شرمنده ولی کاریش نمیشه کرد ..

قضاوت کردن ، بر اساس تصویرهای ذهنی ک دیگران از بعضی افراد برامون ساختن ، واقعا خوب نیست ! ولی وقتی یه فیلم می بینم ک شخصیتش مثل اون چیزی ک فکر میکردم نیست اعصابم خورد میشه و هرچی میگم "بابا این فیلمه، نقشه!" تو کَتَم نمیره که نمیره! متاسفم ک نمیتونم بعضی از هنرمندهارو بخاطر اثرهاشون بپسندم هرچند این حس من ناشی از بازی عالی اون هاست ولی خب چ میشه کرد!؟ شرمنده اخلاق سینمایی تون ..


 

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

کاشکی تنهایمان نگذارند ..

قبلا حس می کردم اگر آدمی وجود داشته باشه ک فقط گوش کند به حرفهایت ، بس است! نظری ندهد و فقط نگاهت کند .. فقط گوش کند تا تو خالی شوی .. بگویی بگویی بگویی .. حرفهایی را ک اگر بقیه می شنیدند میخواستند سرزنشت کنند یا چشم غره بروند یا .. خدا را چه دیدی؟! شاید توی دهانت می زدند! از همان حرفهای درِگوشی دخترانه .. از همان نگاه های پر رمز و راز پسرانه .. از همان حرفهایی ک بعدش یک بغض مردانه و دست کشیدن به ته ریش و دود کردن سیگار دارد .. از همان حرفهایی ک آخرش دانه های مروارید روان شده روی گونه ظریف زنانه دارد .. ولی امروز ، فقط دلم خواست حرف بزنم و جوابی بعدش باشد .. یک "هووم" یک "آها!" .. یا اصلا یک سرفه! حرفم ، درِگوشی نبود .. ولی جوابی نشنیدم .. گاهی آدمها زمانی از پیشمان میروند ک فکر میکنی اگر بودند چه میشد! یک تکیه گاه .. یک کسی ک گوش بدهد و حتی تو گوشی بزند! امیدوارم هیچوقت همین چیزی نخواهم .. در مورد عزیزانم ..


+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

ببین!

ببین جناب خان! مهم نیست که پدرم از طبقه پایین فریاد بزند که " دختر .. کاری که گفتمو انجام دادی؟" مهم این است که من بنشینم پای این سیستم لعنتی که برایت بنویسم؛ خیلی مسخره است که من بخواهم گاهی دلم را به فالهای حافظ خوش کنم .. فال هایی که از ابیاتش هیچ چیز دستگیرم نخواهد و فقط چشمهای مشکین ام به دنبال تفسیر آن می گردد. خیلی بیشتر از خیلی مسخره است که من فکر کنم اگر نباشم تو دلتنگم میشوی .. و این فکر را از سرم دور می کنم که " جای خالی ات را پر خواهد کرد " و بقول دوستم، اِندِ مسخره بازی است اگر فکر کنم حسِ تو همان است به من که حسِ من به تو .. آدمها از روز اول بهم قول نداند حسهایشان مثل هم باشد! ببین! وقتی ترا "آقا" صدا می کنم یا "ببین" یا "باشمام" .. بدان چیزی شده! بدان که بعد از شوخی های همیشگی ات اگر نمی خندم چیزی شده.. بدان که اگر می پرسی خوبی و دیگر حس واقعی ام را نمی گویم چیزی شده . بدان اگر دیگر سراغت نمی آیم چیزی شده .. ببین! من با تو قهرم! من از تو دلگیرم اما تو می فهمی؟ اصلا برایت مهم هست؟  برایت مهم هست که دختری با چشم های قرمز و با انگشتهای سردش بزند روی کیبرد در حالیکه میداند تو اینهارا نمیخوانی؟ با انگشتهای سردش بزند بزند بزند .. بزند روی "ب ب ی ن"؟ و تایپ شود : ببین؟! وقتی بجای اسمِ عزیزت ترا "ببین" صدا میزنم .. چیزی شده  .. ببین!



+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

جانا! تقصیر تو چیست که انقدر خوبی؟

برای مسلمان شدن ، دیدن آن "ون یکاد" درون گردنت کافی بود .. ممنون از خورشید خانوم عزیزم ک انقدر تابید و تابید تا جناب خانِ من را کلافه کرد و رفت تا صورتش را بشوید .. و آن گردنبند عزیز ک خیلیها به او حسودی می کنند چقدر زیبا بود .. جناب خان؟ لعنت ب تو ک هیچوقت نمیگذاری فکر کنم ک آدم بدی هستی .. در این گیر و دار فراموشی و دوئل عقل و احساس، گردنبند ون یکاد چه میگفت؟! آن انگشتر عقیق توی دستت آن وسط چکار داشت؟ آن ته ریش لامذهبت .. آخر بی انصاف! بد باش و بگزار کول بار تنهایی ام را بردارم و بروم ردِ کارم! .. چرا انقدر خوبی؟



پ.ن: همین که می آیم باور کنم چقدر خوبی، بد میشوی
و همین که می آیم بپذیرم که اصلا خیلی هم بدی، ماه می شوی!
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

احساسات تو دهنی لازم شده !

ــ دختر اگه سرش تو درس و مشقش باشه ...

"وقت نمیکنه به این قِر و فِر هاش برسه!" .. بگو! دِ بگو دیگر مادربزرگ! در دهانم بزن ک باید از اول سرم را داخل کتاب می کردم و عاشق چشم و ابروی فرمولهای نچسب ریاضی می شدم .. بگو ک منِ لعنتی باید افسار احساسِ خرم را می گرفتم تا در باغ کسی نچرد! ک ممکن نباشد روزی دلم بی اجازه بلند شود و برود کنار صاحب باغ و دیگر نیاید! و هرچه بگویم "دل جان! دیر است! مادربزرگ حاسبمان را می سرد!" گوش ندهد ک ندهد و چسبیده باشد ب گوشه شلوار مردانه جناب خان و هِی‌آنرا بکِشد ک شاید او وساطتت کند و بگذارد کنارش بماند .. بگو مادرزبرگ جان! تو ک گیس هایت را در جایی غیر از آسیاب بادی ، سفید کرده ای و هیچوقت هم جایش را نگفتی. بگو ک من بایستی از اول خودم را با غزلیات این و آن سرگرم می کردم و می فهمیدم عشق واقعی به خداست .. درست! من چاکر خدای عزیزمان هم هستم .. ولی خدای خوب من ک به رویم اخم نمی کند ک دلم هُرّی بریزد! خدای گل من ک صدایش مدام دره گوشم نمی پیچد! اذان به جای خودش! ..به جان عزیز خودت کفر نمی گویم! مادربزرگ جان بگو ک تربیتم خوب نبوده .. بگو ک از اول درسهای مدرسه ام را خوب یاد نگرفته ام .. ولی باور کن من خوب یادم است! همان، باز باران با؟! باز باران با .. جناب خان!!  بگو مادربزرگ .. بگو قربان آن گیسهای سفیدت! بگو ک هنوز آدم نشده ام ..


+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

مامان! دروغ که نگفتی؟؟

کـاکـتـوس کـوچـولـو؟! حـُـسن یـوسـف؟! شمـعدونـی؟! گریـه نکنیـد بچـه هـا! درسـت میشـه . مـن خـودم دعـا کـردم!! مـن خـودم التمـاس کردم!! مـن خـودم قسمـش دادم .. "بالحسین .. بالحسین .. بالحسین .." مـن خـودم بـاورش دارم! خـُدا کمکـمون می کـنه؛ اینـو یـه فرشـته  درِ گـوشم گفـت . . . شمعـدونـی؟! مامـان هـا کِ دروغ نمگیـن! میگـن؟!؟



پ.ن: فرشته ها دروغ میگن؟؟

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

هر وقت با من قهر کردی قرص های اعصابم عوض شد!

بعضی وقتها زور میزنی ک خوابت ببرد .. پیش خودت میگویی "گور بابای کلاس!" و پتو را روی سرت می کشی تا روی خورشید خانوم را کم کنی! گرمت می شود و پاهایت را محکم به پتو میزنی تا کمی کنار برود و حداقل نوک انگشتان پایت بیرون از پتو باشد و یک نفس راحت می کشی و تخیل می کنی .. توی فکرت با جناب خان می روی خرید و برایت لاک می خرد ک با آن لباس صورتی تور توریِ ست کنی! حتی یکبار سرِ حساب کردن پول غذا دعوایتان می شود و با همان جذبه می گوید "وقتی با من میای بیردن از این خبرا نیست" .. و تو آرام، در حالیکه کیلو کیلو ک سهل است! تُن تُن قند توی دلت آب می شود دستت را بر می داری و اجازه میدهی حساب کند .. آنقدر فکر می کنی ک خوابت می برد و با صدای گوشی خانه از خواب می پری .. ساعت دو ظهر است .. بلند می شوی و نگاهی به گوشی همراهت می اندازی ک حتی پرنده مجازی هم در آن صفحه مشکی پر نمی زند! می خواهی از اتاق بیرون بروی ک نگاهت می خورد ب لباس صورتی تور توری ک پشت در آویزان کردی و یادت می افتد جناب خان دیگر نیست .. فکرهایت چرند بود و در حالیکه می روی تا قرص های اعصابت را بخوری زیر لب می گویی "باید زودتر بیدار میشدم!"



پ.ن: سرعت لعنتی تر از اینترنت شده! دوباره چه خبر است!؟

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

گور بابای هر چه احساس

جناب خان دیگر نمی خواهمت .. دوستت دارم ولی نمی خواهمت! با پوزخند می گویی "حالا یعنی چی؟!" .. می گویم! صبر داشته باش .. یعنی دیگر موقع لبخندهای آسمانی ات قلبم به تکاپو نمی افتد تا خودش را قربانی ات کند .. یعنی می خواهی ته ریش بگذار یا می خواهی همه را از بیخ بزن! مهم نیست .. یعنی اگر ببینم بطور خیلی اتفاقی لباسهایمان ست شده ذوق نمی کنم .. یعنی وقتی حواست پرت است حرص نمی خورم .. یعنی وقتی اسمت می آید دست و پایم را گم نمی کنم .. یعنی وقتی درباره تو از من می پرسیند با بی تفاوتی می توانم بگویم "نمیدونم!" .. یعنی هرکس در مورد تو حرف زد به رویش اخم نمی کنم .. یعنی اگر کسی گفت "هنوز می خواهی اش!" با پشت دست می کوبانم در دهانش .. مرا نبین .. مرا نخواه .. مرا نخوان .. اصلا مرا نابود کن در ذهنِ عزیز و شلوغت! چون دیگر .. نمی خواهمت .. گاهی ، فقط گاهی در دلم برایت گریه خواهم کرد ک بانویی چون مرا از دست دادی .. دوستت دارم ولی .. نمی خواهمت ..


پ.ن: گور بابای هر چه احساس و

تف به دنیای عاشق و عشقش ..


+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

نگفتمت هر آنچه گفته و نوشته ایم " کشک " بود !

کاش انقدر پررو بودم ک روزی ناگهان از روی تختم بلند شوم و بهم ریزم آن ژست متفکر و غمگینِ احمقانه را و لباس هایم را بپوشم ؛ ولی اینبار موهایم همینطور بافته شده می ماند .. همینطور شلخته ک تار موهایم از ردیفِ خودشان بیرون زده اند و چهره ام را بانمک تر می کند .. و دمِ در کاسه "چه کنم چه کنم" را می دهم دست مادر و لبخندی به صورتش میزنم می گذارم چالِ زیر لبم خودش را نشان دهد! تو این وضعیت همین یک چشمه هم غنیمت است .. می روم داخل خیابان مثل دیوانه ها دنبال چیزی می گردم و وقتی پیدایش می کنم با آسودگی خیره می شوم ب آن .. آنوقت است ک تمام دلهره ها هجوم می آوردند و سرت خراب می شوند .. با دست هایی یخ کرده تلفن را برمی دارم و ته دلم از اختراع این لعنتیِ دوست داشتنی ذوق می کنم .. ک می توانی به جناب خان ات زنگ بزنی بی آنکه بفهمد کیستی! .. اعدادی را که با جان و دل به حافظه ام سپرده بودم سر انگشتانم جاری می شوند .. یک بوق .. دو بوق .. "حتما سرش شلوغه" .. سه بوق چهار بوق .. "حتما داره بمن فکر میکنه!!" زیر لب می خندم ک پنجمین بوق و .. "الـــــو؟" .. گوشی را سر جایش می گذارم .. بر می گردم خانه و کاسه "چه کنم چه کنم" را پس می گیرم و دوباره می نشینم روی تخت و دوباره زل زدن به دیوار! .. "باید کاغذ دیواریش عوض بشه .. راستی ، زنِ چه صدای قشنگی داشت .. "



پ.ن: صدایت از تلفن می رسد؛ فقط گوشم

تو حرف می زنی و جرعه جرعه مـی نوشم

سـلام .. سـرد شده روزگارِ من، گلِ من !

برای من نگران نیستی چه می پوشم؟!

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

خیابان خاطره ..

من خیابانی بودم پر از آدم .. آدم های جور واجور .. گاهی یک زن جلوی یکی از ویترین ها می ایستاد و زل میزد ب مانتوهای کوتاه و سیگار دود میکرد گاهی هم یک دختربچه با شیطنت دست مادرش را می کشید و ب سمت بستنی فروشی میبرد .. شبهایی هم پسرهای شر و شیطان پیدایشان میشد و از کلوب ها فیلمهای ترسناک می گرفتند .. و بعد از رفتنشان هم مردی می آند و سیگار دود می کرد .. از همه شان خسته بودم .. از صدای دختربچه و شیطنت هاش .. از رنج و غم زنه سیگاریT از دوره همی های زنهای فمنیست داخل یکی از کافه ها.. از بوی سیگار تینیِجرها .. از قهقهه دختر دبیرستانی ها .. همه و همه بد بود .. تکراری بود .. یک شب مثل همیشه پسرهای شر فیلمهایشان را رد و بد کردند و مرد هم سیگارش را کشید .. ک تو آمدی! جناب خان تو با قدم های سست ات وارد خیابان من شدی و مرتب پشت سرت را نگاه می کردی .. برایم جالب بود .. نگاهت می کردم ک دیدم زخمی شده ای! آمدی کنار دیوار و دستت را کشیدی روی آن و رد خون رویش ماند .. چند قطره خون ریخت روی زمین و تو رفتی! .. آن دیوار ..عضوی از من بود و تو خون ب جگرم کردی!  رفتی .. و روزهای بعد مرد سیگاری را برای این دوست داشتم ک بعدش تو بیایی و شبهای بعد نیامدی ک هیچ! جای خون پای دیوار را پیرمردی تف انداخت!


+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید
.
من نه شاعرم نه نویسنده . نه می‌شوم . شاعرها و نویسنده‌ها از همه‌چیز می‌نویسند . از همه‌چیز می‌نویسند و از نوشتن‌شان نان می‌خورند . من امّا فقط از تو می‌نویسم . فقط از تو می‌نویسم و با نوشتن‌ام خون دل می‌خورم .

{ فرشید فرهادی }


atata.s@yahoo.com
باز نویسی قالب : عرفــ ــان | دریافت کدهای این قالب : HTML | CSS قدرت گرفته از بیان