کاش بر می گشتیم به چندین سال قبل .. آنوقتها که پنج دری بود .. حداقل امیدم برای برگشتت، پنج برابر میشد! از این در نیامدی؟! درِ بعدی!
اندوه، نامِ دیگرِ حلقه ایست که روزی امید داشت از دست راستت به یکی از پنج انگشتِ دست دیگر ات کوچ کند ..
به مرواریدهایی ک از صدف چشمانم قِل می خورد .. گفت .. اشک تمساح .. دَمتان که هیچ! بازدمتان هم گرم .. فقط .. خیلی بی معرفتی ..
15 مهر 94
نگاهش می کردم .. حرف میزد ولی انگار هوای آن اتاق لعنتی را مکیده باشی .. هیچ چیز شنیده نمی شد .. انگار روی صورتش، شیشه ای زده باشند و فقط صدای گروگ گروم کردنش می آمد ک ناشی از صدای نیمه دو رگه اش بود .. گریه می کردم و گریه هم! .. خسته بودم و حتی دسته مبلی که می فشردمش هم فهمیده بود .. چشمانم از زور گریه می سوخت و او مدام تکرار می کرد { نمی خوام اعصابتو خورد کنم ... } .. چشم راستم را محکم بستم .. مکث کرد و گفت { اعصابت خورده؟ } .. خندیدم .. شاید برای اولینبار .. خیلی تلخ بود! .. گفتم { نه! عادتمه .. } .. دیگه حرفی نزد .. فهمید دیگه نمی کشم .. خسته شدم .. فهمید این دختر کم سن و سالای ک همه رو نصیحت میکنه .. بدجور کم آورده .. آنقدر ک از { از خر زخمی ابلیش زمینگیر تر ام .. } ..
نشسته بودم توی اتوبوس .. در باز شد و هزار نفر وارد شدند .. سفت تر به صندلی چسبیدم که انگار قرار بود یکی بلندم کند! .. کسی کنارم نشست .. از همان اول، بوی عطرش مستام کرد .. گفتم "از اون خرپولاست!" .. ک .. شروع کرد به گریه کردن .. با تعجب نگاهش کردم .. شاکی شد و گفت "چیه؟ مگه خوشگلا گریه نمی کنن؟" .. سرم را برگرداندم و باقی مسیر را به این فکر کردم ، من که گریه می کردم .. خوشگل بودم؟ .. نبودم؟!

{ فرشید فرهادی }
atata.s@yahoo.com