تو فکر می‌کنی یه لباسه ولی یه تاریخو داری عوض می‌کنی ..

هیچوقت نفهمید چرا یکی از پیراهن های موردعلاقه اش نیست .. همان پیراهن مردانه مشکی که وقتی به گردنش عطر می زد ،  سرش را بالا می گرفت و به یقه اش دست می‌کشید، عطرِ لاکردار در آن می‌نشست .. همان پیراهنی ک تار و پودش او را فریاد می‌زد و انگار تمام لباسهای مشکی رنگ دنیا برای او بود!  .. همان پیراهنی ک روی آرنج‌اش خطِ اطو مانده چون همیشه آنرا تا می‌زد .. همان پیراهنی ک دوستش داشت  .. و دقیقا همان پیراهنی ک به دستم داد تا اطویش کنم و اکنون، زیر بالشتم جاخوش کرده و چروک است .. بخاطر تمام شبهایی ک جلوی دهانم گرفتمش و آنرا فشردم .. بخاطر تمام شبهایی ک دلتنگ بودم و لعنتی دیگر بوی عطرش را نداشت .. پیراهنش چروک بود حتی وقتی ک به تنِ صندلی می‌کردمش و یکی از شلوارهای مردانه مشکی و جذبِ مردانه هایی که برایش خریدم را روی صندلی می‌انداختم و روی میز روبرویش یک لیوان شربت می‌گذاشتم و اصرار می‌کردم که بخورد .. خودم درست کرده بودم! .. آن پیراهنِ مشکیِ لعنتی که محرم تن‌اش می‌کرد و با چشم‌های سرخ‌اش نگاهم می‌کرد و سینه می‌زد .. همان پیراهن مشکی ک گردنبندِ الله اش زیرِ آن پنهان شده .. همان پیراهنی ک درد به در دنبالش می‌گردد و .. هنوز هم نفهمیده ک چرا بعد از "بَد شدنش" پیراهنش گم شد .. درست از وقتی ک دیگر حواسش بمن نبود .. و حالا شب‌ها در آغوش می‌گیرمش و آستین‌اش را - ک حالا تای اش باز شده - روی سرم می‌گذارم و آستین دیگرش را در دستم می‌فشارم .. بجای دست‌هایش! با دکمه‌های سرآستین‌‌‌ش بازی می‌کنم و تصور اینکه بگوید "کرم نریز دختر" لبخند می‌آورد به روی لب‌های خشکیده‌ام و باز می‌لرزند و این لرزش از شادی نیست .. و حتی دیگر  اثری از بوی عطرش هم نیست .. چرا روی شیشه‌ی عطرها می‌نویسند 24 ساعته؟ چرا بیشتر نه؟ واقعا به حالِ زن‌های عاشقی ک مردشان را ندارند فکر نمی‌کنند؟ ک ممکن است یکی از پیراهن‌های خوب‌جان‌اش را بردارد و بعد از یک روز بوی عطرش نباشد؟ ک آرامش نگیرد؟ بجای بیست و چهار ساعت، کاری کنند ک عطرش آنقدر روی آن بماند ک با ریختن اشک‌ها و مچاله کردنش در دست‌هایمان، بوی عطرش نرود .. مثلا درج کنند {آنقدر بویش می‌ماند ک دلتنگی‌های زنانه‌ات را برطرف کند!} .. فروشش خوب می‌شود .. قسم می‌خورم ..


+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

یکدفعه‌طوری 2

ماتیک قرمز را روی لبش کشید .. سرِ برق‌لب اش را چرخاند تا حسابی پُرمَلات شود! و کشید روی لبهای باریکش .. ریمل اش را باز کرد و کشید به روی مژه‌هایی ک هنوز از گریه‌اش خیس بود .. رژ گونه گلبهی را به روی گونه‌های زردش کشید .. سایه زد به چشمانی ک بی فروغ بود .. عطر زد به گردن‌ای ک بغض را پایین می‌فرستاد .. و دست‌های یخ‌زده از استرسش را به کناره‌های دامن کوتاهش کشید .. یقه‌اش به اندازه کافی باز بود .. همه چیز مرتب است اگر مَردش دیر نیاید .. به سمت تلفن رفت .. دستش را دراز کرد .. باید زنگ میزد .. باید مطلعش می‌کرد .. نازی گفته بود باید پشت تلفن عشوه بریزی .. باید با ناز حرف بزنی .. نازی گفته بود و شهره پشت سرش زمزمه کرد که باید زن باشی تا نگه‌اش داری .. فیلسوف نباش! فمنیست نباش! گور پدرِ برابری میان دو جنیست .. زن باش تا بماند! .. و پشت‌بندش سلماز وراجی کرد و سر همه را برد .. حالا می‌خواست به گفته نازی عمل کند .. دستش می‌لرزید ک در خانه را زدند .. از جایش بلند شد و باز صدای خنده‌های پر عشوه همسایه بالایی‌شان آمد .. "زهرمار"ای نثار صدایی کرد ک از آن می‌ترسید .. چون خوب بود .. نازک بود .. لطیف بود .. زن بود!! .. و مَردش هم که .. از چشمی بیرون را نگاه کرد .. شهره لبخند زد .. برایش عطر مخصوصش را آورده بود! از دستش قاپید و در را بست .. با بغض به سر و رویش ، به لاله گوشش عطر زد و منتظر نشست .. آخرشب شد .. زنگ در ب صدا در آمد  .. شهره بود .. عطرش را می‌خواست ..


+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

آی وانت بیرون!

عادت‌هایم را می‌دانست .. ک حتما باید شب‌های جمعه از خانه بیرون بزنم و غرق شوم در شلوغیِ خیابان‌هایی ک هر روز کسی آنها را می‌پیماید ک شاید بشود مردِ زندگی‌ام! .. حل شوم در آکواریومِ زیبای مغازه‌ای ک روبروی بستنی فروشی‌ست و خیره شوم به ماهی‌هایی ک حتی اسمشان را نمی‌دانم و به یکی‌شان می‌گویم خال‌خالی! .. ک دست تکان دهم برای گربه چاقِ خماری ک نشسته روی کاپوتِ ماشین پسر همسایه‌مان ک عجیب علاقه دارد فرض کند ک عاشقش هستم! .. ک شعر بخوانیم با انارهای دان‌شده ای ک یکدیگر را در ظرفِ فیروزه‌ای رنگ در آغوش گرفته‌اند .. ک باز هم حرص بخورم برای ماشین‌ای ک همیشه روی رادیوست و سرسام‌آور! .. ک گوشی‌ام را روشن کنم و آهنگ بگذارم درحالیکه حواسم است آن مجازهایش پخش شود .. عادت‌هایم را می‌دانست .. اینکه آسمان به زمین بیاید هم حاضر نمی‌شوم از ماشین پایین بیایم .. و منتظرش می‌ماندم تا با یک بستنیِ قیفیِ طعمِ طالبی و توت‌فرنگی سوار ماشین شود و چشم‌غره رود به پسری ک به ماشین‌مان زل زده .. عادت‌هایم را می‌دانست و فهمید کلافه‌ام ک بیرون نمی‌رویم .. ک فهمیده بود یکی از دلیل‌هایم ، بیرون رفتن است! .. ک وقتی پرسیدم ماشین دست کیست؟ وقتی جواب داد، خواستم اخم کنم ولی عضلات صورتم درهم نرفت! شاید خودشان می‌دانستند ک .. تمام شده بود! .. وقتی پرسیدم چرا ماشین دستشان است؟ .. در آستانه در ایستاد .. دستش را از دیوار رها کرد .. یک قدم به سمت بیرون اتاق برداشت و گفت "برای .. رفتن دکتر" .. و رفت .. و برای اولین بار درک کردم جمله‌ای را ک خنده‌دار بود .. "گازش را گرفت و رفت" .. و دودش در چشمانم فرو رفت و .. اهمیتی برایم نداشت! باورم نمی‌شد! متاثر نشدم .. حتی ناراحت هم نشدم برای آن مردِ کوچکِ بزرگ!  ک ممکن است اخم‌هایش درهم درود .. و تکیه دادم به صندلی سفید رنگ .. دستم را روی موس قرار دادم .. خیره شدم به مانیتور و به این فکر کردم ک چرا بیرون نمی‌رویم؟



پ.ن: عکس تلگرامم! .. خیلی‌هارو تحت تاثیر قرار داد :)

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

گ‌ل م‌ص‌ن‌وع‌ی !

یکی باید به حسن یوسف میگفت .. دستی باید از پشت سر ، شانه هایش را می‌گرفت و او را نگه می‌داشت .. باید جادوگری از اعماق تاریکی ها با کمری قوز کرده، انگشتانی ک خم شده اند و دندانِ طلا و چشم‌هایی ک اینبار می‌خواستند راست بگویند! می‌آمد و آن موهای وزوزیِ خاکستری و سفید اش را تاب می‌داد و چیزی می‌گفت .. باید کسی به حسن یوسف می‌گفت ک گلهای مصنوعی، مصنوعی‌اند .. خودشان را به آب بزنند .. به آتش بزنند یا عنصرهای اصلی دیگر فرقی ندارد! آنها همیشه مصنوعی‌اند .. اگر مشت‌مشت گلِ مصنوعیِ زیبا را بریزی در گلدانِ سبز رنگی ک رویش پر شده از شکوفه های سفید و صورتیِ چینی، باز هم طبیعی نیستند .. اگر بچپانی‌شان در گلدان جهاز مامان، بوی غم می‌گیرد .. حتی گلدان زیبا و اشرافی مادربزرگ هم کارساز نیست .. یک روز، وقتی ک دست به گلبرگِ ضخیم و زبرشان بکشی .. وقتی ببویی عطری را ک هیچوقت نداشتند .. وقتی بگیری ساقه‌ای را ک معلوم نیست از کدام جهنم‌دره ای در آمده .. می‌فهمی ک مصنوعی است .. و ای کاش ک دیر نباشد .. کسی باید به من می‌گفت ک گلهای مصنوعی هیچوقت گل نمی‌دهند .. 



پ.ن: عکس از نیلو .. { ممنونم بانوی مهربان :) }

پ.ن: گ‌ل‌ه‌ای م‌ص‌ن‌وع‌ی ! ( مُدل جدیدند عوضی‌ها! )
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

قدر مطلقِ فکر ..

به قد و قواره‌اش نمی‌خورد ریسمان باشد .. آن هم با آن لباسِ چهارخانه‌ی قرمز - آبی اش! .. به چهره‌اش نمی‌آمد ک از رشته های در هم طنیده تشکیل شده باشد و ساعت دوازده شب تبدیل بشود به ریسمان! .. از خاک بود و قربانِ خاک‌هامان بروم ک پر شده از کِرم! .. کِرم داشت و باز به او نمی‌آمد ک ریسمان باشد آن‌هم از نوع سیاهُ سفیدش! .. تا بحال مار ندیده بودم .. تا بحال گزیده نشده بودم و به قیافه مردان اطرافم نمی‌خورد ک مار باشند! .. دست داشتند .. پا داشتند و روی زمین هم نمی‌خزیدند .. به چشم‌هایش نمی‌آمد ک طناب باشد .. ک خالی از احساس باشد ک بخواهد کِرم بریزد - هر چند ک طبیعی بود و جزو وجودش! - .. وقتی با صدای بلند جمله‌اش را گفت .. پوزخندی زدم و فهمیدم ک .. ریسمان‌ها، آدم می‌شوند یا آدم‌ها ریسمان ک ازشان می‌ترسیم؟



پ.ن: مثبت فکر کردم ک موضوع را فراتر از طنا و ریسمان نبردم و پته‌شان را روی آب نریختم .. امان از آدم‌ها .. امان ..

پ.ن2: درود به رویِ مجازی‌تان .. یک سوال! نوشته‌هایم روتین شده؟ اگر اینطور است، باز مدتی کم پیدا شوم تا خودم را پیدا کنم ..

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

ک‌ا‌ک‌ت‌و‌س بود و دلش ن‌و‌ا‌ز‌ش می‌خواست ..

حسن‌یوسف گُُل داده .. نمی‌دانستم حسن‌یوسف‌ها هم گُل می‌دهند .. گلهای بنفش - سفیدشان زیبا بود .. گلِ قاشقی بزرگ شده بود  ومدرسه می‌رفت .. قد کشیده بود! حجم‌اش آنقدر زیاد شده بود ک مات ماندم .. به رویِ سبزش خندیدم و گفتم "تُپُل شدی!" .. دختر بود .. از این حرف بدش آمد و .. مامان‌گل نبود ک بغل‌اش کند .. سراغ کاکتوس را گرفتند .. اشک در چشمانم حلقه بست .. آنرا گره زد و بالا رفت و رسید به مغزی ک پُر بود از دیالوگ‌های کاکتوس .. "تموم شد"اش در ذهنم مانده و باقیِ حرف‌هایش بینِ اصوات دیگر گُم شده .. بین صدای دوستم ک فریاد می‌زد "حواست با .." یا صدای سبزی فروش‌مان ک "تره و جعفـ .. " و حتی صدای پارسِ سگ هم بود .. بین تمام این همهمه ها صدایش را به یاد آوردم و بیرون کشیدمش .. "تموم شد" .. انگار وسط حمام نشسته بود و اینرا تکرار می‌کرد .. صدایش برمیگشت .. میرفت .. سری به خاطراتش میزد و دوباره برمیگشت! .. انگار وسطِ کوه‌ها ایستاده بود و مدام تکرار می‌کرد "تمام شد .. شد .. شد" و از فرهادِ کوه‌شکن معذرت‌خواهی کردم و خواستم ک تبرش و یا هر چیز دیگری ک دستش بود را پایین بیندازد تا صدایش را بشنوم .. "شد .. شد .. شد .. شد .." .. گفته بودم! نگفته بودم؟! نگفته بودم بیخیال شو ؟.. نگفته بودم نگرانم؟ نگفته بودم ، بانو! بگذر!؟ نگفته بودم ؟ .. یادم نیست و هرچه فکر می‌کنم صدای دوستم می‌پیچد در سرم .. "حواست با من .." .. بود؟ حواسم بود؟ اوه! شد؟ تمام شد؟ .. فیلم ایرانی اش نکردم! زمزمه نکردم "دروغ میگی" و گوشی از بین انگشتان یخ‌زده ام سُر نخورد! .. چرا همیشه یکی می‌آید ک باید برود؟ چرا همیشه، باید برود؟ چرا از اول یک دفترِ پانصد برگ‌ای را جلوی رویمان نمی‌گذارد و در آن ذکر نکرده ک "نمی‌مانم" .. ک "وابسته نشو" .. ک "رویا نباف" .. و بخواهد زیر آنرا امضا کنیم؟ .. چرا؟ .. با تکان‌های گلِ بامبو به خودم آمدم .. سراغ کاکتوس را می‌گرفت .. چه گفت؟ تمام .. شد؟

پ.ن: قرار بود این متن متعلق به حسن‌یوسف باشد ولی سوق پیدا کرد ب سمتت بانو!

+

نوشتمش .. دیشب .. چراغ‌ها همه خاموش بودند .. قرار بود زیر قابلمه را خاموش کنم، نیم‌ساعت بعدش .. نوشتمش .. این متن را نوشتمش و غذا سوخت ..

هیچوقت برایم متنی ننوشت .. خودش می‌گفت {سردم} .. قبول نداشتم .. می‌توانست بااحساس‌تر از هزار بانوی ایرانی باشد .. زیباتر از زیبای خفته‌ای باشد ک با {بوسه روی پیشانی} از خواب بپرد .. سیندرلای مدرن‌ای باشد ک چال‌لپ اش کشته داده و هیچوقت کتونی‌اش را جا نگذاشت! می‌دانی؟ عادت داشت پروانه‌ای گره شان بزند .. هیچوقت باز نمی‌شدند! چه برسد به جا گذاشتن .. کفش پاشنه بلند مشکین‌اش محشرش می‌کرد و دلت را می‌برد .. ولی از وقتی ک آسانسور در دلِ ساختمانها جاسازی شد، کفشی جا نماند و لعنت ب این تکنولوژی ک معشوقه‌هامان را ناپیدا می‌کند! .. خواهری داشت ک معمولی بود .. خواهرش همیشه با لبخند نگاهش می‌کرد و هر بار ، لبخندش یک رنگ داشت .. و شاید رنگِ موردعلاقه خواهرش، غم بود .. همیشه از خودش پرسیده بود ک چرا هیچوقت {خواسته نشده} ؟ .. ک چرا .. ک چرا .. آ .. آ .. آ .. آهــ .. در دلم گفته بودم ک کارِ شخص سوم‌مان نامردی بود .. در دلم خیلی چیزها گفته بودم و فقط برایش نوشتم {خوبی؟} .. گفتم توپ است .. همان توپِ قل‌قل‌ای .. ک سرخ بود از حرص و عصبانیت .. سفید بود از سرمایِ احساساتش و آبی آسمانی ک بارانی‌ست .. راست گفتى توپ بود و به زمین دیگری شوت شد .. توپ بود و با آن امتیاز گرفتند .. امیتاز اینکه توانستد او را برای مدت کمی داشته باشند .. یا .. داشته باشد!؟ .. در چشم‌هایش ستاره روشن بود .. انگار خدا کلید برق آسمانِ شب چشمانش را روشن کرده بود و خیالش هم به سمت قبض برق نمی‌رفت .. این اواخر حتی، لوستر ها هم روشن بودند .. ک .. برق رفت .. گفتم .. می‌دانستم .. ولی هشدار ندادم ک .. مسئول‌ها .. عجیب به برق حساس‌ند .. برایش گریه کردم و برای خودش گریه کرد .. می‌گفت توگوشی خورده از دوستی ک موفورفورو بود و تکیه‌گاه .. توگوشی خورده بود وسطِ هق‌هق هایش تا بس کند .. تا هرچقدر هم سختی دیده، ساکت شود .. اینکه گذشت .. دوست دارم برایش تکیه گاه باشم .. فدای دلِ شکسته ات خاتون .. فدای گلویِ بغض دار ات مهربانو .. فدای پیچِ موهایت خانوم .. فدای تنهایی هایت مهربان .. آرام بخواب ک خواهر اینجاست .. و خوشحالم از دیدنِ عکس پروفایلت ک می‌خندیدی و با آن چال‌لپت کُشته می‌دادی! بخند .. همیشه ..



پ.ن: از آن دسته پست‌هایی‌ست ک اگر هزار رای منفی هم بخورد، حذفش نمی‌کنم .. مگر خودش بخواهد ..

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

گم شده‌ام در خودم ..

دیگر در هوای عشق و دلتنگی نمانده‌ام

بی‌انصاف! می‌دانی چندوقت است شعر نخوانده‌ام؟


پ.ن: عکس‌نوشت ها رو می‌بینم و دلگیر میشم وقتی ک شعرها رو نخوندم .. اینجوری نبود .. اینجوری شد ..


+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

گلایه ای نکنی بغض خویش را بخوری / که هق‌هقِ تو مبادا ب گوششان برسد ..

تجمع کرده بودند .. در میدان آزادی نشسته بودند و از خیابانها اطراف، دخترها سرازیر می‌شدند .. یکی با مانتوی تنگ‌اش و دیگری هراسان و شتاب‌زده، با چادرِ خال‌خالی اش می‌دوید .. کنار هم نشستیم و منتظر ماندیم تا کسی بیاید و ما را برای خودمان بخواهد .. حتی من هم نمی‌دانستم {خود} چیست .. کدام تکه از شخصیتم می‌شود .. آن تکه‌ای ک جان می‌دهد برای شهربازی و جیغ‌های زرشکی و شکلات‌های شیری – شکلاتی .. یا آن تکه فیلسوف و عاقلم ک تمام آن دخترانگی ها را پس می‌زد و می‌نشست و متن‌های ادبی‌اش را می‌نوشت؟ .. خودمان هم نمی‌دانستیم ک طرف‌مان قدبلند باشد؟ نباشد؟ .. همگی هاج و واج مانده بودیم تا یکی بیاید و ما را بخواهد برای گند بودنمان .. برای کج خُلقی ها و دقیقا بخاطر نحس بازی هایمان! .. برای وقتهایی ک آنقدر غیرقابل تحمل می‌شوی ک دور و برت را خالی می‌کنند .. برای وقتهایی ک وحشی‌بازی به سرت می‌زند و با موهای به هوا رفته و گره خورده با اخمِ دو کیلویی ات می‌نشینی روی کاناپه و دست‌هایت را بغل می‌کنی و منتظر کوچکترین حرکت از بقیه هستی تا داد و بیداد کنی .. تا کسی بیاید و ما را برای چهره وحشت‌آور و ژولیده کله سحرمان بخواهد .. تا کسی بیاید و اگر ما را با یک لباس گشاد و شلوارِ بلندی ک روی زمین کشیده می‌شود، دید .. پا به فرار نگذارد .. تا کسی بیاید و ما را برای خود حقیقی مان بخواهد .. برای خود ای ک دور باشد از لوازم آرایش هایی ک بعد از یک ساعت، خودِ حقیقی ات را نمایان می‌کند .. تا کسی بیاید و ما را برای خود ای بخواهد ک دور است از دامن‌های کوتاه و ساق پاهای کشیده و تمام زیبائی های دیگری ک یک تکه از تنهایی هایت را هم نمی‌گیرد .. یکی بیاید و به همین {خود} نشان دهد ک او را برای بدن‌اش نمی‌خواهد .. ک اگر چاق شود .. زیادی شیرینی خامه‌ای بخورد .. هجوم ببرد به چپس و پفک .. چشم‌هایش پف کند و لباس تنگ نپوشد، هنوز هم می‌ماند .. یکی باشد ک خودِ خودِ ما را بخواهد .. همانی را ک تمام مامان‌ها دیده اند و به چهره اش خندیده اند .. چهره ای که جذاب نیست .. پسرکُش نیست .. تحریک کننده نیست .. و شاید آنقدر بانمک باشد ک لبخند از صورتت نرود .. یک آدم بیاید ک خود مارا بخواهد .. و بفهمد ک زن، همیشه کفش پاشنه بلند نیست و اگر او را با دمپاییِ ده سایز بزرگتر از پایش دید، بفهمد او همان {خود} ای است ک در به در دنبال مردی می‌گشت ک او را بخواهد .. نه تن‌اش را .. گفتمش {کسی ک خودِ لعنتیِ منو بخواد} .. لبخندی زد و گفت {فهمیدم} و .. فهمید! از "خودِ لعنتیِ من" ..



پ.ن: حرف دل بود ..

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

تو شاه و او بی‌بی خانوم ..

دلخوشی‌ام این است که اسمم شده هم‌نامِ مدرسه و خیابان! .. و یکی از اسم‌های بکار رفته در آیه های کسی ک این روزها شدیدا حسن یوسف نیازمندش است .. دلم را خوش کرده ام به اینکه شاید به زور! ولی قرآن بخوانی و و بین آیه هایش آن دو درهِ سیاه و عمیق‌ات ثابت بماند بر اسمِ دختری ک کمی از زندگی‌ات را درگیر کرده .. شاید یک هزارم‌اش را!! .. دلم را خوش کرده ام به مدرسه‌ای ک شاید روزی مقابلش از ماشینت پیاده شوی .. دستِ دخترک تپل را بگیری .. دسته ای از موهایش را که رنگ موهایِ بانویت نیست، داخل مقنعه سفید رنگش کنی و بوسه بزنی بر لپ های نرم و سفیدش .. و چشمت بخورد به تابلوی آبی رنگِ نصب شده بالای در .. دخترک دستت را رها کند .. و چشمانت هنوز خیره است بر روی چند حرف از سی  و دو حروف الفبایی ک با ترکیبشان ترا عاشق نکردند و از فکر و خیالِ اینکه او کیست بیرون بیایی و دستی تکان دهی برای کودکی ک داد می‌زند .. 

خداحافظ بابا ..

5 آبان 94



+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

می‌باره از چشم‌هام دیگه بارون خانوم ..

دلم برایت می‌سوزد مَرد .. دلم برایت کباب می‌شود وقتی می‌بینم گیرِ چنین دختری افتاده‌ای .. دلم برایت کباب برگ، غاز و هر کوفت و زهرمار دیگری می‌شود وقتی می‌بینم گیر افتاده‌ای .. درست وقتی ک باید بروی، می‌بینی ک نمی‌توانی! دلم برایت می‌سوزد وقتی ک می‌گویم برو .. اولین قدم را برمی‌داری .. روی پاشنه کفش‌ات می‌چرخی سمتم .. دستی به ته‌ریش ات می‌کشی و می‌گویی "من آخه به تو چی بگم؟" .. دلم برایت آتش می‌گیرد وقتی نامرد نیستی ک رهایم کنی تا به درد مشترک‌مان بمیرم .. دلم لِه می‌شود .. کمرش خم می‌شود وقتی ک می‌بیند انقدر برایت مهم شده‌ام و .. فکرش را هم نمی‌کردم! .. دلم می‌سوزد و کاری از دست بخش سوختگیِ بیمارستان دو خیابان آن طرف‌تر هم بر نمی‌آید .. دلم جزغاله شد وقتی ک روبروی دختری ایستادی ک عجیب زبان نفهم شده بود و اصرار داشت ک پاسوزش نشوی .. که برای هزارمین بار خواستم برگردی .. به زندگی عادی ات .. به زندگی بدون من‌ات .. به زندگیِ ساعت هشت از خواب بیدار شدن‌ات .. به زندگیِ سیگار نکشیدن‌ات .. به زندگیِ صورت شش تیغه‌ات .. به زندگیِ بی‌غم ات .. به زندگیِ بی آسمان‌ات! .. به زندگیِ بی کارت شارژت .. به زندگیِ متر نکردنِ خیابان‌ها بعد از دعوایمان .. به زندگیِ بی غصه‌ات .. برگردی و پا روی پا بی‌اندازی و کیف کنی .. ولی دلم برایت .. فراتر از حد سوختن رفت! .. دلم برایت شکست .. دلم جای تو شکست .. که انقدر مرد هستی .. که باید اسمت را در شاخه های درختِ خانواده خالی از مرد مان بنویسیم و یک خط قرمز زیر اسمت بکشیم که این مرد مهم است! خوب است! شاید در امتحان بیاید! و آمد .. آنقدر مهم بودی ک در امتحان خدا آمدی! .. کاش جزو حاشیه ها بودی .. جزو آن مطالبِ بیشتر بدانیمِ کتاب درسی .. جزو همان کادرهایی ک نگاهش هم نمی‌کردیم .. تا امروز خدا یک برگه جلویم نگذارد با یک سوال .. تا امروز بارم زندگی‌ام، تو نشوی .. مهم بودی! آنقدر مهم ک از شاخه‌های درخت خانواده‌مان بیرون پریدی و رفتی .. دلم بجای تو شکست .. وقتی ک چشم‌هایت جوشان بود و در هاله‌ای سرخ محو .. و زمزمه کردی .. به علی بسمه ..


+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید
.
من نه شاعرم نه نویسنده . نه می‌شوم . شاعرها و نویسنده‌ها از همه‌چیز می‌نویسند . از همه‌چیز می‌نویسند و از نوشتن‌شان نان می‌خورند . من امّا فقط از تو می‌نویسم . فقط از تو می‌نویسم و با نوشتن‌ام خون دل می‌خورم .

{ فرشید فرهادی }


atata.s@yahoo.com
باز نویسی قالب : عرفــ ــان | دریافت کدهای این قالب : HTML | CSS قدرت گرفته از بیان