من هم آدامس بایودنت می خورم ولی چرا .. خوشحال نیستم؟!
..
من هم آدامس بایودنت می خورم ولی چرا .. خوشحال نیستم؟!
..
آقای فلانیمان سرما نخورده باشد .. صلوات!
+
"عطسه" که میکنی .. قلبم برای تپش دوباره، "صبر" میکند! خوبی؟
پ.ن: آقای فلانی ، جایگزینِ جناب خان .. فقط اسمش تغییر کرد ..
هنوز هم شال گردن مشکین ات به روی ته ریش هایت بوسه می زند .. هنوز هم برگهای مونث تنوع به خرج می دهند و هر روز با یک رنگ جلوی چشمانت حاضر می شوند .. هنوز هم باد با عشوه، موهایت را بهم می ریزد .. هنوز هم پاییز است .. درست از چندسال پیش، هنوز برگریزان است .. هنوز آسمان عاشقت مانده و در فراقت اشک می ریزد و من .. هنوز دیوانه ام ک برایت چای می ریزم و استکان را کنار صد استکان دیگر می گذارم .. مزاجت عوض شده! چای نمی خوری یا .. نیستی؟
همه فعالیت کرده بودند .. رقصیده بودند .. عرق کرده بودند و یک ساعت بعد، در خیابان سرازیر شدند .. عروسی بود و همه شلوغ می کردند! .. چند روز بعد خبر رسیده داماد سرما خورده .. عروس هم! عاشقانه ای آرام بود و در خانه ما هیچکس سرما نخورد!
این یه مدت .. این یه ماه .. این یه سال .. این چهارده سال .. این بیست سال ای ک هردفعه میگن و درواقع داره میشه بیست چهار سال! بهم سخت گذشت .. نه همش! آدم روزای خوب هم داره .. منم روزای خوب داشتم .. اینکه توهم بزنی یکی میخوادت .. اینکه رخ بیای و بی محلی کنی .. اینکه دلتو خوش کنی به یه سری رفتاری ک نمی دونی کِرم ریختنه یا یه حس .. اینکه شاد باشی .. بخندی و شیطونِ مجازی باشی و فرد مسکوتِ دنیای واقعی! .. اینکه با این همه پر حرفی، بابا میگه کم حرفم .. اینکه با اون همه سکوت، مامان میگه پرحرفم! اینکه با وجود شیطنتهام، خواهرم میگه ماست ام! .. اینکه با وجود آروم بودنم، دبیرا میگفتن شیطونم! سردرگمم کرده .. گیج شدم .. اینکه یکی میگه قد بلندت خوبه و یکی دیگه میگه نه .. اینکه یکی میگه موهات قشنگه و یکی میگه معمولیه .. اینکه یکی با خوندن نوشته هام گریه می کنه و یه نفر دیگه میگه خیلی عادیه .. اینکه مامان با شنیدن پایان رمانم، گریه می کنه و با بهت و ناباوری میگم "مگه من چی گفتم؟؟" .. اینکه هزارتا فکر توی سرت داشته باشی و دلت رو خوش کنی به قوه تخیل ای ک به قول بابا، واسم نون و آب نمیشه! اینکه خودمو خفه کنم با رمان هایی ک می دونم دستِ آخر ب دختر داستان غبطه می خورم، احمقانه است .. میگن کتاب خوندنِ زیاد از تنهایی نشئت می گیره و اون همه ذوقم واسه تموم کردن یه کتاب 500 صفحه ای بیخود بوده و الان می فهمم ک .. غم انگیز هم بوده! هِی ب این و اون می گفتن تنهام .. فکر می کردن دلم دوست میخواد! بوی فرند .. آدمی ک تنهاست .. بین حرفهای جدی اش .. از ده تا، نه تاش غمگینه .. با یکی دیگه دوست باشه ک چی؟! .. اصلا هدف چی باشه؟! حرفهای مزخرف و عاشقانه ای ک چندوقت بعد پدر احساساتم رو در بیاره؟ .. نه .. من هیچوقت نخواستم و نمیخوام .. و فهمیدم .. جنس مذکر .. به من نمیاد .. یعنی .. نمی فهممش .. چی میخواد؟! دنبال چیه؟! چی براش جذابه؟! از هر دری رفتم به وابستگی رسیدم و داستان دخترهای شکست خورده و پسرهایی ک آخ هم نگفتن .. از هرکی پرسیدم، گفت اون پسرهایی ک دنبالت میان و موس موس میکنن، نامردن .. باور نمی کردم .. دخترا هم بد بودن .. بعضیاشون! نمیشد ک همرو با یه دید نگاه کرد ولی .. به چشم خودم نامردی های مردهایی رو دیدم ک ادعا می کردن دوستن .. عاشقن .. دل بسته ان .. وابسته شدن و هزار کوفت دیگه .. تمام عمرم سردرگم بودم .. ناراحت بودم وقتی ک صدای خنده ام بالا میره، یه صدایی میاد ک "بلند نخند" .. یا اعتراض هایی مثل "سرمون رو بردی" و من .. خیلی وقته ک بلند نمی خندم .. یا پرحرفی هایی ک هنوز دارمشون .. و از هر دری می تونم حرف بزنم .. داستان تعریف کنم با تموم جزئیات و جوری بیان کنم ک مخاطب جذب بشه .. یاد گرفتم بقیه رو آروم کنم وقتی خودم ناآرومم .. ک وسط دعوای دو نفر ک بزرگتر از من بود .. میانجی گری کردم و شدم بزرگترِ آدم بزرگ هایی ک باید بزرگ می بودند! .. از آدم هایی ک با دست پس می زدن و با پا پیش می کشیدن خسته شده بودم .. از خودم بدم میومد ک گاهی وقتها حس خوبی به هیچکس نداشتم حتی مامان گل .. خسته از رد پاهای افرادی ک قرار بود فقط رهگذر باشن و اینرو می دونستم!! قبول کردم!! و باز به وجودشون عادت کردم و در مهمانخانه دلم، اتاق خالی شون توی ذوق می خورد .. اینکه از بچگی فمنیست بودم و معنایش رو نمی دانستم فقط حال می کردم ک می دیدم زن گاهی پیروز است .. و برای زن می نوشتم و ظلم هایی ک در حق اش شد .. من .. بیشتر وقتها توی خودمم و شاید پائیز سال بعد برگشتم! و هیچوقت یادم نمیره آدمی رو ک یه اشتباه بود .. ک پایش رو یک سانت قبل از درِ زندگی ام گذاشت و آخر سر رفت .. نرفته! ولی رفته .. از ذهنم را می گویم .. و شاید ده بار از ته دل خدا رو شکر کردم .. به رویش لبخند زدم ک این آدمِ اشتباهی وارد قلبم نشد و این تکه ماهیچه ک نبض دارد و خون پمپاز می کند، خالی باقی مانده .. اعتراف می کنم .. هیچکس را از ته دل دوست ندارم! .. بعضی وقتها آدمها مزخرف می شوند .. آن زمان دوستشان ندارم و برای همین .. عاشق کردنم کمی سخت است .. شاید اخلاقم بیخود باشد .. شاید حتی نزدیکترین فرد در زندگی ام هم نفهمیده باشد ک همچین شخصیتی دارم ولی هیچکس ، خیلی برایم مهم نیست .. سخت است .. عذاب نمی کشم ولی ناراحت می شوم .. عجیب ام .. دوست داشتم شخص دیگری اینهارا بگوید .. ک مرا فهمیده باشد .. و این آرزو .. محال است :)
پ.ن: من بیست و چهارسالم نیست! شاید سوال پیش بیاید برایتان ..
آدم ها دو دسته اند .. دسته اول عاقل اند و دسته دوم هنوز فکر می کنند پول خوشبختی نمی آره!
..
یه سری پسرها هستن ،تنها وقتی میان سمت یه دختر ک مطمئن باشن می تونه مُخاش رو بزنن .. این دسته رو .. اصلا دوست ندارم ..
پاییز .. یک بی شرفِ است ک دوست دارمش .. حتی با ریختن اشکهایش روی صورتم ..
پ.ن: معذرت پاییز .. ولی ، از ته دل بود ..
باران منام ک هیچوت به خاک ات نمی خورم، تکه زمینِ لعنتیِ من ..
پ.ن: باران تویی به خاک من بزن ..