انگار بغض از درون، گلویم را فشار میداد و راه نفس برایم نگذاشته بود .. روی زمین نشستم و با یک هق ناگهانی، اشکهایم روی صورت روان شدند .. وقتی زنها گریه می کنند .. صورتشان را نگاه نکن .. چشم های سرخ و متورم .. بینی که نوک اش قرمز شده .. چتری های آشفته ای که روی پیشانی اش ریخته شده و به صورتش چسبیده .. و لبهایی که از زور بغض می لرزد و شکل عجیبی پیدا کرده .. دیدنی نیست! .. حتی به صدایش هم گوش نکن .. بیشتر زنها ، بدون شک ، در موقع گریه .. عزیزی را صدا می کنند .. یکی می گوید .. خدا .. دیگری جناب خان اش را صدا می کند و دیگری بانویش را و .. بعضی ها هم مامان شان را! .. یکی باید دم دست باشد .. یکی از همین کسانی که اسمشان روی زبان می آید و دوست داری بی هراس اسمش را بگویی و به چشمهای متعجب اطرافیانت نشان بدهی که کسی را دوست داری و حق ندارند اعتراض کنند! .. کسی باید آن حواشی باشد تا وقتی دستهای ظریفت را به یقه ات گرفته ای و آنرا از بدنت دور می کنی .. آرامت کند .. باز هم می گویم که اغلب زنها ، موقع گریه ، دستشان به یقه لباسشان است و آنرا چنگ می زنند .. انگار دوست داری با خودت دست به یقه شوی و داد بزنی "گریه نکن لعنتی!" ..
پ.ن: گریه نکن آرایشت خراب میشه
(رستاک)
دوستت دارم .. مثل دختر دبیرستانی که روی میز مدرسه اش پر شده از اسم معشوقه ..
کاش شبی، درست وقتی که فکر می کنم بزرگ شده ام و دیگر نگاهم را از کمدی که فکر می کنم لولو دارد نمی دزدم.. غافلگیر شوم! .. درست زمانی که به درِ قهوه ای رنگ روبروی تختم ، دهن کجی می کنم و حس می کنم دختری شجاعتر از من نیست .. آن دره لعنتی باز شود و دیوی، هیولایی، لولو خورخوره ای یا به قول کودک درونم "یک سر و دو گوش" ای بیرون بیاید و نزدیکم شود .. دره دهانم را بگیرد چون تضمین نمی کنم که جیغ نزنم! و مرا با خودش ببرد .. و نه برای خودم، بلکه برای احساسات خرکی ام پدر شود .. و نگذارد هیچ جناب خان ای در صد متری ام ظاهر شود .. کاش بیاید آن هیولای عزیز و همه مان را ببرد .. یا حداقل .. مرا!
پ.ن: دلشوره ی دائم از این دنیای پیچاپیچ
وقتی که «هیچِ هیچِ هیچِ هیچِ هیچِ هیچ"!
ــ چی شد؟
+ گفت دوستم نداره ..
ــ به درک! می خوابوندی تو گوشش .. میزدی تو دهنش .. حیثیتشو می بردی .. جیغ میزدی .. حالا .. ببینم! چیکار کردی؟!
ــ اومدم خونه ... گریه کردم ..
تولدت مبارک .. با خیلی روز تاخیر!! .. روز تولدت خواستم قید همه چیز را بزنم و کادویت را برایت بیاورم ولی به قول مامان "جواب مردمو کی میده؟" .. مردم؟ یعنی شما عاشق نمی شوید؟ .. آن روز کنارت نبودم ... یعنی، بهتر است بگویم که .. در هیچ کدام از تولدهایت حضور نداشته ام! .. برایت شعر تولدت مبارک نخواندم تا برای هزاران سال زنده باشی به امید اینکه دختر مو بلندی دوستت دارد که از قضا موهایش مشکی ست و موج دار .. اصلا نمی دانم که شمع فوت کردی؟ قبلش ، آرزو کردی؟ آرزویت چه بود؟! .. به جان عزیزت قسم اگر چیزی باشد که اذیتم کند .. قلمم را می گذارم روی میز .. و به شمعدانی می گویم تلفن را جواب ندهد! .. آه جناب خان .. کتابی که برایت گرفته بودم دارد خاک می خورد .. و مدام نِق می زند که چرا کسی نمی خواندش .. حوصله ندارم .. خودت جوابش را بده ..
پ.ن1: دیوانه ام! احساس هایی از غلط دارم
که گریه ام... که گریه ام... دارد فقط... دارم...
که شمع های روی کیکت خوب می دانند
که دوستم داری و خیلی دوستت دارم...
پ.ن2: خط زدمش چون .. مطمئن نیستم ..
شرمنده روی گل بانوهای ایرانی که وجودشان بوی گُل می دهد .. تبریک ای پساپس برای روز عزیز و فرخنده دخترهای پارسی زبان .. حسن یوسف هم سلام می رساند .. شعمدونی؟ قهر کرده دوستان! .. کاکتوس جانش نیست، او هم دل و دماغ ندارد ..
آن روز را یادت می آید؟ پشت سرت راه می رفتم و نگاهم به گلها بود .. با چشم التماسشان می کردم تا کاری کنند .. بلند شوند .. ریشه هایشان را از خاک بکنند و برگهای یکدگیر را بگیرند .. و بیایند سد راه شوند .. وقتی اخم کردی، شانه شان را بالا دهند و تا وقتی که برنگشتی و باهم راه نرفته ایم، کنار نروند .. ولی می دانی؟ من آدم خوش شناسی نیستم! گلهایم فقط حرص خوردن بلدند و بَس .. آنقدر ناراحت شدند که صورتشان بنفش شد .. بی محلی هایت یه حسن داشت! از آن روز گلهای حسن یوسف ام بیشتر شدند! با رگه های بیشتری از رنگ بنفش .. زیباست! نه؟!
پ.ن: گلهای عزیز تر از جانِ من جان :)
پ.ن2: عکس هایی که متعلق به من جان است رو کپی نکنید :)
آنقدر از فکر و خیال پُرام که مدت هاست به کاغذ دیواری سفید و مشکی زل زده ام .. خیره خیره نگاهش می کنم بلکه از بین رنگهای خساکتری اش، جوابی پیدا کنم .. حداقل یک جمله در بیاید و راه حلی کف دستم بگذارد و بعد انقدر مشتم را محکم ببندم که یک حرفش هم از از بین انشگتانم درز نکند .. انقدر خیره نگاهش کردم که سرخ شد! سفید شد .. رویش را برگرداند و .. هنوز به این فکر می کردم که یعنی هیچ راه حلی نیست؟! .. نگاهش می کردم که خودش را از دیوار کند و گوشه اتاق نشست .. آجرها؟ راه حلی دارید؟ مشتم پوچ است .. مثل همان بازی بچگی .. میبازم ..
هی بگویی حواست جمع است
پیاز سوخته حاصل اش باشد
پ.ن: چمدانی نشسته بر دوشت،زخمهایی به قلب مغلوبت
پرتگاهی به نامِ آزادی مقصدِ راه آهنت باشد
پ.ن2: کجا میروی؟ هنوز یادم نداده ای موهایم را ببافم ..
{ فرشید فرهادی }
atata.s@yahoo.com