کجا بگویم پس ؟!

ــ اینجا جاش نیست!!

بی توجه به لحنِ حرصی ات باید به عرضت برسانم که دقیقا همینجا جایش است! بین همین مردم توی پاساژ .. جلوی همین دختربچه ای که ابهت ات مسخ اش کرده و آب دهانش از کنارِ آبنبات چوبی که در دهان دارد راه گرفته و نگاهمان می کند .. دقیقا جلوی روی این خانم که چادرش را با داندانش محکم رفته که نیفتد و یک لحظه سرش را از داخل کیف و دستش را که تا آرنج داخل آن بود بیرون می آورد و بما خیره می شود .. دقیقا جلوی همین ها باید بگویم ک .. بگویم ک .. خب، اینجا جایش نیست!!! .. جلوی بچه خوبیت ندارد برویم یکجای دیگر! برای این نمی گویم خوبیت ندراد که قصد دارم بگویم دوستت دارم! .. برای این می گویم ک اگر جوابت همانی باشد ک توی ذهنم است جلوی بچه خوب نیست ک اولین تصویرش از عشق، دختری باشد ک با دیوانگی وسط پاساژ به جناب خان اش گفت دوستش دارد و او فقط سیگارش را آتش زد و گفت "من نه!" .. راست می گویی جناب خان.. اینجا جایش نیست!


+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

یک فنجان چای لطفا!

امروز از ته دلم احساس حقارت کردم! وقتی که با لباس گشادِ خاکستری ام که خرسِ سبزِ عزیزم روی آن جاخوش کرده رفتم داخل آشپزخانه و در حالیکه موهایم دورم پخش بود و بیشتر شبیه غارنشین ها بودم! نزدیک سماور شدم و با بغض نگاهش کردم! .. اولش زیاد محلم نگذاشت! .. رویش را برگداند و با دارچین هایی که کنارش داخل ظرف نشسته بودند خوش و بِش کرد .. بعد که دید نمی روم با قندانِ تپل حرف زد و وقتی دید راستی راستی حالم خوش نیست قبول کرد کمی مواد به من بدهد! .. مثل این آدمهای توزیع کننده مواد ک خیلی چهره هاشان خطرناک است و ته دلت می ریزد اول کمی نگاهم کرد و بعد با تحقیر گفت "باز چی شده؟!" .. لحنش مثل کسانی ک چای های اصیل تولید میکنند نبود! لات حرف میزد! .. سرم را بالا نگرفتم و در همان حال ک با گوشه های بلوزم بازی می کردم گفتم "یه لیوان چای!" .. برایم یک لیوان ریخت و جلویم گذاشت .. سریع برش داشتم و مثل ندیده ها با اشتیاق به وجودم سپردمش .. سماور همچنان نگاهم می کرد که گفت "باز تحویلت نگرفت؟" .. و من فکر کردم ک چرا باید تو! ، جناب خان انقدر مهم باشی ک در صورت نبودنت، اهمیت ندادنت، اخم  کردنت انقدر حالم بد شود ک به چای خوردن روی بیاورم؟! .. چای ای ک قبل از تو مونس دردهایم بود و بعد ک تو آمدی، تمام شد! .. حالا نیستی و رفته ای و اهمیتی نمی دهی .. و باز سر و کارم به این سماورِ لات افتاده! .. باید به مادر بگویم چای اش را عوض کند! خیلی بد حرف می زند!! .. حتی با یک دختری ک با موهای ژولیده اش شبیه غارنشین های تنهاست.


+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

دعواهایی که دلت را می لرزاند

کاش روزی بخاطر من دعوا کنی! البته درست است که همیشه از دعوا و بزن بزن و بُکش بُکش بدم می آمده ولی .. حسِ خوبی است ک بفهمی کسی بخاطرت دست به یقه شده! تو برایم ارزش قائل باش .. اگر یقه لباست پاره شد خودم برایت یکی میخرم و قول میدهم وقتی با دندان های کلید شده ات توی صورت دیگری زمزمه میکنی "چه غلطی کردی؟" به جای اینکه قند توی دلم آب شود به حرفت ک میگویی "برو تو ماشین" گوش بدهم!

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

می بینی ام؟

خیلی بد است ک محبوبت ترا نبیند! .. جلوی چشمش هستی و انگار نیستی .. هرچقدر سرفه کنی .. خودت را روی صندلی هایی ک هنوز پلاستیک اش را نکنده اند جابجا کنی.. هی بگویی خوب نیستم و ساکت باشی .. شیطنت نکنی.. متوجه نمی شود ک نمی شود! .. حتی توی جمع اگر حرف از تو .. مریضی تو.. بدحالی تو باشد سرش را توی یقه اش فرو می کند و انگار نه؟ انگار! .. انگار اصلا تو یک موجود بی خاصیت هستی ک فقط کربن دی اکسید اضافی تولید می کند و بس! .. انگار ترا اصلا نمی بیند ، نمی خودهد ک ببیند .. گاهی از سرِ زور جوابت را می دهد هرچند با خوش رویی ولی .. جناب خان! کس دیگری را می خواهی؟ دوستش داری؟ جانه بانویت بگو! می خواهی اش؟؟ .. اوهم مثل من پایین و بالای لبش چال می افتد؟ او هم پشت سرهم ترا جناب خان اش خطاب می کند؟ ب خوبی من برای بی محلی هایت گریه می کند؟.. وقتی ساکت می بیندات بند دلش پاره می شود و شب اتاقش را هزار بار از میز کامپیوتر تا تختش طی می کند ک نگرانت باشد؟ .. من دختره منطقی هستم .. فقط اگر بگویی دوستش داری و تازه باهم رفیق هم هستید .. یکم دلم می گیرد .. یکم توی لاک خودم فرو می روم .. مثل لاک پشتها! و تا خطر رفع نشود بیرون نمی آیم ک نمی آیم .. من منطقی هستم یا لااقل سعی می کنم باشم! فقط تو بگو .. میخواهی اش؟!


+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

مرسی آقای بل

اینکه از پشت تلفن می توانی به راحتی دروغ بگویی، معرکه است! .. برای همه خوشایند است .. حتی برای آن پسری که جلوی درِ خانه ای ایستاده که تا چند دقیقه دیگر در آن مست می شود و از پشت تلفن می گوید "آره دیگه پیشِ دوستمم واسه درس" .. حتی برای آن دختری که روبروی جناب خان اش نشسته و با لبخند به مادرش می گوید "مهناز هم سلام می رسونه" .. حتی برای آن کسی که صدایش را صاف می کند و جلوی آینه می ایستد و به ردِ اشکِ روی صورتش خیره می شود و به کسی که آن ور خط است می گوید "عالی ام" .. حتی برای آن پدری که چنددقیقه پیش اخراج شد از کارش و به گوش های منتظرِ خبرخوشِ فرزندش می گوید " آره بابایی برات میخرم" .. و برای منی که قلبم دارد از شدت هیجان از لباسم بیرون میزند و با خونسردی میگویم"الو؟"


+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

زورکی!

ــ دوست داشتن ک زوری نمیشه..

خیلی ببخشید ولی باید ب عرض دوستانی ک این حرف را می زنند برسانم ک حرفشان هیچ درست نیست! یادم می آید خودم هم قبلا این حرف را زده ام و کاش لال می بودم! دوست داشتن زورکی می شود .. خیلی هم می شود! باید یقه آن بلوز مشکی آستین بلندت را ک همیشه آستین اش را تا آرنج بالا می دهی بگیرم و توی صورتت زل بزنم و بگویم دوستم داشته باش! و خیلی احمقانه است اگر فکرکنم تو شرمنده می شوی و سرترا پایین می اندازی و مثل پسرهای خوب می گویی چشم! ولی تو.. تو جناب خان.. پسر بدی هستی! مطمءنم بعد از این حرفم اخم می کنی و با یک حالت تحقیر آمیز می گویی "دستت رو بنداز!" .. و بعد ک دست هایم با بی جانی کنار بدنم فرود آمد با ژست خاص خودت یک سرفه مصلحتی می کنی و یقه ات را صاف می کنی .. گریه هایم دلت را نمی لرزاند! ولی گریه ام می گیرد و تو حتی نیم نگاه ک نه! ربع نگاهم بمن نمی اندازی!.. و می روی.. و خیلی خور است اگر مثل این فیلمهایی ک پایانشان خوش است بی افتم روی زمین و هق هق ام دله مبلهای خانه را آب کند و ناگهان تو برگردی و بلندم کنی و دوستم داشته باشی ! .. نه .. آخر داستان من دختری ست ک بدترین ژست و حالت اش قرار گرفتن دست هایش با بی جانی است کنار بدنش ک از آن خاطره خوشی ندارد، درحالیکه زیرلب زمزمه می کند"کی گفته دوست داشتن زورکی نمیشه؟!"


+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

شب قدر برای من ..

امشب.. یک شب معمولی نبود!.. از آن شبهایی نبود ک با چیپس و ماست فیلم ببینی و شب را با فکر ب جناب خان ب صبح برسانی.. 

از آن شبهایی نبود ک ساعت دوازده دستشویی بروی ک نکند وسط شب از خواب بیدارت کند و امانت را ببرد! ..

از آن شبهایی نبود ک با خیال راحت سرت را بگذاری روی بالش و ب آینده ات فکر کنی و گاهی گوش بدهی ب جر و بحث تمام نشدنی طبقه پایینی ها .. 

امشب ساعت حدود یازده بود ک رفتیم برای احیا .. جوشن کبیر را خواندیم و هنوز صدای بغض دار آن زنی ک ب لاستیک پژو تکیه داده بود توی گوشم است ... 

" الغوث الغوث خلصنا من النار یا رب .. " و حتی بین خواندن سوره عنکبوت دوست داشتم کله ی آن پسربجه را ک مثلا می خواست پایش را روی زیر انداز عزیز تر از جان من نگذارد و از روی سرم می پرید از جا بکنم..! ..

و دلم سوخت عین سوسیس بندری هایی ک دخترکناری ام یکهو هوس کرد و ب خواهرش گفت! دلم سوخت برای آن زن ک تکیه داد ب ماشین تکیه داد و از ته دل اشک ریخت .. ک چند دقیقه بعدش مردی آمد ک ب گمانم جناب خان اش بود ولی خیلی جدی تر! جناب خان من اگر مرا در حال گریه ببیند با من مهربانی می کند! دستی ب سرم میکشد و بغض اش را فرو می دهد! البته گمان کنم! .. خلاصه جناب خان اش ب دستش یک بطری آب داد و رفت .. و بعد از یک مدت سرم ک بالا اوردم یکی از زیراندازهای عزیزتر از جانم را ک خاله حان ب او قرض داده بود گذاشته بود کنار ساک و رفته بود .. بی سر صدا! آخ ک اصلا این بی سر و صدا رفتن ها خوب نیست! آدم حس می کند ک آن شخصی ک بی صدا رفته اصلا وجود نداشته! خیالی بوده ک رفتنش معلوم نشده و تازه وقتی کسی میگوید "زنه رو دیدی؟ بیچاره.." تازه میفهمی حقیقی بوده .. 

ب قول شیطون فامیل راستکیه راستکی.. پشت سرم یک زن و شوهر نشسته بودند ک فقط یکبار از زن شنیدم ک با لحن پر حرصی میگفت "بِرارِش هم .." آخه عزیزه من! شب احیا تو با ب قول خودت "برار" مردم چکار داری؟.. 

و دیگر زنی را یادم می آید ک بعد از کلی اشک ریختن نشست ب پفک چی توز خوردن! .. چنان ملچ و ملوچی می کرد ک رویم سیاه! دل من را هم آب کرد! .. 

خب همه اینها یک طرف .. قرآن ب سرگرفتنش یک طرف! وقتی ک قرآن را روی صورتم گذاشتم و شروع کردم "یا علیُ یاعلیُ یاعلیُ ..." اشکهایی بود ک از دو تیله ی مشکیه غمگینم فرو می ریخت و تمایل شدید فشار دادن صورتم ب صفحه قرآن و حل شدن اش در آن در من بیداد می کرد! .. اشکها آرام بود تا رسیدیم ب جایی ک مرد با گریه خواند "ده مرتبه بگو! یاحسینُ یاحسینُ یاحسین ..." .. هق هق ام شدت گرفت .. 

در آن لحظه جلوی چشمم همه آمدند! .. مامان .. بابا.. خواهر..شیطون فامیل.. مامانی دایی ها .. حتی .. حتی جناب خان! .. برای تو هم دعا کردم! .. ببین جناب خان! شب احیا وسط تکرار دعاها در حالیکه قرآن روی سرم بود و خدا رو ب قرآنش قسم می دادم برایت دعا کردم .. خاله جان بعد از اینکه دستش رو پایین آورد و الهی آمین گفت و بعدش صلوات سریع گفت جمع کن بریم.. 

اشکهایم را پاک کردم و سریع بند کتونی های مشکیم را بدون اینکه پروانه ای گره بزنم فرستادم توی کفشم و دِ برو! .. سوار آژانس شدیم و من مردمی رو دیدم ک بیشترشان یک جناب خان ای داشتن ک هنوز یواشکی یواش پیشونی خیالشو میبوسن و میفرستنش توی قلبشون و از ته دل برایش دعا می کردند، نه از روی هوس! نه از روی عادت، بر اثر نیرویی که موقع شنیدنش دخترها رنگ به رنگ و پسرها نیش شان تا بناگوش باز می شود .. یا بیشترشان یک بانو داشتند ک با فکر ب آن اخمشان را باز کنند .. 

جناب خان! فکر می کنم من جزو دخترایی بودم ک امشب از ته دل برای جناب خان اش دعا کرد! خوب بخوابی! ساعت چهار و نیمه! .. فردا کلی کار داری ..


+ شب بیست و سوم .. خونه مامانی :)



پ.ن: این عکس رو از توی ماشین گرفتم موقع برگشت به خونه از احیا .. ساعت 3 بود .. شلوغ!!

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

گلها قهر کرده اند!

وقتی حالم را نمی پرسی گلهای گوشه خانه قهر می کنند! تقصیر من است .. چون رمقی برایم باقی نمانده که آب پاش سفید را دست بگیرم و بروم سمتشان و با محبت بهشان آب بدهم .. چرا بامحبت؟ .. گلها هم مثل مناز آب دادنِ زورکی خوششان نمی آید! باید از ته دلت بخواهی که بهشان آب بدهی وگرنه پژمرده می شوند .. اون روز عصر که بهت گفتم خداحافظ و دیگه خبری ازم نگرفتی .. شمعدونی اخم کرد! پشتش رو کرد به بقیه و خواست با خودش خلوت کند! .. هر روزی دلداری شان می دادم که " میرسد .. می آید .. حالم را می پرسد" ولی وقتی دو روز گذشت و نیامدی، کاکتوسِ تپلِ پرتیغ گریه اش گرفت! .. از آن تیغ های کوچکش قطره قطره اشک ریخت .. چند روز بعد، حسن یوسف غَش کرد! همینطور که داشت از وضعیت آب و هوا حرف میزد چشمانش سیاهی رفت و ولو شد روی دیوار! .. آب قند برایش بردم و افاقه نکرد .. من به درک! برای حالِ حسن یوسفِ غشی، کاکتوسِ پرتیغِ کپل و شمعدونی .. یه حالی ازم بپرس!


+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

من خیلی چیزا بلدم ..

جناب خان! من بلد نیستم دامن کوتاه برایت بپوشم و جلویت غمزه بریزم که "هِی! منو نگاه کن!" .. من بلد نیستم ماتیک رو طوری روی لبهای معمولی ام بکشم که خوشگلترش کنه .. من بلد نیستم خط چشمم بکشم! چه برسه به اینکه به چشم هام حالت بدم و سگ دار اش کنم! ..من بلد نیستم با ناز و ادا بنشینم کنارت و برات چشم و ابرو بیام و قاپتو بدزدم .. من بلد نیستم صدامو نازک کنم و دلتو ببرم .. من حتی بلد نیستم که بهت بگم ازت خوشم میاد! .. من فقط بلدم با یه لباس معمولی بنشینم روی تختم و گوشیمو به دستم بگیرم و برات بنویسم .. من بلدم شبها خوابتو ببینم و ازت گله کنم .. من بلدم ترو اونطور ک خودم دوست دارم تصور کنم .. چهارشونه .. اخمو .. جدی .. با یه پوزخند روی لب .. قدبلند! .. کسی که وقتی دخترا می بیننش به تکاپو می افتن و دوست دارن دیده بشن .. من بلد نیستم بیام تو میدون و ترو از دست چندتا دختر بچه نجات بدم که دارن با نگاهشون قورتت میدن من فقط بلدم با حرص برگردم خونه و تمام شب رو گریه کنم که "شما حق نداشتین اونجوری نگاهش کنین!" .. ولی من بلدم برات کیک شکلاتی درست کنم! .. من بلدم طوری خونه داری کنم ک مامانی بهم افتخار کنه و بگه " این دختر مثل نداره!" بلدم طوری دخترونگی کنم ک مامانم بخونه "یه دختر دارم شاه نداره!" .. من بلد نیستم توی عروسی ها برقصم و دلبری کنم و از زور فعالیت شُر و شُر عرق بریزم! من بلدم بشینم پای فیلم های بچگیم و رقص بچگانه ام رو نگاه کنم که با دست های تپلم بشکن میزدم و "نا نای" می کردم! .. جناب خان! من بلدم شیطون باشم جوری ک از زور حرص زیر لب بگی "پدرصلواتی" .. یا انقدر سر به سرت بزارم ک هم خنده ات بگیره هم نتونی اخم نکنی! .. من بلدم بشینم پای حرفهات و دلداریت بدم .. من .. خیلی چیزها بلدم :)


+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

من فقط همین یکی رو کم داشتم !

ــ همین را کم داشتم!

همین رو کم داشتم که وسط درس و مشق و خر زدن برای امتحان ریاضی یاد تو بی افته توی سرم .. همین رو کم داشتم که وسطِ آب کشیدن ظرفها یادِ یکی از حرفهات بی افتم و اخم کنم و با صدای بابا ک میگفت "آبو زیاد باز نزار دختر" به خودم بیام .. همینو کم داشتم که وقتی آب پاش به دستم گرفتم و به غرغرهای مامان گوش میدم ک میگه "این گلها چند روزه که آب نخوردن" و با حرص به شمعدونی های خوشگلش آب میدم یهو دلم تنگ شه و بی هوا انقدر بهش آب بدم که خاکش بیرون بریزه .. من توی این زندگیِ بهم ریخته ام همینو کم داشتم که هر لحظه دلتنگ باشم .. که هر لحظه دلم کسی رو بخواد ک نیست ک اصلا نمیدونم کیه! .. من همینو کم داشتم ک وسطِ چایی ریختن توی فنجون های مامانی غمگین بشم و با حرص بزارمش سر جاش و بگم "هرکی میخواد خودش بریزه!" .. من همینو کم داشتم که بخوام توی حساس ترین لحظه که همه عصبانی ان لجبازی کنم که نمیام! فقط بخاطر اینکه حوصله نداشتم .. من همینو کم داشتم که وسط دلتنگی هام برای جناب خان و بی حوصلگی هام یه نفر باهام شوخی کنه و انتظار داشته باشه ب شوخی هاش بخندم .. من همینو کم داشتم ک وسطِ زندگیِ بهم ریخته و شلوغم که درست مثل موهام اول صبحه توی ذهنم یه جناب خان چهار زانو بشینه و امر کنه " واسه من بنویس! " .. من فقط همینو کم داشتم که کلکسیون غم هام کامل بشه .


+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید
.
من نه شاعرم نه نویسنده . نه می‌شوم . شاعرها و نویسنده‌ها از همه‌چیز می‌نویسند . از همه‌چیز می‌نویسند و از نوشتن‌شان نان می‌خورند . من امّا فقط از تو می‌نویسم . فقط از تو می‌نویسم و با نوشتن‌ام خون دل می‌خورم .

{ فرشید فرهادی }


atata.s@yahoo.com
باز نویسی قالب : عرفــ ــان | دریافت کدهای این قالب : HTML | CSS قدرت گرفته از بیان