دو تیم تجسس برای پیدا کردنت ..

تو گم نشدی. تو میخواستی گم بشی. میخواستی آدرس خونت یادت بره. شماره تلفن خونت یادت بره. بیارنت جلو در خونه، نگاهتو ازش بگیری و بگی غریبس. تو به طرز ناراحت کننده ای اصرار به گم شدن داشتی و من نقش پرستار یک بچه هفت ساله رو بازی میکنم. میدونی که؟ فردا براش روز مهمیه. جشن الفبا. وقت نبودن نیست. کی پیش میاد آدم برای اولین بار بتونه غصه رو بنویسه؟
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

گاز اشک آور

فردا امتحان زمین داره. فصل هشت رو حذف کرده چون حس خوندنشو نداشت. الان هم چهارزانو نسسته پایین تختم تا دلم به رحم بیاد و ازش بپرسم قسمتایی که علامت زده رو.
یاد ترم اولش افتادم. دقیق یادمه. همون شبی که فردا زمین داشت و گفت اگه پسر میشدم اسم شهاب بهم میومد. تکه سنگی در فضا سرگردان .. سرگردان ..
حالا که رسیدیم به فصل چهارش که فقط هفتاد و پنج صدم نمره ازش میاد، یه چیز جالب فهمیدم.
مرحله فرمرولی میدونی چیه؟ ببین .. آتشفشانا مثل ما غصه هاشونو میریزن توو دلشون. هی هیچی نمیگن. هی پلکهاشونو محکم رو هم فشار میدن و نفس عمیق میکشن. میبینن هی داره ماگما میاد بالا .. میاد بالا .. به دفعه انفجار .. همه ی دور و بری ها خسارت میبینن .. ولی طبیعته .. کاریش نمیشه کرد .. ولی به همینجا ختم نمیشه. آتشفشانا هرچی غصه بود ریختن بیرون ولی انگار هنوزم یه چیزی کمه. هنوز دلشون آروم نشده. مثل وقتایی که بخوای یه درد رو با پیتزا حل کنی. واسه خاطر همین تا مدتها بعد از فعالیتشون ازشون گاز خارج میشه. دود بیرون میاد. شایدم سمی باشن. چندسال .. چند قرن ..
حس میکنم توو مرحله فرمرولی گیر کردم .. مثل قطار از کله م دود بلند میشه .. از دلم دود بلند میشه .. از چشام دود بلند میشه .. چند سال .. چند قرن ..
"بلدی. پاشو برو."
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

کسی خونه هست؟

من خیلی به حرف بقیه اهمیت میدم. طوری نشون میدم که انگار اینطور نیست تا شاید کمتر اذیت شم. چندوقته به این فکرم که از دور و بری ها بپرسم
بنظرت من چجوری مینویسم؟
چی کم داره؟
چه نقطه قوتی داره؟
در مورد من و ذهنم چی فکر میکنی؟
سبک خاصی تووی نوشتن دارم؟
چقدر تووی نشون دادن جزئیات موفق بودم؟
نکات خوبو بگو. نکات ضعفو بگو. نکات خوبو بیشتر بگو. چون ممکنه از دست خودم ناراحت شم و تا یه مدت این چشمه خشک شه از کلمه.
حالا چون دور و بری هام کم شدن. یکیشون رفته. از چهارتاشون دور شدم. یکیشون حال نداره و اون یکی سرش شلوغه، از شما میخوام بگین. تموم مواردی که پرسیدم و نپرسیدمو.
از الان ممنون بابت وقتی که خواهید گذاشت برای فکر کردن و جواب دادن.
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

دیوانگان

"من تو رو بدست نیاوردم توو زندگی قبلیم. یا بعدا بدستت نمیارم. یا یه جایی از دست دادمت. وگرنه این همه چه کنم چه کنم همراه با دلتنگی از چیه؟ وقتی هنوز ندیدمت. نمیدونم کجایی. فرآیند از دست دادنت چجوریه."
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

وی عصبانی میشود.

شده تووی زندگی کسی که دوستش دارید باشید و آن نقشی که دلتان میخواهد نداشته باشید؟ حتما شده. چه سوالی. استفهام انکاری بود در کل !برای من هم پیش آمده و به همین خاطر به تو باید یاد داد آدمها یک شخصیت ندارند. اگر اولین بار حرفی زدم که خندیدی، دفعه های بعد نگو "یه چیزی بگو حالمون عوض شه". که جای پیدا کردن لباسهای جدید بروم دنبال جوک و مسائل روز. بخاطر خودت و زندگی آینده ات میگویم. آن بخشی که آدمها در اولین دیدار به تو نشان میدهند، درصد کمی اش واقعیت است. بیشتر به خاطر تووی دل رفتن است. من جوک بلد نیستم. شوخی هایم در جمع دوستانم و خانواده ام می ماند. من پرحرفه بذله گوی شیرین سخنه هر جمع نیستم. من شیرین سخن جمعی بودم که تو توویش نشسته باشی. بفهم.
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

فقط همین تعصبات برایمان مانده ..

از روی آیدی تلگرامم اسمم را کم و بیش حدس زده بود .. الزام وجود اسم را در معرفی کتاب نمیدانم ولی خیلی دارم جلوی خودم را میگیرم که نگویم "اسمم سیما نیست. اصلا چجوری استنباط کردی؟"
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

آن موهای دم خرگوشی و دندانهای شیری لق

گاهی اوقات ادمهایی برای دیدنت مصر هستند که میدانی فقط آن چندسال پیش ترا یادشان هست .. مجبوری خودت را نشانشان دهی تا بفهمند اشتباه کرده اند، این همه در به در گشتن شان برای دیدنت فقط اتلاف وقتشان بوده و تو هیچوقت آن چیزی که واقعا هستی را به همه نشان نمیدهی .. مثل آن عروسکهای چوبی تو در تو .. ولی میدانی خوبی اش به چیست؟ نگاه های نامطمئن شان را درک میکنی و دلخوری درکار نیست..
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

قال محبوب

یادمه میگفتی "یه سری آدما مگه سیگارن؟ که بودنشون توو هر هوایی میچسبه!"
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

میدود سمت در بالکن

توو این هوا آدم دلش واسه مربی مهدکودکش هم تنگ میشه، چه برسه به تو.
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

...

نصفه شبی این واسم سوال شده که اگه یه مشاور بودم. وقتی دو نفر با هم میومدن پیشم - مثلا یه زوج - اونها رو روی صندلیهای روبروی هم مینشوندم که حرف بزنن یا کنار هم؟ که صورت همو ببینن؟ نبینن؟ با نگاه کردن بهم دچار تردید میشن یا عزمشون راسخ تر میشه؟ دیدن هم باعث میشه حقیقت واقعی ماجرا رو مخفی کنن یا بهتر بگن؟
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید
.
من نه شاعرم نه نویسنده . نه می‌شوم . شاعرها و نویسنده‌ها از همه‌چیز می‌نویسند . از همه‌چیز می‌نویسند و از نوشتن‌شان نان می‌خورند . من امّا فقط از تو می‌نویسم . فقط از تو می‌نویسم و با نوشتن‌ام خون دل می‌خورم .

{ فرشید فرهادی }


atata.s@yahoo.com
باز نویسی قالب : عرفــ ــان | دریافت کدهای این قالب : HTML | CSS قدرت گرفته از بیان