هرکس برای نوشتن، دلیل دارد .. قبلا هم گفته بودم .. ولی طبقهبندیشان نکردم، نه؟! .. دلیلها دو دستهاند .. دلیل های اصلی و فرعی .. دلیلهای فرعی همان توجیه های الکی هستند .. همان حرفهایت در جوابِ پرسشِ دیگران که چرا غمگینی .. افسردهای .. نمیخندی .. دوستش داری؟! .. و چرا انقدر لعنتی شدهای!؟ .. ک این دلیلها همیشه سپر جان احساساتمان شدند تا زیر مشت و لگدِ استدلالهای دیگران لِه نشود .. ک با یک دلیل فرعی، دهانشان را ببندی ، از جایت بلند شوی و ب دلیل اصلیات برسی! .. و دلیل اصلی دقیقا همان چیزیست ک باعث میشود کلافه بشوی، اطرافت را نگاه کنی و در آخر چشمانت، کاغذ و قلم و شاید گوشیات را هدف بگیرد و تنهاییات را شلیک کند و تنِ صفحه پروفایلات در هر جهنمدرهای را سوراخ سوراخ کند .. دلیلهای اصلی، انگیزهمان برای نوشتن هستند، همانهایی ک هیچوقت در نوشتههایمان نمیآیند ولی انگیزه میدهند تا یک تپانچه دستت بگیری و مغزِ متفکر قلبت را متلاشی کنی .. دلیلهای فرعی همانهایی هستند ک درباره شان مینویسی .. { موهایم – چاللپم – ته ریشاش و ... } و دلیلهای اصلی هستند ک هیچوقت بطور مستقیم دربارهشان چیزی نمیگوییم .. چیزی فراتر از آقای رفتن .. چنابخان .. خوبجان .. و بانو ..
دستهای تُپُل و سفیدش عرق کرده بود و برگه دفتری ک دستش بود، مرطوب! .. دوان دوان عرض اتاق را طِی کرد و به پدرش که رسید، ایستاد و با احتیاط جلو رفت .. برگه را سمتش گرفت .. موهای مشکی و فِر اش صورتِ مهتابگونه اش را قاب گرفته بود و از پسِ آن، چشمهای درشتای با نگرانی به مردی خیره شد که پدرش بود .. دستش را به طرف او دراز کرد و گفت برایش نقاشی کشیده .. "شین" اش میزد .. بانمک بود .. خیلی! .. دلِ مادرش ضعف رفت و خیره شد به مرد .. چشمهای قهوه ای رنگش را دوخت به برگهای ک چند رنگِ روشن با بینظمی پُر اش کرده بود و موبایلش را در دستش چرخاند .. "آره قشنگه" .. مکث کرد و گفت "بدش" .. دستش را دراز کرد و مرد، کاغذ را چنگ کرد .. با خودکارش روی آن شماره ای نوشت و حرفهای شخصی را تائید کرد .. چشمانِ دخترک هنوز از پسِ موهایِ مشکین اش معلوم بود ..
پ.ن: بقول ایلیا .. از همینجوریهای روزانه ..
شعر نوشتن خوب است .. اینکه درست موقعِ فرو بردن قاشقِ پر از برنج و خورشت، یکدفعه کلمات به ذهنت هجوم بیاورند و مثل دیوانه ها از جا بپری و گوشیات را دست بگیری و بعضیها با لبخند و بعضی هم بخاطر ذهن بیمارشان با پوزخند نگاهت کنند .. عجیب است! .. اینکه موقع چکیدن یک قطره آب روی صورتت، کلمات روی صورتت جاری میشود و زیرلب شعری زمزمه میکنی .. زیباست .. در کُل .. به قول دوستهایمان، باکلاس است! .. اینکه با یک خودنویسِ مشکی رنگ کاغذهای زیردستت را سیاه کنی و ناراضی از جملات بی سر و ته ، شقیقه ات را فشار دهی و میگرن لعنتی بیاید سراغت، یک نموره شاخبازی است! .. اینکه انشایت در دوران راهنمایی بهترین بود .. اینکه موقع نوشتن مقاله ها و نامه ها از تو کمک بخواهند .. نگاه تحسینآمیزِ دوستان و آشنایان و لحنِ پر از حرصِ فلانی ک میگوید "نویسندهای؟!" .. اینکه داستانهایت را بخوانند و اشک بریزند .. اینکه بدانی اگر کسی وارد زندگیات بشود، با تمام وجود برایش بهترین شعرهایت را مینویسی .. اینکه بعد از پیدا کردنِ "او"ی زندگیات، تمام کلمات را به پایش میریزی .. برای تهریش اش .. اخماش .. صدای دورگهاش و تیپِ مردانه اش شعر بنویسی .. حسِ خوبی ب آدم میدهد ک امید داری بتوانی آن فردِ اخمو را از آن خودت کنی .. با همین چند کلمهای ک از دالانهای قلبت برمیخیزد .. ولی .. درست وقتی دارم با خنده، برایت شعر میخوانم .. با اشک برایت مینویسم .. با لبخند کاغذها را به دستت میدهم .. با خیال آسوده، رمانم را منتشر میکنم .. یادم نمیرود تمامِ این نوشتنها از کجا شروع شد .. درست است! دست به قلم بودن خوب است ولی اگر دست به دامانِ دلت نباشی .. عاملِ نوشتنِ من .. تلخ است .. تلخ تر از قهوه هایی ک سفارشش میدهی تا نشان بدهی آدمحسابی هستی و با یک قندانِ پر از قند، جرعه جرعه آنرا مینوشی .. در حکایتها آمده که تلخای را از روی گذشته زنهای غمگین گرفتهاند .. دانهای در کار نیست .. دانه، همان اشکهای زنیست ک منتظر است و تنها! قهوه این است!
+ لایکی بلایک .. نلایکی بلاک
+ لینکی بلینک
+ خوشحال میشم نظر بدی
+ لینکم نکردی؟ حذفی!
نمیدانم روزی چندبار برای شما از این پیغامها میآید و عکسالعملتان چیست ؛ موقع دیدنشان باید سریع پنجره وبشان را باز کنی .. برای اولین پستشان یک حرفِ الکی بزنی و ارسالش کنی تا لینکت کنند .. تا دنبالت کنند .. تا بخوانند ترا .. تا نظر بدهند .. و اگر زبانم لال، یادت برود بهشان سر بزنی و یک چِرتای برایشان بگویی، ترا از هستی ساقط کرده .. از پیوندهایشان حذفت کرده .. دیگر دنبالات نمیکنند .. و آن پیکانِ رو به پایین را برای پستهایت میفشارند ک رای منفی بدهند و حتما بعدش هم لَم می دهند به پُشتی/صندلی/دیوار پشتشان و پوزخند میزنند و در کُل، دلشان خنک میشود! .. شاید فقط چندتا از پیوندهای وبِ حقیر بنده آن وبلاگهایی باشند ک با دل و جان لینکشان کردهام .. انتظار زیادیُست ک بخواهم مرا فقط بخاطر نوشتههایم بخوانید؟ لینک کنید؟ دنبال کنید؟ و کاری به اسامی وبلاگهای پیوندیام نداشته باشید؟ .. میشود کاری به پیوند کردنتان نداشته باشید؟ .. میشود ک هیچوقت بخاطر اینکه به وبمان سر بزنند، در پستهایشان چیزهای بیخودی سر هم نکنیم؟ .. میشود پستهایشان را بخوانیم .. فکر کنیم .. دنبال یک متن یا شعر مرتبط بگردیم و بعد نظر بدهیم؟ میشود انقدر بیمعرفت نباشیم ک وقتی نگاهِ بلاگر به بازدیدکننده های وِباش میافتد لبخند غمگینی بزند و تمام انگیزهاش پر بکشد و یکهو تمام لغتهایی ک میآمدند تا روی کیبورد پیاده شوند، درون مغزشان برود و زیر لب بگویند "ای بیمعرفت ها" .. میشود از مجازی بودنمان سوء استفاده نکنیم و ادای عاشقپیشه ها را در نیاوریم؟ میشود کاری نکنیم ک بلاگرها، نظرات وبشان را ببندند و بنشینند غمشان را بخورند؟ میشود؟ .. آه! واقعا میشود به عقاید هم احترام بگذاریم و دعوا بر سرِ مقدسات و عقایدمان را بگذاریم برای آدمهایی ک اعصابش را دارند و تا نگویی گه خوردم، دست از سرت بر ندارند و بخواهند هنوز بحث کنند؟ میشود علاقیشان را به تمسخر نگیریم؟ میشود نازک نارنجی نشویم؟ از نارنجی خوشم نمیآید! بشویم نازکمشکی .. زرد .. سبز .. قرمز و حتی قهوه ای!! .. میشود بفهمیم که آدم هرچقدر هم فهمیده .. فیلسوف .. فمنیست .. افسرده .. گاهی مودب است و متنهای طویل می نویسد و دری وری های فلسفی میگوید و گاهی دلش متنهای یک جمله ای بنویسد ک تمام فحشها را بریزد در آن و منتشرش کند و کسی غیرعادی برخورد نکند؟ .. میشود یکدیگر را گاگول فرض نکنیم و قبول داشته باشیم ک بلاگرها و تمام کسانی که پشت مانیتور نشسته اند، میفهمند .. درک میکنند .. شعور دارند .. و توانایی اینرا دارند ک دیگران را قهوه ای کنند؟ .. میشود برای پستهای زیبا و ادبیِ بلاگرها، علامت نیشخند و خنده نگذاریم و اگر درک نمیکنیم، نظر ندهیم!؟ همدردری بخورد توی سرمان .. میشود وقتی کپی میکنیم، منبع آن نوشته لاکردار را هم پاییناش بنویسیم تا مثلِ چنددقیقه پیشِِ سین بانو، از کوره در نرویم و ناسزا نگوییم به کسی ک کپی کرده و یک لیوان آبِ تگری ک ریخته باشی درون لیوانِ کریستال هم روش؟! میشود هوای مجازی ها را داشته باشیم؟ .. میشود اگر دیدیم نمیتوانیم مُخِ بلاگر را بزنیم، کم پیدا نشویم و هنوز هم نظر بدهیم و بگذاریم او خوش باشد با نظرهای دو خطیمان ک حتی دو دقیقه هم وقتمان را نمیگیرد؟ .. میشود .. خدا کند ک بشود چون هر شخصی، سگِ درون هم دارد ک روزی فعال میشود و دیگر پاچه شلوار برایتان/برایمان نمیماند .. امیدوارم وجودتان زمینِ فوتبال نباشد که از این گوش بشنوید و از آن گوش دَر کنید و گـُل! توی دروازه ..
دوستدارِ "آدمها" : سیـنبانـو ..
پ.ن: بخوانید مرا تا شاید ..
پ.ن2: به یکی از بلاگرها گفته بودم ک شاید نظرات وبم را ببندم .. حرفش را یادم نیست ولی .. بالاخره بستم .. دیدی؟!
پ.ن3: نظرات را بستم و شاید روزی بازشان کنم .. با فشردن آن پیکانهای رنگی، نشان بدهید ک هستید .. ک میخوانید .. حتی اگر رایتان منفی باشد ..
همه ی ما توی یه برهه ای زندگیمون .. تنها جمله تکسین دهنده ای ک میشنیدیم این بود "لیاقتت رو نداشت" .. حالا من نمیدونم این همه بی لیاقت؟! مگه میشه؟! مگه داریم؟!
پ.ن: هیچوقت حقیقت هارو باور نداریم و دل میبندیم به دری وری هایی ک درست نیست ..
صدبار پست گذاشتن که "خداحافظ! نه بخاطر نبودنم .. بخاطر یجور دیگه بودنم" .. ولی هنوز همون اَنی ک بودن، هستن ..
پ.ن: "مای پُست" پنداری نداشته باشید .. این پست متعلق به شخص خاصی نیست و همه شاخان
{ فرشید فرهادی }
atata.s@yahoo.com