نفرتانگیزترین قسمتِ ایام تحصیل توی مدرسه، اون قسمتش هست ک وقتی اسمتُ نمیدونن بهت میگن: دُختره .. یا .. دخترخانوم ..
پ.ن: :|
نفرتانگیزترین قسمتِ ایام تحصیل توی مدرسه، اون قسمتش هست ک وقتی اسمتُ نمیدونن بهت میگن: دُختره .. یا .. دخترخانوم ..
پ.ن: :|
+ نرگس دنده عقب بگیر ..
ــ میخوای برگردی پیش کسی ک نمیخوادت ؟
+ دوست دارم فکر کنم ک فقط از صدای دنده عوض کردن خوشم میاد ..
پ.ن: یکدفعهطوری 8
روبرویم نشست و باز صدای کشیده شدن پالتوی چرماش روی روکش صندلیهای آشپزخانه روی مخم بود .. دستهایش را ستونِ چانهاش کرد و گفت: مثل درخت میمونی!
به سمتش برگشتم و دلم پایین ریخت .. دقیقا مثل پانزده باری ک پشت همین میز نشست و حرفهای قشنگ در مورد دختری زد ک هیچوقت کسی را جدی نگرفت ..
ــ کوفت! باز بهت رو دادم ها!
لیوان چای را مقابلش قرار دادم .. خندید .. یقه پلیورش را گرفت و به سمت خارج کشید .. انگشت سبابهاش را روی لبه لیوان گذاشت و آنرا لمس کرد .. نگاهم کرد .. این هم از دفعه شانزدهم!
ــ نه جدی میگم .. در مورد درختها ک میدونی! ها؟
روبرویش نشستم .. دستانم را دور لیوان تپلام حلقه زدم و کف دستم سوخت ..
ــ معلومه ک میدونم ..
خندید .. هفدهم .. دستی لای موهاش کشید .. هجدهم .. چشمهایش شیطان شد .. نوزدهم و قبل از اینکه به دفعه بیستم برسد لب باز کرد ..
ــ کربن دیاکسید میگیره و اکسیژن تولید میکنه ..
ابرویش را بالا انداخت .. خوشم میآمد .. عزیز بود .. دوست داشتنی بود .. اصلا تمام صفتهای زیبای دنیا را از روی همین مرد ساختند .. دقیقا از همان زمانی ک گفت گوربابای جنسیت هردویمان! .. و هنوز صدایش در گوشم است :
ــ همدیگر را دوست داشته باشیم دختر؟!
دستانش را جلوی چشمانم تکان داد ..
ــ چیزی گفتی؟
سرش را تکان داد و لبخند زد ..
ــ حواست نبود دختر .. حواست نیست و خودخوری میکنی .. حواست نیست و ناراحت میشی .. حواست نیست و چشمات پر از غمه .. حواست نیست و همه درد اطرافیانت رو توی خودت میریزی و بجاش میخندی توی روشون .. حواست نیست و .. درست مثل همین درختای .. پر از زندگی .. زندگی میدی به مردی ک وسط کویره و فقط یه درخت داره ..
بیستم .. چشمانم را بستم:
ــ حواست نیست و مدتهاست عزیزِ من شدی ..
خندید:
ــ حواست نیست و تا آخر عمر، زندگی من میمونی ..
پ.ن: یکدفعهطوری 7
بعد از پول، دومین چیزی ک بقیه دوست دارن زود بهش برسن، معشوقه نیست! چراغِ سبزه!
یک دست پفک و دست دیگر یک پیاله ماستِ تررش .. و ما بین این دو دست هم لیوانِ سفیدی ک کل فامیل را سیراب میکند، پر از نوشابه بیرنگ ک مضر هم نباشد .. و حواست را جمع کنی تا موقع جرعه جرعه قورت دادنش، زمان زیادی در دهانت نماند تا اسیدش مینای دندانت از بین نبرد و دنیایی ک برخلافِ جنسیتش، آنقدر ریش دارد ک تا بدبختیِ بعدی بتوانی به او بخندی! البته .. نیم سانت ریش داشته باشد هم بس است با این سیل عظیمِ دردسرها ..
عنوان انتخاب نکردن برای نوشتههایم، حالم را بهتر میکند و گاهی .. بدتر! .. مثلا اینکه وقتی بروی در فهرست مطالب وبلاگت و جای عنوانهایی ک فقط خودت معنایش را میفهمی، سه - چهارتا عدد ببینی، خوب است! ولی یک چیزش هم بد است .. مثل همین پست .. همین 363اُمین غمِ زندگیام .. ک تعدادش را به رُخام میکشند ..
احتمال آمدنش را نمیدادم .. مثل همین باران .. این بارانی ک انگار هر قطرهاش ، نوازش انگشتان خداست و به همان نرمی روی زمین فرو مینشیند و موهایش را شانه میزند .. اصلا انگار نه انگار ک به زمین میخورند! میفهمی؟ کلافهام کردهای اگر نفهمیده باشی منظورِ به این واضحی را! ببین بَد جان! باران میبارد .. خُب؟ باریدنش حس میشود بخاطر وجودش .. نباریدنش حس میشود بخاطرِ نرم زمین خوردناش .. خُب؟ .. بودنش حس میشود بخاطر سرمایش .. نبودنش حس میشود بخاطر این سقفِ آجری بالای سرم .. خُب؟ .. بودنش حس میشود بخاطر جیغهای غیرارادی دخترک همسایه .. و نبودنش حس میشود بخاطر این شیشههای دوجداره .. خُب؟! این باران ک اصلا قرار نبود بیاید .. ببارد .. و حتی آن زنِ جدی ک همیشه موقع دیدنش در این کارتونِ جادویی با آن مقنعه، احساس خفگی بهم دست میداد هم چیزی در مورد بارش نگفت! حتی زیر شبکه استانیِ بیریختمان هم با کادرِ قرمزی ک بدرنگ بودنش خیلی توی چشم است هم زیرنویس نکردند .. بعد از اخبارشبانگاهی و خداحافظیِ سرد مجری بدقوارهاش هم در بین جدولهای دمای استانها چیزی نوشته نشده بود! حتی فکرش را هم نمیکردم ک بیاید و این همه حسُ حال خوب را بریزد در بقچهاش و گرهاش بزند به چوبِ باریک و بگذاردش روی شانهی ابرها .. ک اینگونه ببارد و باز هم تو احتمالش را ندهی! .. آمدنت، مثل باران بود .. از همان بارانهایی ک موشکافانه آسمان را نگاه میکنی و وقتی یک قطره روی پیشانیات میافتد .. به خدا میگویی "شوخی میکنی!" .. آمدنت، قرار نبود بعید باشد، مثل همین باران در بیست و نهمین روز از ماه دوم پاییز .. اما آمدنت عجیب است .. دقیقا مثل همین باران ک از پنجرهی باز نگاهش میکنم و شعله ی خاموشِ بخاری دهن کجی میکند و صدای اعتراضِ عروسکها ک میگویند ببندم این پنجره بیصاحب مانده را .. چِق! پنجره را بستم ولی یادت باشد .. احتمالش را نمیدادم .. هیچوقت ..
چمدانش را بست .. به عکسش خیره شد .. بیاختیار روی زمین سُر خورد و دسته چمدانش را رها کرد .. صدای بوقِ آژانسی ک دنبالش آمده بود، مثل پتک توی سرش میخورد .. به سختی از جایش بلند شد و انگار کسی به او نهیب میزد ک خاک بر سرت چون دوباره بیخیالِ رفتن شدهای .. آژانس را مرخص کرد و به این فکر کرد برای دفعه بعد ک خواست ترکش کند، سیگارهایش را هم بردارد .. اینبار یادش رفته بود .. مثل پانزده بارِ قبل ..
پ.ن: ما زن ها هنوز دست نکشیدهایم از دوست داشتن ..
پ.ن: یکدفعه طوری 6
تلاش کردن برای رسیدن به بعضی آدمها، مثل دویدن دنبال قطار است .. به او نمیرسی و در آخر .. همه فقط .. میروند ..