دختر امریکایی

همیشه دوست داشتم خارجی باشم! یه امریکایی اصیل .. اخم نکن جناب خان! وقتی عاشقی، ایرانی بودن زیاد نمیچسبه! .. من یه امریکایی باشم و تو یه ایرانی اصیل .. از همون مردهای اخموی غیرتیِ چشم مشکی .. روزی توی یه کافه ببینمت و ترو به یه فنجون قهوه دعوت کنم و با لهجه ی امریکایی ام بگم ک از ملاقات با تو عزیزترین خوشحالم .. لهجه ام اونقدر زیاد باشه که نفهمی چی میگم .. که هیچ وقت "آی لاو یو" رو نفهمی .. اخم کنی .. کلافه بشی و ب فارسی بگی .. خانوم من نمیفهمم! . ومن بخندم! تو هیچ وقت در مورد دوست داشتن چیزی نمی دونستی! .. وقتی گارسون قهوه رو روی میز گذاشت .. به بهان برداشتن فنجون دستمو جلو بیارم و آروم بزارم روی دستت .. اخم نکن! نگو چه بی حیا! اینجا امریکاست مردِ ایرانِ من! .. اینجا باید روشن فکر باشی! یه روشن فکریِ احمقانه.. و برات شمرده شمرده بگم .. آی .. لاو .. یو! .. وقتی منظورمو میفهمی چشمات گرد میشه و سریع بلند میشی و دستت میره سمتِ کتت که پشت صندلی گذاشتی .. و من هیچی نمیگم .. عشق خارجیا قشنگه .. ولی حیف ک بعد از گفتن آی لاو یو .. با لحن آروم درحالیکه توی صورتت نگاه می کنم یک بوسه ی گرم روی پیشانی رو به دنبال نداشت! .. حتی یک "می توو" هم نداشت.. اصلا چیزی که منِ امریکایی را دلگرم کند نداشت .. اصلا هیچ چیز آرامش بخشی نداشت و بعدش بازم باید امریکایی عمل کنم! .. یه پلِ بزرگ و مرتفع و یه دخترِ دل گنده که خودشو پرت کنه .. تو ایرانی هستی و نمی دونی! ما دخترای امریکاییِ خیالی بعد از عاشق شدن می میریم .. اگر طرف مقابلمون یه مرد ایرانیِ اخموی جدی باشه که از لحن غلیظ امریکایی خوشش نیاد!

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

اصلا برات مهمه؟

جناب خان؟ من حالم خوش نیست! نه! نمیخواد ژست آدمهای فهمیده رو بخودت بگیری و از عملکرد مغزی که هیچوقت - جز درس - کمکم نکرد بگی! حتی نمیخوام ژست آدمهای خسته رو بگیری و بگی که منو میفهمی! بگی که همه مشکلاتی دارن.. بگی که این عادیه .. بگی که قلب دردت عادیه .. کجاش عادیه؟! کجای این زندگیِ لعنتی عادیه؟ شاید هم تو درست میگی! خُب تو همیشه درست میگی نه؟ تو همیشه دانایی .. همیشه خوبی .. همیشه بیشتر از من می فهمیدی .. اصلا حالِ من برات مهمه؟ مهمه که یه دختر بشینه روبروت و از حالِ بدش، سردردهاش،معده دردهاش و اعصابش بگه؟ .. اصلا برات مهمه من چجوری صدات بزنم؟ اصلا مهمه رنگِ صورتِ من وقتی باهام حرف میزنی؟ اصلا مهمه که تو واقعی باشی یا نباشی؟ چه اهمیتی داره که توبشینی روبروی من یا نه؟ در هر وصورت من حرفهامو میزنم .. دلتنگیامو میگم .. تو هروقت خواستی بخون ..

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

دعام کن عزیزترین

بچه که بودم هیچ وقت فکر نمی کردم روزی برسه که از برنامه خاله شادونه متنفرم بشم. نه بخاطر اینکه از ته دل دوست داشتم توی برنامه اش شرکت کنم و برم سرزمین دونه ها! نه! واسه اینکه درست زمانی که برنامه شب بخیرش شروع شد و واسه بچه ها لالایی خوند من بزرگترین درس زندگیمو گرفتم .. درست همون موقع که مامانِ خیلی از بچه ها دنبالشون میکنه که بگیرتشون و به زور ببرشون توی رخت خواب من داشتم اشک می ریختم .. هق هق می کردم .. و حالم اصلا خوب نبود .. دیگه از خاله شادونه خوشم نیومد .. دیگه برنامه اشو نگاه نکردم .. دیگه نسبت به هیچ چیز وابستگی پیدا نکردم .. دیگه بزرگ شدم! .. و حالا .. فکر نمی کردم که روزی صدای کولر برام غم انگیز بشه .. فکر نمی کردم در عین حالی که عین مته صداش داره سرتو سوارخ میکنه آرزو کنم که صداش بلندتر باشه .. بلندتر بلندتر بلندتر .. لعنتی کار کن!! .. صدای زیاد زیاد زیاد .. هیچ وقت فکر نمی کردم طرحِ روی کمد دیواری انقدر برام جالب باشه که بخوام زل بزنم بهش و حتی نظر بدم توی ذهنم که " اگه رنگش یکم تیره تر بود خوشگلتر نمیشد؟" .. هیچ وقت فکر نمی کردم که پرزهای روی فرش ای ک روش نشستم بتونه انقدر مفید باشه که فکرمو پرت کنه .. هیچ وقت فکر نمی کردم ک صدای خواهرم انقدر خوش آیند باشه که از فکر درم بیاره و باعث بشه گوشیمو پرت کنم و فکرم رو هم! .. هیچ وقت فکر نمی کردم انقدر ساده بشه دروغ گفت .. که تایپ کنم " عالی ام" .. دروغم دلیلی نداره .. فقط نمی خواستم کسی فکر کنه "چرا باید خوب نباشه؟" .. هیچ وقت به اندازه الان دوست نداشتم یهو ناپدید بشم .. برم یه جای دور .. حرفِ تکراری شده! .. یه سری فاز سنگین برشون میداره ک میخوام برم و فلان و بهمان ولی من واقعا میخوام برم .. مدتش زیاد هم نمیشه ولی لازمه .. ببینم کسی هست که .. اوه دختر! اینجاست ک باید گفت"ساکت شو! بی صدا!" .. حالم از حالم بهم میخوره .. کاش بشه بی تفاوت باشم .. سرد باشم .. گنگ باشم .. حالم از همه چیزهایی ک ناراحتم میکنه بهم میخوره .. حالم از این کیبورد لعنتیِ مشکیِ باریک بهم میخوره .. حالم از خرس ای که توی بچگی باید کنارم میذاشتمش تا خوابم ببره بهم میخوره .. حالم از دفترم، خودکارم، مانتوی مشکی ام ک با هیچ چی عوضش نمی کنم، شالِ طرحدارِ مشکیم، کتونی و لیست آهنگهام و یادداشت های تلنبار شده توی گوشیم ک .. ک .. که معلوم نیست واسه کدوم .. ! .. کدوم آدمیه بهم میخوره .. حالم از خوبی شنیدن های هر روز و گفتن خوبم بهم میخوره .. کاش میشد یه لباس میپوشیدم که اندازه دایی کوچیکه باشه به همون اندازه بزرگ و واسه ادمای هیکلی و به تنم زار بزنه با موهای از ته کوتاه شده و آدمایی ک کاری به کارم نداشته باشن ک بفهمن "خوب نیستم" .. ولی حیف ک تک تکشون برام عزیزن .. همین غرغرهای خواهرم موقع اذیت کردنش .. "دیوونه" گفتن های ماما ن موقع طریف کردن اینکه "من واسه اتفاق هایی که نیفتاده هم گریه میکنم" .. اخم های بابا که بعدش یه لبخند به تخس بازیام هست .. خنده های نمکی خاله و قربون صدقه های مامانی نسبت به سینا .. شیطونی های سینا ک دوست دارم بکشمش! .. گوشی دست گرفتن دایی وسطی .. جیم شدنای دایی کوچیکه واسه سر زدن به خانومش .. ژست های علمیِ یه بنده خدا .. قربون صدقه های مامان بزرگم ک همیشه با حرص خوردنش همراهه .. فحش دادن های فاطمه .. جیغ های حدیثه .. تعریف های بامزه نیلو .. اداهای مُحی .. شیطونی های نگین .. همشون عزیزن .. پس با اینکه حالم افتضاحه و دلگیر و غمگین و عصبانی و خسته خسته خسته خسته ؛ خوبم .. یعنی همون "مرسی" هایی ک به نیلو میگم .

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

عشق واست نون و آب نمیشه!

ــ عاشقی کردن واست نون و آب نمیشه !
پدرم بهم اینو گفت و رفت! پدرش بهش اینو گفت و رفت . من موندم توی اتاقی که شبها هق هق ام رو خفه می کرد و اون موند توی اتاقی که هیچوقت شکستن بغضش رو ندید .. نشستم روی تخت و لبهامو محکم روی هم فشار دادن و تنم با به یاد آوردن صدای کوبیده شدنِ در توسط بابا لرزید. لبهامو بهم فشار دادم که نگم، که داد نزنم، که هوار نکشم " خـُب دوسش دارم ! " .. که اگه بگم، اگه هوار بکشم، اگه داد بزنم همه رو سرم آوار میشن که " اونا وصله تنِ ما نیستن! " .. یادمه اون روز نشستم جلوی پای مامانی و با گریه گفتم "مگه میخواید لباس بدوزید که حرف از وصله میزنید؟ ما که پلو و گوشتمون بیشتره به کجا رسیدیم؟" .. ولی اون هیچی نگفت. زل زدم به گیس های نرم و سفیدش و یاد اون حرفش افتادم که میگفت " ما این موهارو توی آسیاب سفید نکردیم" . همیشه از خودم می پرسم پس چی شد که موهاش سفید شد؟ یعنی اون هم مثل من "جناب خان" اش وصله ی تنش نبود؟ .. یعنی پدرش سرش داد زد و گفت عاشقی کردن واست نون و آب نمیشه؟! .. درسته! نون و آب نمیشه ولی نون و زهرمار که میشه! نون و بغض .. نون و اشک که میشه! .. اگه بابا بزاره ، نون و لبخند که میشه .. اگه مامانی بگه موهاش چرا سفید شده ، نون و خنده که میشه! .. اصلا بابا به کلمه ی سه حرفی عشق حساسیت داره! .. باید مثل خودش حرف زد .. باید گفت " از جدیت و اخم هاش خوشم میاد .." باید گفت جناب خانِ من خوبه .. عزیزه .. محبوبه! .. پدرم هیچ وقت با لفظ عشق آشنانبوده .. هیچ وقت به روی خودش نیاورد که مردها چقدر نیاز دارن که کسی بهشون تکیه کنه، کسی صبحها براشون سرشیر و عسل آماده کنه و غروبها چراغ خونه اش روشن باشه .. لبهامو بهم فشردم که داد نزنم، که هواز نکشم، که نگم :"خب از اخم اش خوشم میاد!

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

حال این روزهایم ...

حالم مانند همان مردی ست

که در مراسم عقدش ،

عروسش می رود گلاب بیاورد

و دیگر بر نمی گردد ..



+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

غمگینم مثل ...

حالم خوب نیست و ..

و ناراحتم مثل تازه عروسی که آینه و شمعدانش را شکسته اند و ریشخنداش می کنند



+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

احمقی که دوستش داری !

همه می گویند : احمقی که دوستش داری !

بعد از اینکه عزیزِ دل من شدی چه حرفهایی که نشنیده ام و چه حرفهایی که نشنیده ای !

نشنیدم چیزهایی را که برای هر دختری آرزوست که در طول عمرش یکبار کسی آن حرفها را با صداقت با او بگوید 

کسی آن حرفها را بگویید و واقعا از ته دل بگوید با شاخه گل کوچک چیده شده از پارک سر خیابان ک بخاطر چمن های تازه اش کفش هایش گِلی شده باشد

فقط بخار تو!

کسی باشد ک با تمام معمولــی بودنت بگوید تو بهرتینی ؛ لااقل برای او

با همه عادی بودنت صدایت برایش آرامش بخش باشد

بگوید این حرفها را با همان کفش گلی و شاخه گل کوچک

و نشنیده ای حرفهایی ک برای هر مردی خوش آیند است

هیچ وقت مرا با دسته گلی از رزهای قرمز با دامن پرچین سفیدم همراه موهای لخت مشکنیم ندیدی .. یانه!

مرا با همین مانتوی مشکین و شال سبزم ندیده ای 

و حتی کنار اتوبان هم به تو چه چیزهایی را ک نگفتم!

نگفتم ک تو با تمام عادی بودنت چقدر تکیه گاهی

چقدر میتوان به وجودت ایمان داشت

و وقتی ب بودنت فکر می کنم گونه هایم سرخ میشود مانند هندوانه های قاچ خورده مادربزرگ کله ی ظهر !

نشنیدی حرفهای دختری را که مدت هات منتظر حرف زدن است و با دیدن چشم های معمولــی ولی مهربانت حرفهایش را ک هیچ! خودش را هم از یاد می رد

و دوباره سوال از درس و آب و هوا و تعیین رشته را وسط میکشد و بخاطر همین است که ..

حرفهایی را نشنیده ام و حرفهایی را نشنیده ای



+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

آدمی که هنوز پای رفتنش فلج نشده

آدم اگر پای رفتنش خوب باشد

همیشه منتظر است کسی سرد حرف بزند، برخورد کند، اخم کند یا ...

و بار و بندیل اش را جمع کند و بزند زیر بغل اش و برود !

ولی اگر آدم، مثلِ من، پای رفتن نداشته باشد

اگر سردی ببیند ، هزار دلیل برای خودش جفت و جور می کند که " عیب ندارد! "

یا نهایتاً می رود ..

می رود و همیشه منتظر یک بهانه ، یک حرف، یک ایما و اشاره است که معنی اش " برگرد " باشد !

و اگر اشاره ای نباشد ، روزی با پرسیدن

" خوبی؟ "

یا

" نگرانت بودم "

یا

حتی با دادن فحش و ناسزا بر می گردد

آدمهایی مثل من فکر می کنند رفتنشان غوغا به پا می کند

در حالیکه اگر نباشند ..

فقط ..

نیستند !




+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

یک روز ، برو !

یک درخواست از تو دارم ..

یک روز عصر ، بارانی بودن یا نبودنش مهم نیست

اینک غروب آفتاب، شاعرانه باشد یا نباشد مهم نیست

اینکه ماشینت چه مدلی باشد هم مهم نیست

فقط یک روز عصر ، سوار ماشینت شو با یک باک پر از بنزین .. برو !

برو به یک جای دور

و وقتی حس کردی پاهایت دیگر حسی ندارد که روی پدال گاز فشار بیاورد

و یا چشمانت از فرط خستگی دیگر باز نمی ماند

بایست و یک چادر بزن

و تمام شب را فکر کن .. به خودت .. به حرفهایت .. به اعمالت .. به من !

در حالیکه دراز کشیده ای و دست ات را حائل پیشانی ات کرده ای به من فکر کن

در حالیکه نگاهت پشه ای را تا سقف چادر دنبال می کند به من فکر کن

همین که بدانم شبی، کسی که همیشه اسمش در ذهنم نقش بسته ، تمام شب را بمن فکر می کرده

در جایی دور ، در چادر ، در حالیکه دستش را روی پیشانی اش گذاشته و اخم می کند که چرا پشه انقدر سماجت به خرج می دهد 

برایم کافی است

تمام شب را فکر کن و صبح برگرد

برگرد و مثل تمام روزهای قبل به من بی اعتنا باش و مرا نادیده بگیر و وانمود کن مهم نیستم ..

و من فقط دلم خوش است ، شبی به من فکر کرده ای

توی چادر و در حالیکه دستت ...



+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

دلتنگی هایت ...

دلـتنگـی مـردهـا ماننـد زن هـا

از خیـسی بـالشـتشـان مشـخص نـمی شـود

از لبـاس هـادی گـشاد، مـوهای کوتـاه و چـشم هـای بـی فـروغشـان مشـخص نمـی شـود

دلتـنـگی مـردهـا را از جـا سیگـاری پر شـده کـنار تخـت خـوابشـان مـی فهـمی

از چشـم هـای سـرخ بی خوابـشان ، از جـملهـ های کـوتاه و لبـخندهـای تصـنعـی شـان مـی فهـمی

از موهـای ژولـیده و بـهم ریخـته ، آسـتین هـایی که دکـمه هـایش بسـته نـشده و لبـاس هـایی کـه اتـو کشیـده نـیستد !

دلتنـگی مـردهـا را مـی توانـی از تـه ریشـشان بـفهمـی

از بغـض گلویـشان کـه غـرور سـد راهـش شـده و سیـب گـلویشـ که بالـا و پـایین مـی رود

دلتـنگـی مـردهـا مانـند دلـتنگتی هیـچ کـس نیـست ..

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید
.
من نه شاعرم نه نویسنده . نه می‌شوم . شاعرها و نویسنده‌ها از همه‌چیز می‌نویسند . از همه‌چیز می‌نویسند و از نوشتن‌شان نان می‌خورند . من امّا فقط از تو می‌نویسم . فقط از تو می‌نویسم و با نوشتن‌ام خون دل می‌خورم .

{ فرشید فرهادی }


atata.s@yahoo.com
باز نویسی قالب : عرفــ ــان | دریافت کدهای این قالب : HTML | CSS قدرت گرفته از بیان