گریه‌ش گرفت دائم به این فکر می‌کنم که روی ماگ‌ها جمله‌های مفتِ قشنگِ نشدنی زیاد می‌نویسند.

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

802

کاف الف شین


+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

799

دارم دنبال آهنگی می‌کردم که چندسالِ پیش وقتی افسرده بودم گوش می‌کردم. حالم با آن آهنگ خوب بود. انگار کلماتش مرا می‌فهمید و موقعِ گوش کردنش انگار غمگین‌ترین نوجوانِ شهرمان بودم. ولی نیست. یک نفر پاک‌ش کرده.


#کلاغ_چارتار


+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

794

چندروزی‌ست حس می‌کنم دیگر عکسِ هیچ پاندایی سرِ ذوق نمی‌آوردم. سیب‌زمینی سرخ‌کرده‌ها سوخته‌اند یا با بخارِ برنج، مزه‌شان رفته. چند روزی می‌شود که دقیقا آخرشب که نباید گریه کنم و ماده ژله‌مانند دو پلِک‌م را بهم چسبانده، با چنان شدتی غده‌های اشکی‌م شروع به فعالیت می‌کنند که بیا و ببین. بیشتر از چندوقت است - شاید دو ماه- که آشناهای زیادی وبم را نمی‌خوانند، به هر دلیلی. و نمی‌فهمند که در فلان روز از فلان ماه، غمگین بوده‌ام و بیایند و حال مرا خوب کنند؛ با یک پیراشکی، فیلم، معافیت از درس خواندن یا هرچیزِ خوبِ دیگر. حتی وقتی به اواسطِ آهنگِ بی‌کلامِ موردعلاقه‌ام که می‌رسد، اعصابم خورد می‌شود و گریه‌م می‌گیرد. 

شده آنقدر حالت بد باشد که هیچکس نفهمد؟ که مجبور باشی نگذاری کسی بفهمد؟

شده آنقدر حرص داشته باشی که خودت را حتی با عدس‌پلوی ناهار خفه کنی؟

به خاطرِ تمام شدنِ زردچوبه تمام روز را قهر کنی؟


| 27 مُرداد - 13:22 - حالم خوش نیست |

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

783

دلم سنگینه این روزا

که از بس غصه‌تو خوردم

همین الان یکی بازم

واسه افسردگیت خوردم


سرم درد می‌کنه، گیجه

همش عُق میزنه، سرده

ببین بازم نبودِ تو

با دنیامون چیکار کرده ..


ببین بازم نبود تو

شده سیلیِ این دختر

کی میگه این بشر شاده؟

شده این روزا مظلم‌تر


هنوزم می‌زنی عینک؟

هنوزم روی موهاته؟

سرِ صُب می‌کشی سیگار؟

تو خونه دمپایی پاته؟


دلم غمگین و بیحاله

ببین حالِ دلم زاره

به خدا حتی دکتر هم

میگه این نظرو داره


باشه رفتی ولی بی تو

هنوزم زندگی دارم

هنوزم شب .. هنوزم روز

هنوزم بغض می‌کارم 


| سما سعیدی نیا |


+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

748

عایقی هست بینمان. نه هواست و نه حتی مادرت. دستمال انداخته‌ای روی آن قسمتِ مغزت که ممکن است بگوید «هِی پسر! چه دخترِ خوبیه! دوستش داشته باشیم؟».


+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

747

مانتوی پنجاه تومانیِ سه سالِ پیش، شده یک تکه پارچه‌ی صد و بیست تومانی. بستنی عروسکیِ دویست تومانیِ وقتِ نوجوانی، شده هفتصد تومان. از همه چیز باید تقلبی‌اش را بخری، حتی اگر اصل بخواهی هم تقلبی را می‌اندازند بهت! .. حالا تو بگو. توی این همه سال. این همه ماه. این همه روز. که همه چیز گران شده و تقلبی. نبودنت هم گران شده؟ نبودنت هم تقلبی شده؟ یعنی فضای خالیِ کنارم توی ایستگاه اتوبوس، تقلبی‌ست و نبودنِ واقعیت یک جای دیگه‌ست؟ یعنی نبودنِ تقلبیِ گرانت، چندماهِ دگر دیگر کار نمی‌کند؟ احیاناً نمی‌دانی نبودنِ واقعیِ ارزانت را کجا می‌فروشند؟ یارانه این ماه را هم که حساب کنیم، هفتاد تومن بیشتر ندارم!


+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید
.
من نه شاعرم نه نویسنده . نه می‌شوم . شاعرها و نویسنده‌ها از همه‌چیز می‌نویسند . از همه‌چیز می‌نویسند و از نوشتن‌شان نان می‌خورند . من امّا فقط از تو می‌نویسم . فقط از تو می‌نویسم و با نوشتن‌ام خون دل می‌خورم .

{ فرشید فرهادی }


atata.s@yahoo.com
باز نویسی قالب : عرفــ ــان | دریافت کدهای این قالب : HTML | CSS قدرت گرفته از بیان