امروز صبح که با بیحالی از خونه زدم بیرون و خورشید تا یقه ی زمین بالای اومده بود، چشمم افتاد به آسمون .. یه مشت رنگ جمع شده بودن دورهم و دور گردن آسمون افتاده بودن ..
مثل یه دروازه بود .. میدیدم به کجا ختم میشه .. خواستم قید اون روز رو بزنم، برم دنبالش تا محو نشده و ازش رد شم .. شاید این، خط پایانه ..
+
نوشته شده در
ساعت
توسط خانوم سه حرفی
|
نظر بدهید
"منو از دست خودم نجات بده .. که هر لحظه داره برام ادای بزرگترا رو درمیاره و دیوونم میکنه .." عاجزانه حرف میزند ..
"مگه من چند سالمه؟"
+
نوشته شده در
ساعت
توسط خانوم سه حرفی
|
نظر بدهید
شاید واقعا به جای شیر باید نصف لیوان آب میریختم .. شاید تخم مرغش کم بود .. شاید باید توو یه ظرف دیگه درستش میکردم .. به هرحال، تو با یه ظرف از کیک شکلاتی خوردشده ی نیم پخته سوار تاکسی زردرنگ شدی تا به من ثابت بشه که هنوز بزرگ نشدم و با بغض به مامان بگم "دلم براش تنگ شده" و فقط سه ساعت از رفتنت گذشته باشه ..
+
نوشته شده در
ساعت
توسط خانوم سه حرفی
|
نظر بدهید
جواب "میخوای بغلت کنم؟" هیچوقت "نه" نیست .. مگر اینکه تو رو آدم درستی ندونه واسه بغل کردنش .. یا اینکه شرایط در اون لحظه اونقدر بد باشه که حتی با بغل و چایی هم حل نشه .. یا حداقل، به اندازه یه بغل، فراموش نشه ..
اینطوری واسه تو خیلی بده .. چون در هرصورت، آدم بی دلیل نمیخواد کسیو در آغوش بگیره ..
+
نوشته شده در
ساعت
توسط خانوم سه حرفی
|
نظر بدهید
ما معمولیا انقدر به اشتباه فکر کردیم کسی ازمون خوشش میاد که اگه یه روزی واقعا کسی ما رو دوست داشته باشه، اونقدر انکار میکنیم تا باورمون نشه ..
اگه یه معمولی بی زرق و برق رو دوسش داری، بهش بگو ..
+
نوشته شده در
ساعت
توسط خانوم سه حرفی
|
نظر بدهید
همه رفتن توو اتاق سینا .. دارن قسمت چهارم شهرزاد رو میبینن .. منم یه تشک انداختم کنار مبل سه نفره .. پتو آبیه رو انداختم روم و کلاه بافت رو گذاشتم سرم که سرما نخورم .. سینا هروقت رد میشه میخنده ..
"دوشنبه" امروز از من کارت زرد گرفت .. برو که دیگه نگاهت به نگاهت نیفته ..
+
نوشته شده در
ساعت
توسط خانوم سه حرفی
|
نظر بدهید
".... یه روز از در خونه اومد توو .. مستقیم رفت توو حموم .. صندلی که وقتی بچه بود مینشست روش رو گذاشت زیر دوش و آب رو باز کرد .. و تا آخر عمرش همونجا موند ..
تموم آدمایی که مسبب این اتفاق بودن، انقدر گریه کردن تا از اشکشون تموم درختایی که قرار بود آبیاری بشن و بخاطر اون دختر نشد، سیراب شن .."
"خاله این واقعی بود؟"
"خوب بخوابی خوشگل خانوم"
مستقیم میرود تووی حمام .. مینشیند روی صندلی بچگانه و شیرآب را باز میکند ..
+
نوشته شده در
ساعت
توسط خانوم سه حرفی
|
نظر بدهید
بالاخره داره بارون میاد .. مث اینه که یه دفعه برگردی به آدم لبخند بزنی ..
+
نوشته شده در
ساعت
توسط خانوم سه حرفی
|
نظر بدهید
"وقتی میشه با فیلم و کتاب و موسیقی از این جهان دور موند .. چرا باید نزدیکش بشم؟" .. روی تخت خود کپک میزند ..
+
نوشته شده در
ساعت
توسط خانوم سه حرفی
|
نظر بدهید
کاش اونقدر که تموم شدن حجم بسته مهم بود، بقیه هم برامون مهم بودن تا از هم میپرسیدیم " ببینم .. چقدر دیگه میتونی این زندگی کوفتی و پر از تنهائی و فیلم و موسیقیت رو تحمل کنی؟"
و میگفت هیچی
و میشد یه کاری کنی ..
شاید به همینجا که میرسه، همه چی خراب میشه .. چکار میتونی کنی؟
+
نوشته شده در
ساعت
توسط خانوم سه حرفی
|
نظر بدهید