یه روزی هم میرسه که اون دوستِ قدبلندِ لاغرت که ازش متنفر بودم، بهت میگه «خدایی دوسش داشتی؟». و اینو بدون. که خیلی خری. خیلی خری اگه بگی آره. مرد که دوغ نمیگه.
با قاشقی که تووی ظرفِ آش بوده، روغن حیوانی که ازش متنفره رو هم زدم و سیبزمینیهارو تووش ریختم، که نصفشون سوخت. گفت «خیلی خوشمزه شده. دستِ گُلت درد نکنه.»
کلمب هم اگر کشف میکرد تو لیمویتازه را به آبلیمو ترجیح میدهی، انقدر از پیدا کردنِ یک قاره خوشحال نمیشد.
حتی به این هم فکر کردهام که مثلا هر دویمان پاندا باشیم. دیگر با دوسال سربازی رفتن، مرا یادت نمیرود. مگر اینکه بروی دنبالِ برگ برای غذا و دیگر برنگردی.
قبول دارم. آدمِ تنبلی هستم ولی دلیل نمیشود دنبالت نگردم، کنترل تلوزیون را بیخیال، آن موقع حسش نبود!
این روزا خیلی آرومم. شاید تو تووی خونهای. شاید اون روزی که مامان از ترس بالا پرید و عطرگل محمدی پیچید توی هوا، تو بودی که درُ بهم زدی. تو بودم که درِ فر رو باز کردی و خزیدی توی گازِ بیاستفاده. این روزا خیلی آرومم. یا یه چیزیم شده یا .. یه صدایی داره از تووی آشپزخونه میاد ..
{ فرشید فرهادی }
atata.s@yahoo.com