جناب خان! همین الان نزدیک بود بانویت را از دست بدهی! .. فکرش را بکن.. اگر ماشین مشکی رنگ همچنان نزدیکمان میشد و فرمان ب چپ نمی گردید بانویت .. کجایی ک انگشت اشاره ات را جلوی صورتم بگیری و بگویی "هیس! حرف خوب بزن!" .. البته اگر می بودی هم هیچوقت اینرا از دهانت نمی شنیدم! . فکر کن ! ب تو ک ساعت خوش بخت چرم ات دور مچت ب خواب رفته و آنرا پشت صندلی گذاشته ای ک ابهت لعنتی ات را صد برابر می کند می گفتند بانویت دیگر نیست چه می کردی؟ .. فقط دوست دارم هر هفته ک نه! اگر توانستی ماهی یکبار ب دیدنم بیایی .. هیس! بگذار بگویم! بگذار از نبودنم .. نیست شدن خنده هایم .. بسته شدن چشم های ب قول مامان خمار مشکین ام.. و کاغذهایی ک بعد از من دیگر اسم جناب خان رویش نمی آید بگویم .. و تویی ک بعد از من نمی دانی برای ک اخم کنی ک هم حساب ببرد هم دلش ضعف کند .. هیس! یک لحظه دنیایت را بدون من تصور کن .. برایت راحت بود؟ .. جناب خان! نزدیک بود بانویت را از دست بدهی .. در آن لحظه فقط یک لحظه فکر کردم اگر جناب خان بغض کند چ شکلی می شود؟!
ــ خوانندگان عزیز توجه فرمایید! وضعیت قرمز است ..
جناب خان!؟ وضعیتِ حالم قرمز است.. دستِ خیالت را بگیر و تا می توانی دور شو.. پناه ببر به زیرزمین ها و مخفی شو .. می دانم! همیشه از مخفی شدن بدت می آمده ولی چاره چیست؟ آنقدر وضعیت دلم بد است که می ترسم ترکش های اشکم داخل بدنِ احساست فرو برود! .. آنقدر حالم بد است که می ترسم خدایی نکرده دلت به حالم بسوزد! .. برو و یک مدت آفتابی نشو .. مگر نمی بینی؟ تمام اطرافیانم جلیقه "ضدغـُـر" پوشیده اند که از غُر زدن هایم در امان باشند .. آنقدر حال دلم اضطراری است که برایش ماسک اکسیژن بسته اند .. آنقدر اعصابم خط خطی ست که زبانم لال ممکن است چیزی بگویم ک از گفتنش پشیمان بشوم .. فقط تو برو .. دیگر نمان .. بگذار یک مدت تنها باشم، بعد وضعیت سفید می شود! سفیدِ سفید .. مثل پرونده ی عاشقی ات! .. جناب خانِ عزیز! .. انقدر سربازهای ارتشِ دلم عصبانی و دلخور اند ک حتی اگر شمعدانی های سراسر جهان هم واسطه بشوند، حالشان خوب نمی شود که؟! نمی شود! .. انقدر روی پروژه ی دوست نداشتن من کار کردی ک تمامِ رگهای چشمانم متورم شده .. انقدر مستبدانه عمل کردی .. انقدر سرِ میزِ "توافق احساس" ننشستی .. انقدر "من بعلاوه جناب خان" را کِش دادی که فرستاده ام خسته شد! .. شرمنده جناب خان .. فعلا تنها گزینه روی میز .. غمگین بودنِ بانویت است .. تو ببخش .
ــ اینجا جاش نیست!!
بی توجه به لحنِ حرصی ات باید به عرضت برسانم که دقیقا همینجا جایش است! بین همین مردم توی پاساژ .. جلوی همین دختربچه ای که ابهت ات مسخ اش کرده و آب دهانش از کنارِ آبنبات چوبی که در دهان دارد راه گرفته و نگاهمان می کند .. دقیقا جلوی روی این خانم که چادرش را با داندانش محکم رفته که نیفتد و یک لحظه سرش را از داخل کیف و دستش را که تا آرنج داخل آن بود بیرون می آورد و بما خیره می شود .. دقیقا جلوی همین ها باید بگویم ک .. بگویم ک .. خب، اینجا جایش نیست!!! .. جلوی بچه خوبیت ندارد برویم یکجای دیگر! برای این نمی گویم خوبیت ندراد که قصد دارم بگویم دوستت دارم! .. برای این می گویم ک اگر جوابت همانی باشد ک توی ذهنم است جلوی بچه خوب نیست ک اولین تصویرش از عشق، دختری باشد ک با دیوانگی وسط پاساژ به جناب خان اش گفت دوستش دارد و او فقط سیگارش را آتش زد و گفت "من نه!" .. راست می گویی جناب خان.. اینجا جایش نیست!
امروز از ته دلم احساس حقارت کردم! وقتی که با لباس گشادِ خاکستری ام که خرسِ سبزِ عزیزم روی آن جاخوش کرده رفتم داخل آشپزخانه و در حالیکه موهایم دورم پخش بود و بیشتر شبیه غارنشین ها بودم! نزدیک سماور شدم و با بغض نگاهش کردم! .. اولش زیاد محلم نگذاشت! .. رویش را برگداند و با دارچین هایی که کنارش داخل ظرف نشسته بودند خوش و بِش کرد .. بعد که دید نمی روم با قندانِ تپل حرف زد و وقتی دید راستی راستی حالم خوش نیست قبول کرد کمی مواد به من بدهد! .. مثل این آدمهای توزیع کننده مواد ک خیلی چهره هاشان خطرناک است و ته دلت می ریزد اول کمی نگاهم کرد و بعد با تحقیر گفت "باز چی شده؟!" .. لحنش مثل کسانی ک چای های اصیل تولید میکنند نبود! لات حرف میزد! .. سرم را بالا نگرفتم و در همان حال ک با گوشه های بلوزم بازی می کردم گفتم "یه لیوان چای!" .. برایم یک لیوان ریخت و جلویم گذاشت .. سریع برش داشتم و مثل ندیده ها با اشتیاق به وجودم سپردمش .. سماور همچنان نگاهم می کرد که گفت "باز تحویلت نگرفت؟" .. و من فکر کردم ک چرا باید تو! ، جناب خان انقدر مهم باشی ک در صورت نبودنت، اهمیت ندادنت، اخم کردنت انقدر حالم بد شود ک به چای خوردن روی بیاورم؟! .. چای ای ک قبل از تو مونس دردهایم بود و بعد ک تو آمدی، تمام شد! .. حالا نیستی و رفته ای و اهمیتی نمی دهی .. و باز سر و کارم به این سماورِ لات افتاده! .. باید به مادر بگویم چای اش را عوض کند! خیلی بد حرف می زند!! .. حتی با یک دختری ک با موهای ژولیده اش شبیه غارنشین های تنهاست.
کاش روزی بخاطر من دعوا کنی! البته درست است که همیشه از دعوا و بزن بزن و بُکش بُکش بدم می آمده ولی .. حسِ خوبی است ک بفهمی کسی بخاطرت دست به یقه شده! تو برایم ارزش قائل باش .. اگر یقه لباست پاره شد خودم برایت یکی میخرم و قول میدهم وقتی با دندان های کلید شده ات توی صورت دیگری زمزمه میکنی "چه غلطی کردی؟" به جای اینکه قند توی دلم آب شود به حرفت ک میگویی "برو تو ماشین" گوش بدهم!
خیلی بد است ک محبوبت ترا نبیند! .. جلوی چشمش هستی و انگار نیستی .. هرچقدر سرفه کنی .. خودت را روی صندلی هایی ک هنوز پلاستیک اش را نکنده اند جابجا کنی.. هی بگویی خوب نیستم و ساکت باشی .. شیطنت نکنی.. متوجه نمی شود ک نمی شود! .. حتی توی جمع اگر حرف از تو .. مریضی تو.. بدحالی تو باشد سرش را توی یقه اش فرو می کند و انگار نه؟ انگار! .. انگار اصلا تو یک موجود بی خاصیت هستی ک فقط کربن دی اکسید اضافی تولید می کند و بس! .. انگار ترا اصلا نمی بیند ، نمی خودهد ک ببیند .. گاهی از سرِ زور جوابت را می دهد هرچند با خوش رویی ولی .. جناب خان! کس دیگری را می خواهی؟ دوستش داری؟ جانه بانویت بگو! می خواهی اش؟؟ .. اوهم مثل من پایین و بالای لبش چال می افتد؟ او هم پشت سرهم ترا جناب خان اش خطاب می کند؟ ب خوبی من برای بی محلی هایت گریه می کند؟.. وقتی ساکت می بیندات بند دلش پاره می شود و شب اتاقش را هزار بار از میز کامپیوتر تا تختش طی می کند ک نگرانت باشد؟ .. من دختره منطقی هستم .. فقط اگر بگویی دوستش داری و تازه باهم رفیق هم هستید .. یکم دلم می گیرد .. یکم توی لاک خودم فرو می روم .. مثل لاک پشتها! و تا خطر رفع نشود بیرون نمی آیم ک نمی آیم .. من منطقی هستم یا لااقل سعی می کنم باشم! فقط تو بگو .. میخواهی اش؟!
اینکه از پشت تلفن می توانی به راحتی دروغ بگویی، معرکه است! .. برای همه خوشایند است .. حتی برای آن پسری که جلوی درِ خانه ای ایستاده که تا چند دقیقه دیگر در آن مست می شود و از پشت تلفن می گوید "آره دیگه پیشِ دوستمم واسه درس" .. حتی برای آن دختری که روبروی جناب خان اش نشسته و با لبخند به مادرش می گوید "مهناز هم سلام می رسونه" .. حتی برای آن کسی که صدایش را صاف می کند و جلوی آینه می ایستد و به ردِ اشکِ روی صورتش خیره می شود و به کسی که آن ور خط است می گوید "عالی ام" .. حتی برای آن پدری که چنددقیقه پیش اخراج شد از کارش و به گوش های منتظرِ خبرخوشِ فرزندش می گوید " آره بابایی برات میخرم" .. و برای منی که قلبم دارد از شدت هیجان از لباسم بیرون میزند و با خونسردی میگویم"الو؟"
ــ دوست داشتن ک زوری نمیشه..
خیلی ببخشید ولی باید ب عرض دوستانی ک این حرف را می زنند برسانم ک حرفشان هیچ درست نیست! یادم می آید خودم هم قبلا این حرف را زده ام و کاش لال می بودم! دوست داشتن زورکی می شود .. خیلی هم می شود! باید یقه آن بلوز مشکی آستین بلندت را ک همیشه آستین اش را تا آرنج بالا می دهی بگیرم و توی صورتت زل بزنم و بگویم دوستم داشته باش! و خیلی احمقانه است اگر فکرکنم تو شرمنده می شوی و سرترا پایین می اندازی و مثل پسرهای خوب می گویی چشم! ولی تو.. تو جناب خان.. پسر بدی هستی! مطمءنم بعد از این حرفم اخم می کنی و با یک حالت تحقیر آمیز می گویی "دستت رو بنداز!" .. و بعد ک دست هایم با بی جانی کنار بدنم فرود آمد با ژست خاص خودت یک سرفه مصلحتی می کنی و یقه ات را صاف می کنی .. گریه هایم دلت را نمی لرزاند! ولی گریه ام می گیرد و تو حتی نیم نگاه ک نه! ربع نگاهم بمن نمی اندازی!.. و می روی.. و خیلی خور است اگر مثل این فیلمهایی ک پایانشان خوش است بی افتم روی زمین و هق هق ام دله مبلهای خانه را آب کند و ناگهان تو برگردی و بلندم کنی و دوستم داشته باشی ! .. نه .. آخر داستان من دختری ست ک بدترین ژست و حالت اش قرار گرفتن دست هایش با بی جانی است کنار بدنش ک از آن خاطره خوشی ندارد، درحالیکه زیرلب زمزمه می کند"کی گفته دوست داشتن زورکی نمیشه؟!"
امشب.. یک شب معمولی نبود!.. از آن شبهایی نبود ک با چیپس و ماست فیلم ببینی و شب را با فکر ب جناب خان ب صبح برسانی..
از آن شبهایی نبود ک ساعت دوازده دستشویی بروی ک نکند وسط شب از خواب بیدارت کند و امانت را ببرد! ..
از آن شبهایی نبود ک با خیال راحت سرت را بگذاری روی بالش و ب آینده ات فکر کنی و گاهی گوش بدهی ب جر و بحث تمام نشدنی طبقه پایینی ها ..
امشب ساعت حدود یازده بود ک رفتیم برای احیا .. جوشن کبیر را خواندیم و هنوز صدای بغض دار آن زنی ک ب لاستیک پژو تکیه داده بود توی گوشم است ...
" الغوث الغوث خلصنا من النار یا رب .. " و حتی بین خواندن سوره عنکبوت دوست داشتم کله ی آن پسربجه را ک مثلا می خواست پایش را روی زیر انداز عزیز تر از جان من نگذارد و از روی سرم می پرید از جا بکنم..! ..
و دلم سوخت عین سوسیس بندری هایی ک دخترکناری ام یکهو هوس کرد و ب خواهرش گفت! دلم سوخت برای آن زن ک تکیه داد ب ماشین تکیه داد و از ته دل اشک ریخت .. ک چند دقیقه بعدش مردی آمد ک ب گمانم جناب خان اش بود ولی خیلی جدی تر! جناب خان من اگر مرا در حال گریه ببیند با من مهربانی می کند! دستی ب سرم میکشد و بغض اش را فرو می دهد! البته گمان کنم! .. خلاصه جناب خان اش ب دستش یک بطری آب داد و رفت .. و بعد از یک مدت سرم ک بالا اوردم یکی از زیراندازهای عزیزتر از جانم را ک خاله حان ب او قرض داده بود گذاشته بود کنار ساک و رفته بود .. بی سر صدا! آخ ک اصلا این بی سر و صدا رفتن ها خوب نیست! آدم حس می کند ک آن شخصی ک بی صدا رفته اصلا وجود نداشته! خیالی بوده ک رفتنش معلوم نشده و تازه وقتی کسی میگوید "زنه رو دیدی؟ بیچاره.." تازه میفهمی حقیقی بوده ..
ب قول شیطون فامیل راستکیه راستکی.. پشت سرم یک زن و شوهر نشسته بودند ک فقط یکبار از زن شنیدم ک با لحن پر حرصی میگفت "بِرارِش هم .." آخه عزیزه من! شب احیا تو با ب قول خودت "برار" مردم چکار داری؟..
و دیگر زنی را یادم می آید ک بعد از کلی اشک ریختن نشست ب پفک چی توز خوردن! .. چنان ملچ و ملوچی می کرد ک رویم سیاه! دل من را هم آب کرد! ..
خب همه اینها یک طرف .. قرآن ب سرگرفتنش یک طرف! وقتی ک قرآن را روی صورتم گذاشتم و شروع کردم "یا علیُ یاعلیُ یاعلیُ ..." اشکهایی بود ک از دو تیله ی مشکیه غمگینم فرو می ریخت و تمایل شدید فشار دادن صورتم ب صفحه قرآن و حل شدن اش در آن در من بیداد می کرد! .. اشکها آرام بود تا رسیدیم ب جایی ک مرد با گریه خواند "ده مرتبه بگو! یاحسینُ یاحسینُ یاحسین ..." .. هق هق ام شدت گرفت ..
در آن لحظه جلوی چشمم همه آمدند! .. مامان .. بابا.. خواهر..شیطون فامیل.. مامانی دایی ها .. حتی .. حتی جناب خان! .. برای تو هم دعا کردم! .. ببین جناب خان! شب احیا وسط تکرار دعاها در حالیکه قرآن روی سرم بود و خدا رو ب قرآنش قسم می دادم برایت دعا کردم .. خاله جان بعد از اینکه دستش رو پایین آورد و الهی آمین گفت و بعدش صلوات سریع گفت جمع کن بریم..
اشکهایم را پاک کردم و سریع بند کتونی های مشکیم را بدون اینکه پروانه ای گره بزنم فرستادم توی کفشم و دِ برو! .. سوار آژانس شدیم و من مردمی رو دیدم ک بیشترشان یک جناب خان ای داشتن ک هنوز یواشکی یواش پیشونی خیالشو میبوسن و میفرستنش توی قلبشون و از ته دل برایش دعا می کردند، نه از روی هوس! نه از روی عادت، بر اثر نیرویی که موقع شنیدنش دخترها رنگ به رنگ و پسرها نیش شان تا بناگوش باز می شود .. یا بیشترشان یک بانو داشتند ک با فکر ب آن اخمشان را باز کنند ..
جناب خان! فکر می کنم من جزو دخترایی بودم ک امشب از ته دل برای جناب خان اش دعا کرد! خوب بخوابی! ساعت چهار و نیمه! .. فردا کلی کار داری ..
+ شب بیست و سوم .. خونه مامانی :)
پ.ن: این عکس رو از توی ماشین گرفتم موقع برگشت به خونه از احیا .. ساعت 3 بود .. شلوغ!!
وقتی حالم را نمی پرسی گلهای گوشه خانه قهر می کنند! تقصیر من است .. چون رمقی برایم باقی نمانده که آب پاش سفید را دست بگیرم و بروم سمتشان و با محبت بهشان آب بدهم .. چرا بامحبت؟ .. گلها هم مثل مناز آب دادنِ زورکی خوششان نمی آید! باید از ته دلت بخواهی که بهشان آب بدهی وگرنه پژمرده می شوند .. اون روز عصر که بهت گفتم خداحافظ و دیگه خبری ازم نگرفتی .. شمعدونی اخم کرد! پشتش رو کرد به بقیه و خواست با خودش خلوت کند! .. هر روزی دلداری شان می دادم که " میرسد .. می آید .. حالم را می پرسد" ولی وقتی دو روز گذشت و نیامدی، کاکتوسِ تپلِ پرتیغ گریه اش گرفت! .. از آن تیغ های کوچکش قطره قطره اشک ریخت .. چند روز بعد، حسن یوسف غَش کرد! همینطور که داشت از وضعیت آب و هوا حرف میزد چشمانش سیاهی رفت و ولو شد روی دیوار! .. آب قند برایش بردم و افاقه نکرد .. من به درک! برای حالِ حسن یوسفِ غشی، کاکتوسِ پرتیغِ کپل و شمعدونی .. یه حالی ازم بپرس!

{ فرشید فرهادی }
atata.s@yahoo.com