زورکی!

ــ دوست داشتن ک زوری نمیشه..

خیلی ببخشید ولی باید ب عرض دوستانی ک این حرف را می زنند برسانم ک حرفشان هیچ درست نیست! یادم می آید خودم هم قبلا این حرف را زده ام و کاش لال می بودم! دوست داشتن زورکی می شود .. خیلی هم می شود! باید یقه آن بلوز مشکی آستین بلندت را ک همیشه آستین اش را تا آرنج بالا می دهی بگیرم و توی صورتت زل بزنم و بگویم دوستم داشته باش! و خیلی احمقانه است اگر فکرکنم تو شرمنده می شوی و سرترا پایین می اندازی و مثل پسرهای خوب می گویی چشم! ولی تو.. تو جناب خان.. پسر بدی هستی! مطمءنم بعد از این حرفم اخم می کنی و با یک حالت تحقیر آمیز می گویی "دستت رو بنداز!" .. و بعد ک دست هایم با بی جانی کنار بدنم فرود آمد با ژست خاص خودت یک سرفه مصلحتی می کنی و یقه ات را صاف می کنی .. گریه هایم دلت را نمی لرزاند! ولی گریه ام می گیرد و تو حتی نیم نگاه ک نه! ربع نگاهم بمن نمی اندازی!.. و می روی.. و خیلی خور است اگر مثل این فیلمهایی ک پایانشان خوش است بی افتم روی زمین و هق هق ام دله مبلهای خانه را آب کند و ناگهان تو برگردی و بلندم کنی و دوستم داشته باشی ! .. نه .. آخر داستان من دختری ست ک بدترین ژست و حالت اش قرار گرفتن دست هایش با بی جانی است کنار بدنش ک از آن خاطره خوشی ندارد، درحالیکه زیرلب زمزمه می کند"کی گفته دوست داشتن زورکی نمیشه؟!"


+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

شب قدر برای من ..

امشب.. یک شب معمولی نبود!.. از آن شبهایی نبود ک با چیپس و ماست فیلم ببینی و شب را با فکر ب جناب خان ب صبح برسانی.. 

از آن شبهایی نبود ک ساعت دوازده دستشویی بروی ک نکند وسط شب از خواب بیدارت کند و امانت را ببرد! ..

از آن شبهایی نبود ک با خیال راحت سرت را بگذاری روی بالش و ب آینده ات فکر کنی و گاهی گوش بدهی ب جر و بحث تمام نشدنی طبقه پایینی ها .. 

امشب ساعت حدود یازده بود ک رفتیم برای احیا .. جوشن کبیر را خواندیم و هنوز صدای بغض دار آن زنی ک ب لاستیک پژو تکیه داده بود توی گوشم است ... 

" الغوث الغوث خلصنا من النار یا رب .. " و حتی بین خواندن سوره عنکبوت دوست داشتم کله ی آن پسربجه را ک مثلا می خواست پایش را روی زیر انداز عزیز تر از جان من نگذارد و از روی سرم می پرید از جا بکنم..! ..

و دلم سوخت عین سوسیس بندری هایی ک دخترکناری ام یکهو هوس کرد و ب خواهرش گفت! دلم سوخت برای آن زن ک تکیه داد ب ماشین تکیه داد و از ته دل اشک ریخت .. ک چند دقیقه بعدش مردی آمد ک ب گمانم جناب خان اش بود ولی خیلی جدی تر! جناب خان من اگر مرا در حال گریه ببیند با من مهربانی می کند! دستی ب سرم میکشد و بغض اش را فرو می دهد! البته گمان کنم! .. خلاصه جناب خان اش ب دستش یک بطری آب داد و رفت .. و بعد از یک مدت سرم ک بالا اوردم یکی از زیراندازهای عزیزتر از جانم را ک خاله حان ب او قرض داده بود گذاشته بود کنار ساک و رفته بود .. بی سر صدا! آخ ک اصلا این بی سر و صدا رفتن ها خوب نیست! آدم حس می کند ک آن شخصی ک بی صدا رفته اصلا وجود نداشته! خیالی بوده ک رفتنش معلوم نشده و تازه وقتی کسی میگوید "زنه رو دیدی؟ بیچاره.." تازه میفهمی حقیقی بوده .. 

ب قول شیطون فامیل راستکیه راستکی.. پشت سرم یک زن و شوهر نشسته بودند ک فقط یکبار از زن شنیدم ک با لحن پر حرصی میگفت "بِرارِش هم .." آخه عزیزه من! شب احیا تو با ب قول خودت "برار" مردم چکار داری؟.. 

و دیگر زنی را یادم می آید ک بعد از کلی اشک ریختن نشست ب پفک چی توز خوردن! .. چنان ملچ و ملوچی می کرد ک رویم سیاه! دل من را هم آب کرد! .. 

خب همه اینها یک طرف .. قرآن ب سرگرفتنش یک طرف! وقتی ک قرآن را روی صورتم گذاشتم و شروع کردم "یا علیُ یاعلیُ یاعلیُ ..." اشکهایی بود ک از دو تیله ی مشکیه غمگینم فرو می ریخت و تمایل شدید فشار دادن صورتم ب صفحه قرآن و حل شدن اش در آن در من بیداد می کرد! .. اشکها آرام بود تا رسیدیم ب جایی ک مرد با گریه خواند "ده مرتبه بگو! یاحسینُ یاحسینُ یاحسین ..." .. هق هق ام شدت گرفت .. 

در آن لحظه جلوی چشمم همه آمدند! .. مامان .. بابا.. خواهر..شیطون فامیل.. مامانی دایی ها .. حتی .. حتی جناب خان! .. برای تو هم دعا کردم! .. ببین جناب خان! شب احیا وسط تکرار دعاها در حالیکه قرآن روی سرم بود و خدا رو ب قرآنش قسم می دادم برایت دعا کردم .. خاله جان بعد از اینکه دستش رو پایین آورد و الهی آمین گفت و بعدش صلوات سریع گفت جمع کن بریم.. 

اشکهایم را پاک کردم و سریع بند کتونی های مشکیم را بدون اینکه پروانه ای گره بزنم فرستادم توی کفشم و دِ برو! .. سوار آژانس شدیم و من مردمی رو دیدم ک بیشترشان یک جناب خان ای داشتن ک هنوز یواشکی یواش پیشونی خیالشو میبوسن و میفرستنش توی قلبشون و از ته دل برایش دعا می کردند، نه از روی هوس! نه از روی عادت، بر اثر نیرویی که موقع شنیدنش دخترها رنگ به رنگ و پسرها نیش شان تا بناگوش باز می شود .. یا بیشترشان یک بانو داشتند ک با فکر ب آن اخمشان را باز کنند .. 

جناب خان! فکر می کنم من جزو دخترایی بودم ک امشب از ته دل برای جناب خان اش دعا کرد! خوب بخوابی! ساعت چهار و نیمه! .. فردا کلی کار داری ..


+ شب بیست و سوم .. خونه مامانی :)



پ.ن: این عکس رو از توی ماشین گرفتم موقع برگشت به خونه از احیا .. ساعت 3 بود .. شلوغ!!

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

گلها قهر کرده اند!

وقتی حالم را نمی پرسی گلهای گوشه خانه قهر می کنند! تقصیر من است .. چون رمقی برایم باقی نمانده که آب پاش سفید را دست بگیرم و بروم سمتشان و با محبت بهشان آب بدهم .. چرا بامحبت؟ .. گلها هم مثل مناز آب دادنِ زورکی خوششان نمی آید! باید از ته دلت بخواهی که بهشان آب بدهی وگرنه پژمرده می شوند .. اون روز عصر که بهت گفتم خداحافظ و دیگه خبری ازم نگرفتی .. شمعدونی اخم کرد! پشتش رو کرد به بقیه و خواست با خودش خلوت کند! .. هر روزی دلداری شان می دادم که " میرسد .. می آید .. حالم را می پرسد" ولی وقتی دو روز گذشت و نیامدی، کاکتوسِ تپلِ پرتیغ گریه اش گرفت! .. از آن تیغ های کوچکش قطره قطره اشک ریخت .. چند روز بعد، حسن یوسف غَش کرد! همینطور که داشت از وضعیت آب و هوا حرف میزد چشمانش سیاهی رفت و ولو شد روی دیوار! .. آب قند برایش بردم و افاقه نکرد .. من به درک! برای حالِ حسن یوسفِ غشی، کاکتوسِ پرتیغِ کپل و شمعدونی .. یه حالی ازم بپرس!


+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

من خیلی چیزا بلدم ..

جناب خان! من بلد نیستم دامن کوتاه برایت بپوشم و جلویت غمزه بریزم که "هِی! منو نگاه کن!" .. من بلد نیستم ماتیک رو طوری روی لبهای معمولی ام بکشم که خوشگلترش کنه .. من بلد نیستم خط چشمم بکشم! چه برسه به اینکه به چشم هام حالت بدم و سگ دار اش کنم! ..من بلد نیستم با ناز و ادا بنشینم کنارت و برات چشم و ابرو بیام و قاپتو بدزدم .. من بلد نیستم صدامو نازک کنم و دلتو ببرم .. من حتی بلد نیستم که بهت بگم ازت خوشم میاد! .. من فقط بلدم با یه لباس معمولی بنشینم روی تختم و گوشیمو به دستم بگیرم و برات بنویسم .. من بلدم شبها خوابتو ببینم و ازت گله کنم .. من بلدم ترو اونطور ک خودم دوست دارم تصور کنم .. چهارشونه .. اخمو .. جدی .. با یه پوزخند روی لب .. قدبلند! .. کسی که وقتی دخترا می بیننش به تکاپو می افتن و دوست دارن دیده بشن .. من بلد نیستم بیام تو میدون و ترو از دست چندتا دختر بچه نجات بدم که دارن با نگاهشون قورتت میدن من فقط بلدم با حرص برگردم خونه و تمام شب رو گریه کنم که "شما حق نداشتین اونجوری نگاهش کنین!" .. ولی من بلدم برات کیک شکلاتی درست کنم! .. من بلدم طوری خونه داری کنم ک مامانی بهم افتخار کنه و بگه " این دختر مثل نداره!" بلدم طوری دخترونگی کنم ک مامانم بخونه "یه دختر دارم شاه نداره!" .. من بلد نیستم توی عروسی ها برقصم و دلبری کنم و از زور فعالیت شُر و شُر عرق بریزم! من بلدم بشینم پای فیلم های بچگیم و رقص بچگانه ام رو نگاه کنم که با دست های تپلم بشکن میزدم و "نا نای" می کردم! .. جناب خان! من بلدم شیطون باشم جوری ک از زور حرص زیر لب بگی "پدرصلواتی" .. یا انقدر سر به سرت بزارم ک هم خنده ات بگیره هم نتونی اخم نکنی! .. من بلدم بشینم پای حرفهات و دلداریت بدم .. من .. خیلی چیزها بلدم :)


+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

من فقط همین یکی رو کم داشتم !

ــ همین را کم داشتم!

همین رو کم داشتم که وسط درس و مشق و خر زدن برای امتحان ریاضی یاد تو بی افته توی سرم .. همین رو کم داشتم که وسطِ آب کشیدن ظرفها یادِ یکی از حرفهات بی افتم و اخم کنم و با صدای بابا ک میگفت "آبو زیاد باز نزار دختر" به خودم بیام .. همینو کم داشتم که وقتی آب پاش به دستم گرفتم و به غرغرهای مامان گوش میدم ک میگه "این گلها چند روزه که آب نخوردن" و با حرص به شمعدونی های خوشگلش آب میدم یهو دلم تنگ شه و بی هوا انقدر بهش آب بدم که خاکش بیرون بریزه .. من توی این زندگیِ بهم ریخته ام همینو کم داشتم که هر لحظه دلتنگ باشم .. که هر لحظه دلم کسی رو بخواد ک نیست ک اصلا نمیدونم کیه! .. من همینو کم داشتم ک وسطِ چایی ریختن توی فنجون های مامانی غمگین بشم و با حرص بزارمش سر جاش و بگم "هرکی میخواد خودش بریزه!" .. من همینو کم داشتم که بخوام توی حساس ترین لحظه که همه عصبانی ان لجبازی کنم که نمیام! فقط بخاطر اینکه حوصله نداشتم .. من همینو کم داشتم که وسط دلتنگی هام برای جناب خان و بی حوصلگی هام یه نفر باهام شوخی کنه و انتظار داشته باشه ب شوخی هاش بخندم .. من همینو کم داشتم ک وسطِ زندگیِ بهم ریخته و شلوغم که درست مثل موهام اول صبحه توی ذهنم یه جناب خان چهار زانو بشینه و امر کنه " واسه من بنویس! " .. من فقط همینو کم داشتم که کلکسیون غم هام کامل بشه .


+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

دختر امریکایی

همیشه دوست داشتم خارجی باشم! یه امریکایی اصیل .. اخم نکن جناب خان! وقتی عاشقی، ایرانی بودن زیاد نمیچسبه! .. من یه امریکایی باشم و تو یه ایرانی اصیل .. از همون مردهای اخموی غیرتیِ چشم مشکی .. روزی توی یه کافه ببینمت و ترو به یه فنجون قهوه دعوت کنم و با لهجه ی امریکایی ام بگم ک از ملاقات با تو عزیزترین خوشحالم .. لهجه ام اونقدر زیاد باشه که نفهمی چی میگم .. که هیچ وقت "آی لاو یو" رو نفهمی .. اخم کنی .. کلافه بشی و ب فارسی بگی .. خانوم من نمیفهمم! . ومن بخندم! تو هیچ وقت در مورد دوست داشتن چیزی نمی دونستی! .. وقتی گارسون قهوه رو روی میز گذاشت .. به بهان برداشتن فنجون دستمو جلو بیارم و آروم بزارم روی دستت .. اخم نکن! نگو چه بی حیا! اینجا امریکاست مردِ ایرانِ من! .. اینجا باید روشن فکر باشی! یه روشن فکریِ احمقانه.. و برات شمرده شمرده بگم .. آی .. لاو .. یو! .. وقتی منظورمو میفهمی چشمات گرد میشه و سریع بلند میشی و دستت میره سمتِ کتت که پشت صندلی گذاشتی .. و من هیچی نمیگم .. عشق خارجیا قشنگه .. ولی حیف ک بعد از گفتن آی لاو یو .. با لحن آروم درحالیکه توی صورتت نگاه می کنم یک بوسه ی گرم روی پیشانی رو به دنبال نداشت! .. حتی یک "می توو" هم نداشت.. اصلا چیزی که منِ امریکایی را دلگرم کند نداشت .. اصلا هیچ چیز آرامش بخشی نداشت و بعدش بازم باید امریکایی عمل کنم! .. یه پلِ بزرگ و مرتفع و یه دخترِ دل گنده که خودشو پرت کنه .. تو ایرانی هستی و نمی دونی! ما دخترای امریکاییِ خیالی بعد از عاشق شدن می میریم .. اگر طرف مقابلمون یه مرد ایرانیِ اخموی جدی باشه که از لحن غلیظ امریکایی خوشش نیاد!

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

اصلا برات مهمه؟

جناب خان؟ من حالم خوش نیست! نه! نمیخواد ژست آدمهای فهمیده رو بخودت بگیری و از عملکرد مغزی که هیچوقت - جز درس - کمکم نکرد بگی! حتی نمیخوام ژست آدمهای خسته رو بگیری و بگی که منو میفهمی! بگی که همه مشکلاتی دارن.. بگی که این عادیه .. بگی که قلب دردت عادیه .. کجاش عادیه؟! کجای این زندگیِ لعنتی عادیه؟ شاید هم تو درست میگی! خُب تو همیشه درست میگی نه؟ تو همیشه دانایی .. همیشه خوبی .. همیشه بیشتر از من می فهمیدی .. اصلا حالِ من برات مهمه؟ مهمه که یه دختر بشینه روبروت و از حالِ بدش، سردردهاش،معده دردهاش و اعصابش بگه؟ .. اصلا برات مهمه من چجوری صدات بزنم؟ اصلا مهمه رنگِ صورتِ من وقتی باهام حرف میزنی؟ اصلا مهمه که تو واقعی باشی یا نباشی؟ چه اهمیتی داره که توبشینی روبروی من یا نه؟ در هر وصورت من حرفهامو میزنم .. دلتنگیامو میگم .. تو هروقت خواستی بخون ..

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

دعام کن عزیزترین

بچه که بودم هیچ وقت فکر نمی کردم روزی برسه که از برنامه خاله شادونه متنفرم بشم. نه بخاطر اینکه از ته دل دوست داشتم توی برنامه اش شرکت کنم و برم سرزمین دونه ها! نه! واسه اینکه درست زمانی که برنامه شب بخیرش شروع شد و واسه بچه ها لالایی خوند من بزرگترین درس زندگیمو گرفتم .. درست همون موقع که مامانِ خیلی از بچه ها دنبالشون میکنه که بگیرتشون و به زور ببرشون توی رخت خواب من داشتم اشک می ریختم .. هق هق می کردم .. و حالم اصلا خوب نبود .. دیگه از خاله شادونه خوشم نیومد .. دیگه برنامه اشو نگاه نکردم .. دیگه نسبت به هیچ چیز وابستگی پیدا نکردم .. دیگه بزرگ شدم! .. و حالا .. فکر نمی کردم که روزی صدای کولر برام غم انگیز بشه .. فکر نمی کردم در عین حالی که عین مته صداش داره سرتو سوارخ میکنه آرزو کنم که صداش بلندتر باشه .. بلندتر بلندتر بلندتر .. لعنتی کار کن!! .. صدای زیاد زیاد زیاد .. هیچ وقت فکر نمی کردم طرحِ روی کمد دیواری انقدر برام جالب باشه که بخوام زل بزنم بهش و حتی نظر بدم توی ذهنم که " اگه رنگش یکم تیره تر بود خوشگلتر نمیشد؟" .. هیچ وقت فکر نمی کردم که پرزهای روی فرش ای ک روش نشستم بتونه انقدر مفید باشه که فکرمو پرت کنه .. هیچ وقت فکر نمی کردم ک صدای خواهرم انقدر خوش آیند باشه که از فکر درم بیاره و باعث بشه گوشیمو پرت کنم و فکرم رو هم! .. هیچ وقت فکر نمی کردم انقدر ساده بشه دروغ گفت .. که تایپ کنم " عالی ام" .. دروغم دلیلی نداره .. فقط نمی خواستم کسی فکر کنه "چرا باید خوب نباشه؟" .. هیچ وقت به اندازه الان دوست نداشتم یهو ناپدید بشم .. برم یه جای دور .. حرفِ تکراری شده! .. یه سری فاز سنگین برشون میداره ک میخوام برم و فلان و بهمان ولی من واقعا میخوام برم .. مدتش زیاد هم نمیشه ولی لازمه .. ببینم کسی هست که .. اوه دختر! اینجاست ک باید گفت"ساکت شو! بی صدا!" .. حالم از حالم بهم میخوره .. کاش بشه بی تفاوت باشم .. سرد باشم .. گنگ باشم .. حالم از همه چیزهایی ک ناراحتم میکنه بهم میخوره .. حالم از این کیبورد لعنتیِ مشکیِ باریک بهم میخوره .. حالم از خرس ای که توی بچگی باید کنارم میذاشتمش تا خوابم ببره بهم میخوره .. حالم از دفترم، خودکارم، مانتوی مشکی ام ک با هیچ چی عوضش نمی کنم، شالِ طرحدارِ مشکیم، کتونی و لیست آهنگهام و یادداشت های تلنبار شده توی گوشیم ک .. ک .. که معلوم نیست واسه کدوم .. ! .. کدوم آدمیه بهم میخوره .. حالم از خوبی شنیدن های هر روز و گفتن خوبم بهم میخوره .. کاش میشد یه لباس میپوشیدم که اندازه دایی کوچیکه باشه به همون اندازه بزرگ و واسه ادمای هیکلی و به تنم زار بزنه با موهای از ته کوتاه شده و آدمایی ک کاری به کارم نداشته باشن ک بفهمن "خوب نیستم" .. ولی حیف ک تک تکشون برام عزیزن .. همین غرغرهای خواهرم موقع اذیت کردنش .. "دیوونه" گفتن های ماما ن موقع طریف کردن اینکه "من واسه اتفاق هایی که نیفتاده هم گریه میکنم" .. اخم های بابا که بعدش یه لبخند به تخس بازیام هست .. خنده های نمکی خاله و قربون صدقه های مامانی نسبت به سینا .. شیطونی های سینا ک دوست دارم بکشمش! .. گوشی دست گرفتن دایی وسطی .. جیم شدنای دایی کوچیکه واسه سر زدن به خانومش .. ژست های علمیِ یه بنده خدا .. قربون صدقه های مامان بزرگم ک همیشه با حرص خوردنش همراهه .. فحش دادن های فاطمه .. جیغ های حدیثه .. تعریف های بامزه نیلو .. اداهای مُحی .. شیطونی های نگین .. همشون عزیزن .. پس با اینکه حالم افتضاحه و دلگیر و غمگین و عصبانی و خسته خسته خسته خسته ؛ خوبم .. یعنی همون "مرسی" هایی ک به نیلو میگم .

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

عشق واست نون و آب نمیشه!

ــ عاشقی کردن واست نون و آب نمیشه !
پدرم بهم اینو گفت و رفت! پدرش بهش اینو گفت و رفت . من موندم توی اتاقی که شبها هق هق ام رو خفه می کرد و اون موند توی اتاقی که هیچوقت شکستن بغضش رو ندید .. نشستم روی تخت و لبهامو محکم روی هم فشار دادن و تنم با به یاد آوردن صدای کوبیده شدنِ در توسط بابا لرزید. لبهامو بهم فشار دادم که نگم، که داد نزنم، که هوار نکشم " خـُب دوسش دارم ! " .. که اگه بگم، اگه هوار بکشم، اگه داد بزنم همه رو سرم آوار میشن که " اونا وصله تنِ ما نیستن! " .. یادمه اون روز نشستم جلوی پای مامانی و با گریه گفتم "مگه میخواید لباس بدوزید که حرف از وصله میزنید؟ ما که پلو و گوشتمون بیشتره به کجا رسیدیم؟" .. ولی اون هیچی نگفت. زل زدم به گیس های نرم و سفیدش و یاد اون حرفش افتادم که میگفت " ما این موهارو توی آسیاب سفید نکردیم" . همیشه از خودم می پرسم پس چی شد که موهاش سفید شد؟ یعنی اون هم مثل من "جناب خان" اش وصله ی تنش نبود؟ .. یعنی پدرش سرش داد زد و گفت عاشقی کردن واست نون و آب نمیشه؟! .. درسته! نون و آب نمیشه ولی نون و زهرمار که میشه! نون و بغض .. نون و اشک که میشه! .. اگه بابا بزاره ، نون و لبخند که میشه .. اگه مامانی بگه موهاش چرا سفید شده ، نون و خنده که میشه! .. اصلا بابا به کلمه ی سه حرفی عشق حساسیت داره! .. باید مثل خودش حرف زد .. باید گفت " از جدیت و اخم هاش خوشم میاد .." باید گفت جناب خانِ من خوبه .. عزیزه .. محبوبه! .. پدرم هیچ وقت با لفظ عشق آشنانبوده .. هیچ وقت به روی خودش نیاورد که مردها چقدر نیاز دارن که کسی بهشون تکیه کنه، کسی صبحها براشون سرشیر و عسل آماده کنه و غروبها چراغ خونه اش روشن باشه .. لبهامو بهم فشردم که داد نزنم، که هواز نکشم، که نگم :"خب از اخم اش خوشم میاد!

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

حال این روزهایم ...

حالم مانند همان مردی ست

که در مراسم عقدش ،

عروسش می رود گلاب بیاورد

و دیگر بر نمی گردد ..



+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید
.
من نه شاعرم نه نویسنده . نه می‌شوم . شاعرها و نویسنده‌ها از همه‌چیز می‌نویسند . از همه‌چیز می‌نویسند و از نوشتن‌شان نان می‌خورند . من امّا فقط از تو می‌نویسم . فقط از تو می‌نویسم و با نوشتن‌ام خون دل می‌خورم .

{ فرشید فرهادی }


atata.s@yahoo.com
باز نویسی قالب : عرفــ ــان | دریافت کدهای این قالب : HTML | CSS قدرت گرفته از بیان