383اُمین

بعضیا، حالت رو درک نمیکنن .. ک همین { دختر خوب } ئه ک تازگیا واسه همه بد شده .. یه وقتایی یه چیزایی گفته واسه بهتر بودن بقیه .. حرفهایی رو ب بقیه نسبت نداده ولی بیشتر وقتا گفته تقصیر از من بود .. مثل خیلی وقتای دیگه .. این دختر خوبِ .. یا بدِ .. یا زشتِ .. خوشگلِ .. برگشته گفته ک فلانی! تقصیر من بود .. فلانی! من گفتم بریم .. فلانی! من گفتم بگیر .. فلانی! بخاطر دل من بود .. فلانی! باهاش مهربون باش .. فلانی! داد نزن .. فلانی! خسته شدم .. فلانی! بسه .. تمومش کن .. و امروز این دختر بدِ .. دوباره یه چیزی گفت .. می‌دونی؟ بعضی وقتا یادش میره ب بقیه بسپره ک خانوم / آقا من ب فلانی گفتم تقصیر از تو نبوده .. من گفتم ک اونکارو نکردم تا حرف تو خراب نشه .. تا دوباره تو بد نشی .. تا تو دوباره متهم نشی .. سوتی ندی! ..  این دختر بدِ .. خیلی وقتا وساطت کرده .. ب عهده گرفته خیلی چیزا رو .. پا در میونی کرده ولی این دختر بدِ .. می‌ترسه .. حرف نمی‌زنه .. فکر می‌کنه مثل همه دفعه‌های قبل ک خواست درستش کنه و بدتر شد، بازم بدتر کنه .. حرف نمی‌زنه .. گیج میشه .. دوست داره بقیه دست از سرش بردارن .. این دختر بدِ .. کُل کودهای باغبون رو ریخت پای شمعدونی و کاکتوس ولی ب باغبون نگفت .. گفت تموم کودها مال خودم بود، واسه چی بدم ب اونا؟ .. گلها لاغر نمیشن ولی حسن‌یوسف آب رفته! .. شاید داره توی طبیعت یه تغییراتی بوجود میاد! کی می‌دونه؟ .. این دختر بدِ .. امروز دامن توپ‌توپی‌اش رو پوشید و نشست روی مبل سبز رنگ و گفت .. 

ــ می‌دونی چرا می‌نویسم؟ می‌دونی چی شد ک نوشته‌هام پرطرفدار شد؟ می‌دونی چی شد ک بین اون همه آدم، من موفق شدم؟ چرا تخیلم انقدر قوی شد؟ چرا انشاهام 20 بود؟ چرا عاقل شدم و بقیه نفهم بودن؟ بزرگ شدم و دوستم بچه موند؟ چی شد ک من خواهانِ کتاب و شعر شدم و دوستم دنبال لاک‌ها رنگُ‌وارنگ؟ من اجتماعی شدم و پند دادم و دوستم صدبار زمین خورد و بلند نشد؟ چی شد ک هیچوقت بحث گذشته رو پیش نکشیدم و شما هر بار از گذشته گفتیُ گفتیُ گفتی و من گوش دادم؟ چی شد ک هیچوقت نگفتم { من } چی می‌خوام؟ می‌دونی چی شد ک گفتم { بقیه } چی می‌خوان؟ چی شد ک شدم عاقل یه جمع سی و دو نفره؟ می‌دونی این چیزارو؟ ک شب‌ها فقط فکر و خیال می‌کنم؟ ک هیچوقت نخواستم چیزای زیاد داشته باشم؟  که .. که .. که .. می‌دونی؟

و من دیدم ک بغض کرد .. { جبران می‌کنم } گفتنش دلمُ .. خوش .. نمی‌دونم .. ولی مطمئنم ک گلها دانشگاه نمیرن! گلها زندگی میدن .. مثل درختا .. مثل همه چیزای زنده .. گلها لبخند میزنن .. گلها مهربون میمونن حتی اگه دختر بدی باشن .. حتی اگه بقیه بهشون بگن .. بی‌عرضه ان یا چرا خفه شدن؟ .. گلها خیلی خوبن .. هنوز اینو نمی‌دونی گلدون ..


+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

382اُمین

گفت { تو عاقلی! } .. ولی نمی‌دونست ک من .. فقط .. حرف نمی‌زنم .. اگه حرف بزنم نظرش برمی‌گرده .. 



+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

381اُمین

صد بار ازم پرسید { فلانی بهتره یا بهمانی؟ } .. خندیدم و رد شدم .. چه می‌دونستم؟ مردا انقدر پیچیده‌ان ک نمیشه فهمیدشون .. شناختم ازشون، مثل مسئله‌های فیزیکِ .. چندتایی ک دم دست هستن رو خیلی خوب بلدی .. ولی وقتی نمونه‌های جدیدتر میاد، مغزت ارور میده و میگه اینا تو جزوه‌ای ک بقیه بهت دادن نبود ک! .. زن‌ها پیچیده نیستن .. شایدم باشن .. ولی مردها هم ب همون اندازه پیچیده‌ان .. واقعا سخته بدونی خندشون چ معنی میده .. مسخره‌ات می‌کنه؟ یاد یه جک افتاده؟ یاد دوست‌دختر قبلیش؟ یاد خنگ‌بازی‌های خودش؟ ازت بدش اومده؟ خوشش اومده؟ می‌خواد نفهمی ک حال اصلیش چیه؟ یه صحنه خنده‌دار پشت سر تو داره اتفاق می‌افته؟ یکی زده تو کمرش؟ قلقلک‌اش میدن؟! .. نمی‌دونی وقتی رفت .. خوب بودی .. در حدش نبود .. در حدت نبود .. خونوادش گیر بودن .. موقعیتش مناسب نبود .. موقعیت تو مناست نبود .. خونوادت مورد پسندش نبود .. اصلا عاشق شد؟!! متنفر شد ازت .. چیزی دید .. چیزی شنید .. نفهمیدم فلانی، عاشقه؟ هوسه؟ رو کم کنیِ؟ بخاطر باباشه؟ بخاطر نشون دادن زورشه؟ اصلا شایدم کرمه؟! .. نمی‌دونم بهمانی چیِ .. عاشقه؟ خجالتیِ؟ خوبه؟ بده؟ ماذا فازش؟ .. یا فلانی .. واسه هرکی گفتم، گفتن کرم بوده! گفتم طرفش حلالش نمی‌کنه .. گفتن بیخود! می‌دونسته کرمه! همه پسرا کرم می‌ریزن .. اینم روش! .. دوباره ازم پرسید { آرش بهتره یا پیمان؟ قباد بهتره یا فرهاد؟ } .. حقش بود بزنم تو دهنش .. نه؟


+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

380اُمین

گاهی انقدر عصبانی میشم که کله‌ام داغ می‌کنه .. دوست دارم یکاری رو انجام بدم ولی وقت ندارم و دارم .. حوصله ندارم و دارم .. عقل ندارم و دارم .. همه میگن یه روز، از اعضای بدنت سوال می‌پرسن .. ک وقتی تو چاخان کردی، یه نگاه بندازن بهت ک گه خوردی! .. نمی‌دونم هر کدوم از عضوهای بدنم چی می‌خوان بگن؟ .. از اشتباهاتم ک هیچکدوم رو یادم نیست؟ از چی؟ .. هفت - هشت سالم بود .. خانومِ ایکس، دختر دوست خانوادگیمون بود .. عاشق بود .. گفت براش دعا کنم .. میگفت من پاکم .. گناه نکردم ولی نمی‌دونم همش حس می‌کردم ک یه گناهی صورت گرفته .. ک دخترِ هشت ساله یه خطایی مرتکب شده .. شاید زبونم اون روز شروع ب حرف زدن کنه و بگه وقتایی ک مامانش میگفت نماز بخونه، با مینا میرفت توی انباری و مثلا نماز می‌خوند .. همیشه هم به مینا می‌سپرد ک یه وقت نگه نماز نخوندن .. شاید هم نه .. شاید هم دلش بسوزه و بگه این بیچاره ک توی زندگی واقعیش چندان خیر ندید .. حالا بیچاره‌اش کنم ک چی بشه؟ .. شاید انگشت‌هام ب حرف بیان و بگن ک باهاشون آهنگ‌ها رو پلی می‌کردم و دلمو خون! .. شاید همون موقع خدا یکی بخوابونه زیر گوشم و بگه مرض داشتم ک الکی خودمو غصه‌دار می‌کردم؟ .. و اون وقته ک اگه عزارئیل و اسرافیل و میکائیل هم بیان جلو و دستامو بگیرن، مثل این مردایی ک از زور عصبانیت کف به دهن آوردن، بپرم جلو و دهنمو باز کنم و از همه چی بگم .. خداست .. خودش دیده .. شنیده .. خودش گفته ک اگه دعا کنید سرنوشت‌تون رو عوض می‌کنم .. صدبار از دبیر دینی‌مون پرسیدم ک مگه شما نمیگی سرنوشت ما مشخص شده؟ و خدا می‌دونه ک ما این راهو می‌ریم؟ پس دعا چیه؟ .. می‌پیچوند .. از نگاه غمبارم می‌ترسید .. خوف برش داشته بود که یه بار این دختر یه حرفهایی بزنه ک آوازه‌اش تا دفتر مدرسه هم کشیده بشه .. ک بچه ها یکصدا حرفشو تائید کنن و بقول خودش، سابقه چندین و چند ساله‌اش بره زیر علامت سوال .. بگم ک می‌دونستم چیزی رو به زور نباید از خدا بخوای .. اینکه بگم تو اوح ترس و خیس کردنِ جام توی دوران ابتدایی، با دیدن کارتون سفیدبرفی زیر بالشتم و اینکه فرشته ها برام آوردن چقدر خوشحال شدم .. اینکه همه بهم میگفتن اگه تو از خدا یه چیزی بخوای حتما بهت میده .. ذوق می‌کردم و ب خیال خودم پارتی بازی می‌کردم .. بهش بگم ک هیچوقت ازش ناامید نشدم و هر روز بیرون اومدنم از در خونه، همراه بود با گفتن "بسم‌الله" زیر لبم .. اول صب باهاش حرف می‌زدم و می‌گفتم دیشب چکارایی واسه امروزم کردنم وخودش کمکم کنه .. نمی‌دونم دستم چی میگه .. شاید بگه ک هفت سالم بود و بخاطر گرفتن خوراکی‌های روبروی مدرسه بی‌اجازه از کیف مامان پول برداشتم .. نمی‌دونم چشم‌هام چی میگن .. یعنی می‌دونم ولی قبول ندارم .. وقتی همه حرفهامو زدم، بقیه دستمو ول کنن و برن  .. نمی‌دونم .. بزرخ .. بهشت .. جهنم؟ .. کدومشو نمی‌دونم ولی میرم .. خیلیا بهم گفتن آخرتی وجود نداره .. دبیر دینی‌مون هم گفت ک حالا اگه وجود نداشته باشه هم مومن‌ها ضرری نکردن .. دیدی؟ حتی اون هم یخورده شک داره .. ولی من نه .. خسته شدم .. با همه عالم و آدم قهر هستم ولی هنوز باور دارم .. چندوقت پیش، یه ربع بعد از اینکه با مریم و ریحانه از مینی‌بوس آبی رنگ پیاده شدیم و اومدیم توی ساختمون، به مریم گفتم ک نمی‌دونم چرا انقدر بیخیالم؟ چرا گریه ام نمی‌گیره؟ چیزی نپرسید و فقط گفت چون می‌دونم با گریه چیزی درست نمیشه .. اما درست میشه .. خدا هم دل داره .. مهربونه .. وقتی ببینه چقدر آدم تنهاس، دلش به رحم میاد .. همین حرفو هفته پیش، بعد از رفتن کاکتوس به شهر دود، به مامان گفتم .. گفت ک تنها نیستم .. ک همیشه هست و می‌مونه .. ک خدا هم هست .. وقتی شوخی و جدی به مامان گفتم اگه من سرطان بگیرم چیکار می‌کنی؟ یه لحظه خودش هم باورش شد .. چند لحظه سکوت کرد و بعد گفت ک خیلی ناراحت میشه .. صورتشو نمی‌دیدم .. بهش تکیه داده بودمو و خیره شده بودم به نقش‌های آبی رنگ روی فرش .. چقدر مامان ذوقشونو داشت .. همه چی فرق کرده .. دوست داشتم بقیه هم اینو بدونن .. ک اگه چهارشنبه دیر رسیدیم خونه مامان‌بزرگه و گفت ک چرا انقدر دیر کردید! پارسال زودتر میومدید؟! .. بگم ک چیِ امسال مثل پارساله ک اینم شبیه‌اش باشه؟ .. ولی نگفت .. و حس کردم باید یجوری این رو نشون بدم .. ولی خیلی آروم بود .. ریلکس! و گفت ک خاله خودش تنها رفته و زود هم برگشته .. هیچی مثل پارسال نبود .. حتی دیشبش هم ک خواستم با خودم فلش ببرم توی ماشین، مامان مخالفت کرد و گفت شب اربعینه .. ولی توش ماشین با گوشیم آهنگ گذاشتم و کلی خندیدیم .. مثل پارسال و سالهای قبلش، روی شله زردِ زعفرونی، اسمی نیفتاد . یا شایدم افتاده بود و من ندیدم .. کلافه‌ام و بقول شاعر .. از دست خودم سیر شدم .. اتفاقا با بچه های کلاس داشتیم مسخره می‌کردیم! اینکه هربار فال حافظ از سایت فلان رو گرفتم، عشقُ عاشقی در اومد و هیچ جنس مذکری توی زندگیم نبود! .. با حرفهای خانومِ ایگرگ، غمم گرفت .. چراش رو بیخیال .. فقط بدون گرفت .. آدم بعضی وقتها دوست داره بزنه زیر همه چیز .. اینکه مثلا وبِ شش ماه‌اش رو ببنده .. اینکه الان نمی‌دونم کی می‌خونه؟ آشناست؟ چی می‌دونه؟ چی فکر می‌کنه؟ ب خودش برمی‌داره؟ نمی‌داره؟ .. وقتی ک این متن سر و ته نداره و من عصبانیم .. از خودم .. این دفعه، فقط از خودم .. ک چرا انقدر نازک نارنحی شدم؟ ک چرا انقدر دلم میخواست دیشب ، اون ماشین فقط بره؟ ک مجبور نشم بگم ک من با کسی مشکلی ندارم؟ ک نرسم خونه و نشینم پای نت و ننویسم؟ ک انقدر عصبانیم .. انقدر عصبانی ک اشکم داره در میاد .. حتی کوچکترین چیز روی این میزِ خاکستری رنگ هم عصبی‌م میکنه .. همین لیوانِ سفید .. همین گوشیِ لمسیِ کوچیک .. این چراغهای سبز مودم ک روزی جونم به روشن بودنوشن بسته بود .. ک چی شد یه دفعه عقب افتادم از دنیای شعر؟ .. ک یکدفعه {شاید} نوشته‌هایم روتین شد؟ واقعا شد؟ .. شاید اگه یکی از دور و بری ها این نوشته رو بخونه، از تعجب شاخ دربیاره و بگه "فلانی؟ این خودتی؟".. این خودتی ک انقدر نسبت به خودت ناامیدی؟ ک دیگه خودت رو هم قبول نداری؟ .. فلانی!؟ چرا اینجوری شدی؟ این بچه‌بازیا چیه؟ اون فلانی ک من می‌شناختم اینجوری نبود م .. پاشو پاشو خودتو جمع و جور کن ک اصلا این لوس بازیا بهت نمیاد .. پاشو چارتا کتاب بخون از این حال و هوا در بیای .. فلانی؟ دیگه نبینم ساکت بشینی .. فلانی؟ دیگه نبینم فکر و خیال کنی؟ دیگه نبینم ک بگی سرت درد گرفته؟ ک بگی هیچی نداری و پوچی! .. فلانی؟ دیگه نبینم خر باشی! .. فلانی؟ دیگه نبینم .. نبینم .. نبینم ..


+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

379اُمین

یه سری دخترا هستن .. فقط دوست دارن تیپ‌های مشکی بزنن .. به هیچکس اعتماد ندارن .. دیگه تو فکر یه سوار با اسب سفید نیستن .. تیپ های رنگی رو بچه‌بازی میدونن .. یه جا ساکت میشینن و به حرفهای بقیه گوش میدن .. یه آهنگو صدبار گوش میدن و باز از اول .. زود از کوره در میرن .. جواب‌هاشون نیش‌داره و کوتاه .. زود بغض میکنن ولی گریه نمیکنن .. در مورد عشق مینویسن، میخونن، بحث میکنن، نظر میدن ولی قبولش ندارن .. شدن سنگ صبور ولی هیچکس حرفاشونو گوش نمیده .. قلبشون درد می‌گیره و تنگ بودن لباسِ گشاد رو بهونه میکنن و زود از زیر نگاه مامانِ نگرون در میرن .. حوصله حرفهای عاشقونه توی فیلمها رو ندارن .. با دیدن عشق دوران کودکیشون، با نفرت رو برمیگردونن و ب حمقات خودشون میخندن .. قبلا خیلی دلسوز بودن .. ولی حالا دیدن اشکهای بقیه، دلشونو نمی‌لرزونه .. از شنیدن صدای گریه، استرس می‌گیرن .. از بچه‌های شیطون خوششون میاد ولی موقع روبرو شدن با اونا دستپاچه میشن .. بچه های کوچیک دوستشون دارن ولی زیاد نزدیکشون نمیرن .. این دخترا، آروم توی آشپزخونه وول می‌خورن و ادویه ها رو روی غذای توی قابلمه مسی میریزن و با دم‌کنیِ درست شده از پارچه‌های چند تیکه، برنج رو دم می‌ندازن .. پیاوز خوردمیکنن و اشک میریزن .. سیب‌زمینی سرخ میکنن و اشک میریزن .. شربت آبلیمو با زعفرون اعلا درست میکنن و اشک میریزن .. دلتنگی‌هاشونو میریزن توی ماشین ظرفشویی و زندگی میکنن .. زود عصبی میشن .. تیک دارن .. پاهاشونو موقع بی‌قراری، تکون میدن .. پوست لبشونو میجون .. بعضی وقتا زیادی ساکتن .. بعضی وقتا شلوغ .. ولی یهو ساکت میشن .. یهو شاکی میشن و کناره می‌گیرن از همه .. شهربازی نمیرن .. جیغ نمیزنن .. دنبال جلب توجه نیستن .. وبلاگ نویسن ولی نوشته‌های خودشونو قبول ندارن .. داستانهای عاشقونه بقیه براشون خنده داره .. زود بزرگ شدن .. خانوم شدن .. حسودن ولی به جاست .. لجبازی میکنن و خودشون هم میدونن ک طرف رو کلافه میکنن . حس میکنن ایده‌آل نیستن .. حس میکنن هرکاری هم کنن بالاخره هنوز هم یجای کار می‌لنگه .. اهل عکس گرفتن نیستن .. جدی‌ و مغرورن .. شوخ‌طبعی‌شون فقط ماله افراد خاصه .. زود قضاوت نمیکنن .. به خدا اعتقاد دارن .. از ممنوعه ها میترسن ولی اگه دوستشون داشته باشن، نه! .. عاشق شعرن .. عاشق بارون، نشستن توی ماشین، مسافرت هایی ک فقط توی جاده باشی، غذاهای خوشبو، نوشیدنی‌های خنک، نسکافه، لباس‌های نرم، آدمای مهربون، برف، راه رفتن روی شن، دیدن دریا، صدای شُرشُرِ آب .. و متنفرن از خوابیدن‌های زیادی ک وقتی بیدار میشی همه جا تاریکه .. متنفرن از تیکه‌های کوچیک و بزرگ .. از آدمهایی ک خودشونو بزرگ فرض میکنن .. از همه چیزای بد . از نامردی .. از موذی بازی! .. اهل لاک زدن نیستن .. اهل رژ لب نیستن .. اهل لباسهای رنگُ وارنگِ تنگ نیستن .. عاشقِ پیکسل و پرتره و کتاب‌ان .. عاشقِ کیف‌های فانتزی و گل‌های خوشگل .. عاشقِ بچه های تپلِ ناز .. این دخترا .. شبیه منن .. شبیه تو .. شبیه هرکی .. عجیب نیستن .. ولی نمیشه درکشون کرد و این ناراحتم می‌کنه ..


+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

378اُمین

اپیزود اول: هر بار که زهرا را می‌دیدم، تقویمِ رنگُ رو رفته‌اش را از او می‌گرفتم و با شوقی وصف نشدنی، صفحه‌های آخرش را ورق میزدم و به دنبال طالع بینیِ زنِ دی ماهی بودم .. با اشتیاق، حاصل ازدواج و رابطه های رمانتیک ماه خود و تمام پسرهای فامیل را - آنهایی ک ماه تولدشان را می‌دانستم - می‌دیدم و اگر نتیجه‌اش خوب نمیشد،از دفعه بعد، طرف را تحویل نمی‌گرفتم .. برای علی همین اتفاق افتاد .. پسر همسایه دیوار ب دیوارمان .. یکبار جواب سلامم را داد و از آن موقع ب بعد، خیال کردم ک عاشقم شده .. ته و توی ماجرا را در آوردم و دستگیرم شد ک متولد فلان ماه است .. حاصل ازدواجمان خوب نبود .. فردای آن روزی ک برای صدمین بار، تقویم زهرا را چک کرده بودم .. علی را دیدم .. سلام کرد .. پشت چشم نازک کردم و رد شدم .. یادم می‌آید ک آن روزهای آخر دبیرستان، زهرا تقویمش را دو دستی تقدیمم کرد و با خنده گفت ک دنبال یک پسرِ خوب باشم ک ماه تولدش با من جور باشد .. خندیدم و تقویم را مانند شی‌ء مقدسی، درون کیفم سُر دادم .. آمارشان دستم بود! دورِ پسرهای تیرماهی را باید خط می‌کشیدم ..

اپیزود دوم: چراغ قرمز، کلافه‌اش می‌کرد .. و دوباره همان حالت همیشگی .. کلافه بود و با انگشتهایش روی فرمان میزد .. بی‌هدف .. بی هیچ آهنگِ خاصی .. انگشت‌هایش را می‌کوبید و صدای برخوردِ انگشتر عقیق‌اش با فرمان، هر چند ثانیه یکبار به گوشم می‌رسید .. نفسش را بیرون فرستاد .. در خودم مچاله شده بودم .. انگشترم را در دست چرخاندم .. روسری‌ام را صاف کردم .. بالاخره از چراغ قرمز رد شد و فحشی نثار این قوانین مسخره و وقت گیر و پلیسِ سفیدپوش و آن کفگیر درون دستش و غیره و غیره و غیره کرد و عجیب حس می‌کردم ک برایم ارزشمند است .. قبل از اینکه ماشین کاملا بایستد، ترمز دستی را کشید .. از این حرکتش خوشم می‌آمد .. لبخندی زدم ک پرسید چه برایم بگیرد .. نگاهش نکردم و گفتم هرچه خودش می‌خورد .. 

حسام ــ اینجوری نمیشه ک .. هر دفعه همینو میگی .. بگو چی می‌خوری .. همونو برات بگیرم ..

عرق کرده بودم .. هوای بیرون آنقدر سرد بود ک شیشه‌های ماشین یخ زده بود .. بخاری ماشین را همین ده دقیقه پیش روشن کرد و حالا فقط دو دایره کوچک روی شیشه جلوی ماشین، مشخص بود .. دستپاچه بودم .. حس می‌کردم دوست ندارد تحملم کند .. تیرماهی بود! ویژگی های شخصیتی‌اش را می‌دانستم .. خیلی هم خوب!

ــ حسام جان .. هرچی خودت دوست داری بگیر ..

نفسش را محکم بیرون فرستاد .. بعد از مکثی در را باز کرد .. و دور شد .. می‌دیدمش وقتی ک از خیابان با حالت دو عبور می‌کرد و گوشه‌های کت اش را با یک دست گرفته بود و دست دیگرش را مقابل سمند سفیدی گرفت تا بگذارد او رد شود .. در را قفل کردم .. اگر می‌دید اینکار را نکرده‌ام، عصبی میشد .. دست‌هایم را در هم قفل کردم .. پاهایم را کشیدم و انگشتانِ بهم قفل شده‌ام را کِشِش دادم .. دست بردم سمت ضبط و روشنش کردم .. و صدای هلن در گوشم پیچید .. زمزمه کردم .. "ﺍﯾﻦ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮﻡ ﻣﯿﺸﻪ" .. پوزخندی زدم "ﺗﻮ ﻋﺎﺷﻘﻢ ﺑﻮﺩﯼ ﻣﻦ ﺑﺎﻭﺭﻡ ﻣﯿﺸﻪ" دستی به شیشه خورد .. قفل درها را باز کردم .. نشست .. لبخند زدم .. "ﻣﻦ ﺑﺎ ﺗﻮ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻫﻢ ﺧﻮﺑﻪ" لیوان را به دستم داد و پیراشکی را روی پایم گذاشت .. داغ بود و پلاستیک‌اش، بخار کرده بود .. 

ــ چرا برای خودت نگرفتی؟

"ﻣﻦ ﺑﺎ ﺗﻮ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺩﻟﺒﺴﺘﮕﯽ ﺑﺪ ﻧﯿﺴﺖ" .. چیزی نگفت و به بیرون خیره ماند .. "ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻮ ﺍﯾﻨﺠﺎﯾﯽ ﺣﻮﺍﺗﺮﯾﻦ ﻣﯿﺸﻢ" .. لیوان شیرکاکائو را روی داشبورد گذاشتم .. چندلحظه دستم را در فاصله کمی از آن قرار دادم تا اگر افتاد، بگیرمش .. وقتی مطمئن شدم جایش محکم است .. پیراشکی را نصفش کردم .. تکه بزرگ‌اش را ب سمت حسام گرفتم .. نگاهم کرد .. طولانی .. لبخند نمی‌زدم .. 

حسام ــ نمیخوام ..

تمام شد .. تحملم را می‌گویم .. لعنت ب هر چه فال است .. لعنت به هر چه طالع بینی است .. لعنت به نغمه ک برایم نرم‌افزار فال حافظ را ریخت تا هر روز فال بگیرم و حافظ هم بگوید ک حسام دوستم ندارد .. بگوید ک اگر برود، برنمی‌گردد .. لعنت به همه ک هول و وَلای رفتنِ حسام را در دلم انداختند .. و حتی حسام هم مقصر بود .. بیشتر از همه .. کمتر از من .. ! "ﻣﻦ ﺑﺎ ﺗﻮ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻫﻢ ﺧﻮﺑﻪ/ ﯾﮏ ﻣﺮﺩ ﻣﻐﺮﻭﺭ ﺭﻭﯾﺎﯾﯽ ﻫﻢ ﺧﻮﺑﻪ"

ــ ببین حسام .. نمی‌دونم چی بگم .. مقصر کیه؟ زهرا؟ ک اون تقویم رو سر زنگ ریاضی برای تعیین تاریخ امتحان بیرون آورد و ته‌اش طالع بینی رو دیدم؟ .. مامان؟ ک خیلی به فال اعتقاد داشت؟ اون پسره با قفس مرغ عشقش و فال‌هاش؟ ک هر دفعه روی پُل هوایی یکی ازش می‌گرفتم؟ خودم؟ ک انقدر ترسیدم تا شبیه اون تقویم باشی؟ ک بد باشی؟ ک با یه دخترِ آذرماهی نسازی؟ ک .. ک صدبار کتابهای مختلف رو زیر و رو کردم ؟ .. حسام تقصیر کیه؟ تو؟ ک انقدر خشکی؟ ک فکر می‌کنی مرد بودنت به آدم حساب نکردنِ نامزدته؟ ک اگه من برای اولین بار بهت گفتم ک دوستت دارم، برام قیافه بگیری و سرد باشی باهام؟ ک مامانت برگرده بهم بگه تو دنبال پسر من راه افتادی؟ ک خواهرت هر دختری ک توی فامیلتونه رو می‌بینه بمن نشون بده و بگه "اینو می‌بینی؟ واسه حسام در نظر گرفته بودیم!"؟ .. ک فقط بابات برام دلسوزی کنه؟ ک عالم و آدم برگردن بهم بگن دلِ شوهرت باهات نیست؟ دلم می‌سوزه .. از اینکه حداقل چشمت دنبال یکی دیگه هم نیست که بگم آقاجان ـــ

حسام ــ هست ..

فریادش دلم را لرزاند .. ترسیدم .. و انقدر از او حساب می‌بردم ک اصلا به معنی کلمه‌ای ک هوار زد هم فکر نمی‌کردم .. 

حسام ــ هست .. فروغ! .. هست ..

ناخن‌هایم را در گوشت دستم فرو بردم .. دستی از گذشته، یقه‌ام را گرفت و دنبال خودش کشاند ..

" حالا اگه یه روز برسی ب یه پسر تیر ماهی چیکار می‌کنی؟

ــ آدم حسابش نمی‌کنم! مگه الکیه؟!

زهرا خندید و گفت: بِپّا اون ترو یوقت سنگ رو یخ نکنه ..

ــ از مادر زاده نشده .." .. چرا شده بود .. بیست و دو سالِ پیش، زنی پسری را زاده بود ک امروز پهلو به پهلوی من نشسته و فریاد می‌زند "هست!" .. چی هست؟ چشمش؟ دنبالِ؟ یکی؟ دیگر؟! .. 

" زهرا ــ همش خرافه است فروغ! خر نشو الاغ .. چرته! .. یعنی چی با تیر ازدواج کنی بدبخت میشی، با اسفند خوشبخت؟ مهم دله طرفه .. "

صدایش در ذهنم مثل یه اکو بود .. انگار زهرا در کوهستان فریاد میزد " مهم دله طرفه .."

ــ کی؟

چیزی نگفت .. حق داشت؟ نه .. نداشت .. اصلا هم حق نداشت .. مردکِ .. مَر .. مَردَ .. مَردَکِ .. دوست داشتنی ..

ــ اشتباه کردم .. زیاد .. اولیش دیدن تاریخ تقویم بود .. 

دومیش .. اعتماد کردن به پسرها بود ..

سومیش جدی نگرفتن نگاهشون بود ..

چهارمیش بی‌اهمیت بودن به سکوتشون بود ..

پنجمیش نامزد کردن با یه تیرماهی بود ..

ششمیش علاقه ام به یه تیرماهی بود ..

هفتمینش .. بزرگترینش .. مهم‌ترینش .. نامزد کردن به یه بچه بود .. هم سن خودمی! .. بچه‌ای حسام .. خیلی بچه‌ای ..

از ماشین پیاده شدم .. کسی دنبالم ندوید .. کسی اسمم را میان بوق‌های ممتد ماشین‌ها فریاد نزد .. کسی زیر باران دنبالم ندوید .. بندِ کیفم کشیده نشد .. کسی دستم را نگرفت .. کسی نگفت نرو .. کسی نگفت بمان ..

دستی برای تاکسی بلند کردم .. "دربست؟" .. "بیا بالا" .. 

ــ اگه شیرکاکائوئه بریزه چی؟ 

ــ خانوم چیزی گفتین؟

ــ نه ..

"ﺣﺎﻻ ﺑﮕﻮ ﺗﻮ ﺑﺎﺯﻡ ﺍﯾﻦ ﺯﻥ ﯾﻪ ﺩﯾﻮﻭﻧﺴﺖ"


پ.ن: یکدفعه‌طوری


+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

377اُمین

دوازده سالم بود که برای اولین‌بار، دست چپم درد گرفت .. با ذوق به سمت خانوم‌جون دویدم و گفتم دست چپم درد گرفته .. خندید و چروک‌های صورتش درهم رفت و دقیقا همان لحظه دوست داشتی صورتِ مهربانش را غرق بوسه کنی .. دستی به موهایم کشید و گفت دارم بزرگ می‌شوم .. با شوق از کنارش پر کشیدم و کنار دخترهای فامیل نشستم و با فیسُ افاده گفتم ک دارم بزرگ می‌شوم .. "ایش" ای گفتند و دامن‌هایشان را جمع کردند و رفتند .. دلم غنج رفت .. بزرگ شدن یعنی دست‌هایم دارند بزرگ می‌شوند .. مثل دست‌های سفید مامان! .. چهارده سالم بود ک سرم درد گرفت .. پیشانی‌ام از زورِ درد، نبض میزد .. گریه میکردم و دردش صدبرابر میشد .. به  مامان گفتم که با تشر جوابم را داد "مگه مریضی ک گریه می‌کنی؟" .. گریه‌ام شدت گرفت و کنار خانوم‌جون رفتم .. پاهایش را زیر کرسی دراز کرده بود و گیس‌های سفیدش را می‌بافت .. با بغض گفتم ک سردرد امانم را بریده .. نخندید .. چشم‌هایش غمگین شد و گفت "بزرگ شدی خانوم‌طلا" .. دیگر ذوق نکردم .. صدای داد و فریاد بابا مثل بمب در سرم منفجر میشد .. وارد اتاق شدم و در را بستم .. سرم هنوز درد می‌کرد .. بیست و یک ساله شدم .. هوا آفتابی بود .. کنار قبر خانوم‌جون نشستم و دستی روی سنگ سرد کشیدم .. لبخند زدم و زمزمه کردم "خانوم‌جون! قلبم درد می‌کنه .. بزرگ شدم نه؟" .. و خانوم‌جون انگار لبخند میزد و گیس‌هایش را می‌بافت .. بزرگ شده بودم .. خیلی ..


+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

376اُمین

خسته‌ام به اندازه ماشین لباس‌شویی کنج آشپزخونه نمور ک کثافت‌ها را می‌شوید .. می‌شوید .. می‌شوید و تمام نمی‌شوند .. خسته‌ام مثل ماشین لباس‌شویی ک هدیه مادرشوهر باشد و عروس سمتش نرود .. ماشین لباس‌شویی که عرق و چرک و کثافت را پاک می‌کند و آخرِ سر ضربه‌ی انگشت شست پای زنی ک هق‌هق می‌کند و لباس مردانه‌ی سفیدی که دیگر ردی از رژ سرخ به روی یقه‌اش نیست .. خسته‌ام مثل ماشین‌ لباس‌شویی ک باید جورِ نامرد بودنِ مرد خانه را بکشد .. جورِ دلتنگی های بی پایانِ خانوم‌خانه را بکشد .. جورِ بی‌رحمی‌های مادرشوهر را بکشد .. جورِ بی پولیِ پدرزن را بکشد .. خسته‌ام مثل لباس‌شویی ک هیچ تقصیری ندارد ..


+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

375اُمین

سعی کردم نگاهم حدالامکان مظلوم باشد ..

ــ شهاااب؟!

لبخند زد .. همیشه همینطور بود .. جدی .. و اگر خودت را جلویش می‌کشتی هم فقط می‌گفت "اِ! مُرد!" .. به افکارم لبخند زدم ک باعث شد حالت مظلومم از بین برود ..

شهاب ــ بله؟

چتری‌هایم را کنار زدم .. باید تاثیرگذار می‌بودم! .. الهه چی گفت؟ آها! لوس حرف زدن قدم دومم بود ..

ــ شهاب جونی؟

اخم کرد .. دست و پایم را گم کردم .. همیشه از اخم هایش می‌ترسیدم .. دلم می‌گرفت .. آنقدر دوستش داشتم ک حاضر نبودم به خاطر یک نخ سیگار بهمن، اینطور ناراحتش کنم ..

شهاب ــ صدبار گفتم اینطوری حرف نزن ..

زیرلب گفتم: اما این لحن،دخترونه ست ..

شهاب صندلی‌اش را نزدیک‌تر آورد .. چشم‌هایم سر به هوا شد .. فهمید و لبخند کم‌رنگی زد .. سرش را جلو آورد و موهای بی‌حالتش در هوا پخش شد و روی عینکِ مشکین‌اش نشست .. چقدر معرکه‌ای آقا ..

شهاب ــ کارهای دخترونه یعنی چی گیسو؟ .. برام بگو ..

انگشت‌هایم را در هم قلاب کردم .. ذهنم خالی شده بود .. هروقت اینطور خیره نگاهم می‌کرد، تمام حرف‌هایم را فراموش می‌کردم .. تمام آن جمله‌های از پیش تعیین شده و صدبار مرور کرده از ذهنم پر می‌کشید .. و اینبار هم از این قاعده مستثنی نبود ..

ــ خب .. مثلا مو بافتن .. یا لاک زدن .. دامن کوتاه .. شیطونی کردن .. ظرف شستن .. خونه تکونی .. 

دستش را مقابل دهانم گرفت .. این یعنی صبرکن .. یعنی حرف نزن .. یعنی اشتباه می‌کنی .. یعنی بازهم مطابق عقایدش سخن نمی‌گویی .. گیسو این یعنی بازهم ایده‌آل نیستی دختره‌ی احمق ..

شهاب ــ گیسو؟ .. اگه موهات کوتاه بود، دختر نبودی؟ .. یعنی اون دخربچه‌ای ک سرطان داره و روی رش فقط دو - سه تا تارمو وجود داره دختر نیست؟ یعنی اون دختری ک لاک نمی‌زنه تا صدای باباش در نیاید، دختر نیست؟ .. معنی حرف تو یعنی اگه افسرده باشی و نتونی بخندی و شادی کنی دختر نیستی؟ .. اگه یه بار خسته باشی و ظرف‌هارو نشوری، زن نیستی؟ آره گیسو؟

لال شده بودم .. بغض کردم .. نه بخاطر حرفهای زیبایش ک همیشه تشنه شنیدشان هستم .. نه بخاطر اینکه کنار پسری نشسته‌ام ک آرزوی یکایکِ دخترهای دانشکده است .. بخاطر هیچکدام از اینها نبود .. بغض کردم چون هیچوقت نمی‌فهمیدم .. چون هیچوقت ایده‌آل اش نبودم .. چون فهمیده نبودم .. یک پوسته بودم از دختر و درونم تهی بود از هرچه دانسته .. تهی بود از هرچه فهم و فقط نگاهش می‌کردم و .. بغض کرده بودم ..

شهاب ــ بقول خودت ست کردن دامن و تاپ، مخصوص دخترهاست .. ولی آرزو هیچوقت لباس‌هاش ست نبود ..

نگاهش رنگ غم گرفت .. چشم‌های این مرد سی و پنج ساله روبرویم رنگِ خاطره گرفت .. خاطره‌ی زنی ک خانومش بود و بی‌نهایت به او حسودی می‌کردم .. زنی ک توانسته بود این کوه غرور را از آن خود کند ..

شهاب ــ آرزو مانتوی تنگ نداشت .. آرزو رژهای جیغ‌اش برای بیرون از خونه نبود .. آرزو هیچوقت از نابرابری بین زن و مرد شکایت نکرد .. هیچوقت لب به مشروب نزد .. هیچوقت جیغ و داد سرِ خریدن مانتو و کیف ست کرمی رنگ راه ننداخت .. آرزو نمی‌تونست ظرف بشوره .. آرزو ماه‌های آخر من رو دلداری می‌داد .. گیسو! چرا میگی بغض مختص زنه؟ می‌دونی چندشب کنار تختش توی اون بیمارستان کوفتی نشستم و گریه کردم؟ .. می‌دونی چقدر گریه کردم وقتی موهای بلند آرزو رو با دست‌های خودم با ماشین چهار زدم؟ .. نه گیسو .. دختر بودن به این چیزا نیست ..

صندلی‌اش را به حالت قبل برگرداند .. آستین بلوز مشکین‌اش را صاف کرد .. هشت سال است ک همین کار را می‌کند .. دقیقا از وقتی ک آرزو رفت .. نگاهش کردم و به چنددقیقه پیش فکر کردم ک خیلی دور بود .. انگار دیروز با لحن لوس صدایش کردم و از او می‌خواستم که اجازه بدهد سیگار بکشم .. درست است .. دیروز بود .. و شاید هم قرن هاست ک فکر می‌کنم مردانی مانند شهاب دست‌یافتنی هستند .. از زمانِ تیرکمان‌شاه است ک حس می‌کنم برای من می‌ماند و شاید از زمانی ک با یک نیزه در حال شکار بودم .. شاید ..


پ.ن: دیوانه ام ، حتی زنش را دوست دارم!
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

373اُمین

تلفن زنگ می‌خورد و یک پیغام و صدایی ک از زور بغض دو رگه شده ..

ــ آره .. آره می‌دونم .. من خرم .. من احمقم .. اصلا من عوضیم .. خودم گفتم ک هیچ ازدواجی در کار نباشه .. گفتم ک فقط دوتا دوست باشیم .. می‌دونم .. ولی نرو! مَرد میشم .. قول میدم .. ببین .. ببین یه لحظه صبرکن ..

گوشی را برمی‌دارم .. و صدای الو گفتنم، حرفش را قطع می‌کند ..

ــ هیچی نگو! بزار حرف بزنم .. قسم‌ات میدم به همون اسمی ک توی گردنته .. به حرفهام گوش کن .. منِ آشغال حالیم نبود .. اما الان دیگه فهمیدم ..

اشک‌هایم می‌ریزند .. صدایم گرفته:

ــ امیرعلی .. با من بد کردی .. اذیتم کردی .. بهت گفتم، مَرد .. مَرد صدبار بهت گفتم ک منو نرنجون .. ک غرورتو بیشتر از من نخواه .. ک منِ لعنتی صبرم زیاده ولی اندازه اون وانِ سفید توی حمومت نیست .. امیر .. خیلی چیزا بهم یاد دادی .. بنان گوش میدم .. بخون امیر؟ با اون صدای محشرت بخون "مرنجان دلم را.." یادته؟ آخ امیر .. چقدر از دخترای لوس بدت میومد .. ادویه زیاد دوست نداشتی .. فسنجون فقط باید ترش باشه!ها؟! .. وای امیر!

به سرم زده بود .. مطمئنم .. و دست بردار نیستم:

ــ لباس‌هات رو بده به خشکویی دوتا خیابون بالاتر .. همونطوری ک خودت میخوای اتو می‌کنن .. اون گلفروشیِ تو خیابون حکمت نری .. دختره خیلی جلفه .. باشه؟ امیر .. امیر من خیلی دوستت داشتم ..

ــ ترو جونِ همین امیر نگو "داشتی" .. ببین سحر .. گوش کن .. گوش کن ..

جمله آخرش با فریاد بود .. می‌دانست ک گوش می‌کنم .. می‌دانست ک همیشه گوش به فرمانش بودم .. ولی بی‌قرار بود .. مثل روزهای قبل من .. چقدر شبیه گذشته من شده‌ای امیرعلی ..

ــ هنوزم رستاک گوش میدی؟

بغضم می‌شکند .. دستم را جلوی دهانم می‌گیرم و داغیِ اشک را روی پوستِ سرد دستم حس می‌کنم ..

صدایش بغض دارد .. بغض دارد .. این مرد .. همان مغروری‌ست ک حتی زحمت "کجایی" پرسیدن هم به خود نمی‌داد ..

ــ هنوزم موهات بلنده؟ سحر .. کوتاهشون نکنی! .. گوش کن سحر .. همه مردا .. همه مردا موی بلند دوست دارن ..

"لعنتی" را داد زد .. نه .. فریاد زد .. هوار زد .. و بغضش شکست ..

ــ گوش کن دیوونه .. دست بزنی به اون موهای مشکیِ لَختت، دستتو قلم می‌کنم .. اون کثافتی ک قراره بشه شوهرت، موی بلند ..

ضجه میزدم .. لعنت بمن .. لعنت به تو امیرعلی .. لعنت به غرورت ک پدر آینده و گذشته‌ام را درآورده ..

ــ گه خوره .. می‌فهمی؟ تو هم گه می‌خوری اگه ازدواج کنی .. هه .. لمست کنه؟ غلط کرده سحر .. می‌کشمش .. پدرشو در میارم مرتیکه بی‌شرفو ..

صدای ناله‌ام بین هوارکشیدن‌هایش گم شده .. دو زانو می‌افتم روی سرامیک‌های قهوه‌ای رنگ .. زانویم درد می‌گیرد و همچنان می‌نالم:

ــ نگو امیر .. نگو ..

صدایش آرام می‌شود ..

ــ اسمشو مثل من صدا میزنی؟ .. اسمش چی باشه سحر؟ اسم اون مرتیکه چی می‌تونه باشه؟ ک اینجوری اسمشو صدا کنی؟ ک مثل من از خود بیخود بشه؟ ک مثل من ترو .. نه سحر .. صداش نمی‌کنی خب؟ بهش بگو .. بگو عزیــ.. نه .. اصلا بهش بگو ..

صدای گریه‌اش را می‌شنوم .. ترو بجان سحری ک دوستش داشتی و نمی‌خواهی‌اش گریه نکن ..

ــ چی بهش میگی سحر؟ ها؟ چی میگی؟

آب بینی ام را پاک می‌کنم:

ــ هرچی تو بگی امیر .. فقط دیگه گریه نکن ..

چند لحظه سکوت می‌کند .. صدای شکستن می‌آید .. و بعد فریادش ..

ــ شنیدی؟ گلدونِ کاکتوست بود .. یادته؟ خودت برام خریدیش .. خودت گفتی ک من هم شبیه کاکتوسم .. گفتی تیغ دارم ولی .. 

مکث می‌کند و بازهم صدایش آرام می‌شود ..

ــ ولی دوستم داشتی سحر .. ها؟

نباید بگویم ک بیاید دنبالم .. نباید بگویم ک با هم می‌رویم .. حتی نباید گوشزد کنم ک اختیاری از خودم ندارم و بقول خودش - آن مرتیکه - مرا با خود می‌برد ..

ــ‌سحر، دور چشماتو زیاد سیاه نمی‌کنی .. پالتو قرمزت رو نمی‌پوشی .. اصلا با خودت نبرش ها؟ آره .. آره .. با خودت نبرش .. بزار همونجا بمونه .. راستی سحر! اصلا میخوای برو موهاتو کوتاه کن ها؟ بهتر نیس؟ .. چرا بهتره .. میری موهاتو کوتاه می‌کنی .. بیام دنبالت؟ آره؟ آره .. سحر الان میام دنبالت بریم آرایشگاه .. باشه؟ حاضر شو .. موهاتم نمیذاری بیرون .. گوشیت دستت باشه .. وقتی زنگ زدم بیا بیرون .. این همسایه‌اتون خیلی روت زومه .. سحر؟ میام‌آ!

"میام‌آ" .. خودش می‌دانست ک نباید بیاید .. هنوز هم امر می‌کرد .. هنوز هم اصرار داشت ک عشق تمام می‌شود .. خودش همیشه میگفت زندگی‌مشترک تنها چیزی ک ندارد، اشتراک است .. خودش همیشه میگفت ک دعوا دارد .. ک عشق تمام می‌شود .. ک فقط احترام می‌ماند .. خودِ خودخواهش گفته بود .. امیرعلی گفته بود و من دیکته کرده بودم .. حالا .. فهمیده بود ولی بازهم ..

ــ سحر؟ موهاتُ کوتاه می‌کنی‌ها .. سحر؟ چشماتُ سیا .. 

ــ خداحافظ امیر ..

صدایش هنوز هم معرکه است .. یادم می‌آید .. دریا .. امیر .. صدایش .. صدایش .. صدایش ..

ــ عاشقم بودی؟ هستی؟ خواهی شد؟ شاید ...

تیغ بر صورت من می رود و می آید

به خودم میگویم: تو مَردی! گریه نکن!

می کشم سیگاری منتظر یک تلفن


پ.ن: دلم می‌خواهد رمان جدیدی را شروع کنم .. خیلی زیاد هم دلم می‌خواهد ولی وقت نیست .. و اکتفا می‌کنم به همین تکه‌ها ک قرار بود بشوند داستان .. قرار .. بود ..

پ.ن2: افسوس که هیچ شانه ای با من نیست

جز شانه تخم مرغ در یخچالم !!

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید
.
من نه شاعرم نه نویسنده . نه می‌شوم . شاعرها و نویسنده‌ها از همه‌چیز می‌نویسند . از همه‌چیز می‌نویسند و از نوشتن‌شان نان می‌خورند . من امّا فقط از تو می‌نویسم . فقط از تو می‌نویسم و با نوشتن‌ام خون دل می‌خورم .

{ فرشید فرهادی }


atata.s@yahoo.com
باز نویسی قالب : عرفــ ــان | دریافت کدهای این قالب : HTML | CSS قدرت گرفته از بیان