ــ دختر اگه سرش تو درس و مشقش باشه ...
"وقت نمیکنه به این قِر و فِر هاش برسه!" .. بگو! دِ بگو دیگر مادربزرگ! در دهانم بزن ک باید از اول سرم را داخل کتاب می کردم و عاشق چشم و ابروی فرمولهای نچسب ریاضی می شدم .. بگو ک منِ لعنتی باید افسار احساسِ خرم را می گرفتم تا در باغ کسی نچرد! ک ممکن نباشد روزی دلم بی اجازه بلند شود و برود کنار صاحب باغ و دیگر نیاید! و هرچه بگویم "دل جان! دیر است! مادربزرگ حاسبمان را می سرد!" گوش ندهد ک ندهد و چسبیده باشد ب گوشه شلوار مردانه جناب خان و هِیآنرا بکِشد ک شاید او وساطتت کند و بگذارد کنارش بماند .. بگو مادرزبرگ جان! تو ک گیس هایت را در جایی غیر از آسیاب بادی ، سفید کرده ای و هیچوقت هم جایش را نگفتی. بگو ک من بایستی از اول خودم را با غزلیات این و آن سرگرم می کردم و می فهمیدم عشق واقعی به خداست .. درست! من چاکر خدای عزیزمان هم هستم .. ولی خدای خوب من ک به رویم اخم نمی کند ک دلم هُرّی بریزد! خدای گل من ک صدایش مدام دره گوشم نمی پیچد! اذان به جای خودش! ..به جان عزیز خودت کفر نمی گویم! مادربزرگ جان بگو ک تربیتم خوب نبوده .. بگو ک از اول درسهای مدرسه ام را خوب یاد نگرفته ام .. ولی باور کن من خوب یادم است! همان، باز باران با؟! باز باران با .. جناب خان!! بگو مادربزرگ .. بگو قربان آن گیسهای سفیدت! بگو ک هنوز آدم نشده ام ..
کـاکـتـوس کـوچـولـو؟! حـُـسن یـوسـف؟! شمـعدونـی؟! گریـه نکنیـد بچـه هـا! درسـت میشـه . مـن خـودم دعـا کـردم!! مـن خـودم التمـاس کردم!! مـن خـودم قسمـش دادم .. "بالحسین .. بالحسین .. بالحسین .." مـن خـودم بـاورش دارم! خـُدا کمکـمون می کـنه؛ اینـو یـه فرشـته درِ گـوشم گفـت . . . شمعـدونـی؟! مامـان هـا کِ دروغ نمگیـن! میگـن؟!؟
پ.ن: فرشته ها دروغ میگن؟؟
بعضی وقتها زور میزنی ک خوابت ببرد .. پیش خودت میگویی "گور بابای کلاس!" و پتو را روی سرت می کشی تا روی خورشید خانوم را کم کنی! گرمت می شود و پاهایت را محکم به پتو میزنی تا کمی کنار برود و حداقل نوک انگشتان پایت بیرون از پتو باشد و یک نفس راحت می کشی و تخیل می کنی .. توی فکرت با جناب خان می روی خرید و برایت لاک می خرد ک با آن لباس صورتی تور توریِ ست کنی! حتی یکبار سرِ حساب کردن پول غذا دعوایتان می شود و با همان جذبه می گوید "وقتی با من میای بیردن از این خبرا نیست" .. و تو آرام، در حالیکه کیلو کیلو ک سهل است! تُن تُن قند توی دلت آب می شود دستت را بر می داری و اجازه میدهی حساب کند .. آنقدر فکر می کنی ک خوابت می برد و با صدای گوشی خانه از خواب می پری .. ساعت دو ظهر است .. بلند می شوی و نگاهی به گوشی همراهت می اندازی ک حتی پرنده مجازی هم در آن صفحه مشکی پر نمی زند! می خواهی از اتاق بیرون بروی ک نگاهت می خورد ب لباس صورتی تور توری ک پشت در آویزان کردی و یادت می افتد جناب خان دیگر نیست .. فکرهایت چرند بود و در حالیکه می روی تا قرص های اعصابت را بخوری زیر لب می گویی "باید زودتر بیدار میشدم!"
پ.ن: سرعت لعنتی تر از اینترنت شده! دوباره چه خبر است!؟
جناب خان دیگر نمی خواهمت .. دوستت دارم ولی نمی خواهمت! با پوزخند می گویی "حالا یعنی چی؟!" .. می گویم! صبر داشته باش .. یعنی دیگر موقع لبخندهای آسمانی ات قلبم به تکاپو نمی افتد تا خودش را قربانی ات کند .. یعنی می خواهی ته ریش بگذار یا می خواهی همه را از بیخ بزن! مهم نیست .. یعنی اگر ببینم بطور خیلی اتفاقی لباسهایمان ست شده ذوق نمی کنم .. یعنی وقتی حواست پرت است حرص نمی خورم .. یعنی وقتی اسمت می آید دست و پایم را گم نمی کنم .. یعنی وقتی درباره تو از من می پرسیند با بی تفاوتی می توانم بگویم "نمیدونم!" .. یعنی هرکس در مورد تو حرف زد به رویش اخم نمی کنم .. یعنی اگر کسی گفت "هنوز می خواهی اش!" با پشت دست می کوبانم در دهانش .. مرا نبین .. مرا نخواه .. مرا نخوان .. اصلا مرا نابود کن در ذهنِ عزیز و شلوغت! چون دیگر .. نمی خواهمت .. گاهی ، فقط گاهی در دلم برایت گریه خواهم کرد ک بانویی چون مرا از دست دادی .. دوستت دارم ولی .. نمی خواهمت ..
پ.ن: گور بابای هر چه احساس و
تف به دنیای عاشق و عشقش ..
کاش انقدر پررو بودم ک روزی ناگهان از روی تختم بلند شوم و بهم ریزم آن ژست متفکر و غمگینِ احمقانه را و لباس هایم را بپوشم ؛ ولی اینبار موهایم همینطور بافته شده می ماند .. همینطور شلخته ک تار موهایم از ردیفِ خودشان بیرون زده اند و چهره ام را بانمک تر می کند .. و دمِ در کاسه "چه کنم چه کنم" را می دهم دست مادر و لبخندی به صورتش میزنم می گذارم چالِ زیر لبم خودش را نشان دهد! تو این وضعیت همین یک چشمه هم غنیمت است .. می روم داخل خیابان مثل دیوانه ها دنبال چیزی می گردم و وقتی پیدایش می کنم با آسودگی خیره می شوم ب آن .. آنوقت است ک تمام دلهره ها هجوم می آوردند و سرت خراب می شوند .. با دست هایی یخ کرده تلفن را برمی دارم و ته دلم از اختراع این لعنتیِ دوست داشتنی ذوق می کنم .. ک می توانی به جناب خان ات زنگ بزنی بی آنکه بفهمد کیستی! .. اعدادی را که با جان و دل به حافظه ام سپرده بودم سر انگشتانم جاری می شوند .. یک بوق .. دو بوق .. "حتما سرش شلوغه" .. سه بوق چهار بوق .. "حتما داره بمن فکر میکنه!!" زیر لب می خندم ک پنجمین بوق و .. "الـــــو؟" .. گوشی را سر جایش می گذارم .. بر می گردم خانه و کاسه "چه کنم چه کنم" را پس می گیرم و دوباره می نشینم روی تخت و دوباره زل زدن به دیوار! .. "باید کاغذ دیواریش عوض بشه .. راستی ، زنِ چه صدای قشنگی داشت .. "
پ.ن: صدایت از تلفن می رسد؛ فقط گوشم
تو حرف می زنی و جرعه جرعه مـی نوشم
سـلام .. سـرد شده روزگارِ من، گلِ من !
برای من نگران نیستی چه می پوشم؟!
من خیابانی بودم پر از آدم .. آدم های جور واجور .. گاهی یک زن جلوی یکی از ویترین ها می ایستاد و زل میزد ب مانتوهای کوتاه و سیگار دود میکرد گاهی هم یک دختربچه با شیطنت دست مادرش را می کشید و ب سمت بستنی فروشی میبرد .. شبهایی هم پسرهای شر و شیطان پیدایشان میشد و از کلوب ها فیلمهای ترسناک می گرفتند .. و بعد از رفتنشان هم مردی می آند و سیگار دود می کرد .. از همه شان خسته بودم .. از صدای دختربچه و شیطنت هاش .. از رنج و غم زنه سیگاریT از دوره همی های زنهای فمنیست داخل یکی از کافه ها.. از بوی سیگار تینیِجرها .. از قهقهه دختر دبیرستانی ها .. همه و همه بد بود .. تکراری بود .. یک شب مثل همیشه پسرهای شر فیلمهایشان را رد و بد کردند و مرد هم سیگارش را کشید .. ک تو آمدی! جناب خان تو با قدم های سست ات وارد خیابان من شدی و مرتب پشت سرت را نگاه می کردی .. برایم جالب بود .. نگاهت می کردم ک دیدم زخمی شده ای! آمدی کنار دیوار و دستت را کشیدی روی آن و رد خون رویش ماند .. چند قطره خون ریخت روی زمین و تو رفتی! .. آن دیوار ..عضوی از من بود و تو خون ب جگرم کردی! رفتی .. و روزهای بعد مرد سیگاری را برای این دوست داشتم ک بعدش تو بیایی و شبهای بعد نیامدی ک هیچ! جای خون پای دیوار را پیرمردی تف انداخت!
ب حرفهای این و آن کاری ندارد و پول ک ب دستش می رسد می دهد پای گلهایی ک روزها با عشق آب دادن ب آنها از خواب بر می خیزد .. آنقدر نگرانشان است ک مرتب سفارش می کند "خاک گل یادت نره!" .. آنقدر دوستشان دارد ک با قربان صدقه برگهای لطیف شمعدانی و تیغ های کوچک و درهمه کاکتوس ها را نوازش می کند .. آنقدر مهربان است ک اگر خاک یکی از گلدان های سفالی خشک باشد با اخم ب دختر کوچکش نگاه می کند ک یادش رفته آبشان بدهد .. و با لبخند ب او یاد می دهد ک چگونه با مهربانی برگهایشان را تمیز کنی و آواز بخوانی .. ک چقدر این گلها از آهنگ "بردی از یادم" با لحن حزن انگیز خواننده خوششان می آید .. کسی ک حواسش قبل از همه چیز ب تعداد قطره های گل بامبو بوده! .. مادر! گلها دوستت دارند .. اینرا دیروز حسن یوسف در گوشم گفت ..
حالم گرفته شد! مثل آن آسمان ابری ک همه شادمان از آفتاب درونش برنامه سفر می چینند و ناگهان گرفته می شود و حالا بیا و درستش کن! .. حالم از آدمی گرفته است ک قرار بود حال و اکنون ام را بسازد ؛نه اینکه حال و آینده را تارومار کند!.. کسی ک وسط خجالت کشیدن های بی موردم نگاهش دنبال موی بافته شده کس دیگر رفت و خداحافظ شما! .. نگاه کو؟حواس کو؟!.. نمی دانم! .. خب بفهم بی انصاف! من هم دسته موی بافته شده ای زیر این شال مشکی لامذهبم دارم!.. توی کیف من هم ماتیکها خودشان را هلاک می کنند ک هی ما هم هستیم ها! ولی کو گوشه شنوا؟! .. جناب خان وقتی می گویم بی معرفتی نگو نه! .. بغضم را آبی ک از سنگها سرایز میشد فهمید و قطره آبی کنارم سر خورد و گفت ترا به خدا ک تو بگو چرا غمگینی!.. حرصم را مجسمه سنگی چند قدم آن طرفتر فهمید و چشمک زد ک "چی شده؟!".. ولی صدا از جناب خانِ مسخ شده ما درآمد ک از من در نیامد.. کافی بود تا تو فقط سرت را یک تکان کوچک بدهی ک حتی گردن مبارکت هم ب زحمت نیفتد تا تمام غم و هستی و نیستی را بسپارم دسته باد!ولی..اوف جناب خان! بی معرفتی! نگو نه..

{ فرشید فرهادی }
atata.s@yahoo.com