من و اکتیو :|

من نمیگم .. تلویزیون هم داره میگه ک .. اول دخترا عاشق میشن ..


پ.ن: وقتی لباسها عاشق میشن ..



+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

شامی که سرد شد .. یعنی عوض شدی ..

بشقاب، نشکسته بود .. اصلا، بشقاب‌های من معنی شکستن را نمی‌دانند .. درک نمی‌کنند .. و اگر بهشان بگویی فلان بشقابِ ردیفِ بغلی شکسته، پِقی می‌زند زیر خنده و فکر می‌کند دستشان انداخته‌ای .. هیچکدام از ظروف چینی، کریستالی و هر جنسِ دیگری ک چپانده شده در این بوفه های لعنتی، نمی‌شکنند .. فقط کمرشان خم می شود .. وقتی که چند سال پیش نشستند روی میز و آقایِ بشقاب، همسرش خورشتِ سبزی را در آغوش کشید، اصلا فکرش را هم نمی‌کرد ک کمرش خم شود و .. تِق! .. از وسط دو نیم شود .. وقتی که نیامدی، من بشقاب نشکستم .. حتی روزهای بعدش هم! .. وقتی نیامدی ،کمرشان خم شد .. همین .. 



+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

اشک بریز که کسی نمی گوید چرا ..

محرم را دوست دارم .. کوچکتر ک بودم، با نشستن روی صندلیِ سفید رنگِ کامپیوترمان و گوش دادن به نوحه هایی ک از ته دل برمی‌آمد، چنان آرامشی به وجودم سرازیر می‌شد ک مانندش را هیچوقت ندیدم .. تصویری از امامِ معصوممان در ذهنم نداشتم جز آن تابلو فرشِ آویخته شده بر دیوارِ چرک و دوده زده ی خانه ی یکی از فامیل‌‌های دورِ نزدیکمان .. آن‌وقتها فقط بخاطر چهره زیبایش تحسینش می‌کردم و بعد .. بخاطر مظلومیتش اشک ریختم .. یک دختر هشت ساله، روز عاشورا بجای دویدن در کوچه و دیدنِ هیاتی ک از خیابان گذر می‌کرد، می‌نشست به پای تسبیحِ فیروه‌زه ایِ مادرش و اصرار داشت ذکرها را زیرلب تکرار کند .. نذری پخش کند و با شنیدنِ صدای سینه زن‌ها، بغض می‌کرد .. شاید لوس بازی باشد ولی بغض می‌کنم موقعِ دیدن پسرهایی ک مدل موهایشان برایشان مهم نیست و با سرهای گِلی، پابرهنه روی آسفالتِ شهر راه می‌رفتند و زنجیر می‌زدند .. شاید بچگانه باشد ولی از نگاه کردن ب چشم‌های سرخ و هاله‌ی صورتی دور مردمک چشمشان، خجالت می‌کشیدم .. و یادم نمی‌رود روزهایی تاسوعا و عاشورایی را ک ، حتی ترکِ دیوار هم بنظرت خنده دار ترین موضوع عالم بود و بر خودت لعنت می‌فرستادی و شیطان را نفرین می‌کردی ک مبادا .. ک مبادا صدای خنده ات بینِ سینه زنی ها و نوحه ها بپیچد و شرمنده شوی .. بوی اسفند .. بوی چای های خوش رنگِ ایستگاه های نذریِ کار خیابان و اینکه شاید شانست بزند و به شیرکاکائویی برسی! .. و شرم از برداشتن لیوانِ پلاستیکیِ شفاف و گرفتنِ ظرفهای یکبارمصرف نذری .. دوست داشتی فقط یک قاشق باشد .. همین کافی بود .. مقدس بود .. و لعنت به حرفهایی ک تمام این حرفها را خرافات می‌دانست .. پشتِ قاشق قاشقِ این خورشت های قیمه .. بغضِ مادری خوابیده بود برای گشایش کارِ فرزندش .. پشتِ ملاقه ملاقه ی شله زردِ زعفرانیِ مادربزرگم، دستهایی بود ک با هزار امید آنرا هم می‌زد و فردی ک بغض می‌کرد و با سرعت جایش را به نفر بعدی می‌داد .. محرم را دوست دارم .. و بی اهمیت به تمام حرفهایی ک اعتقادتمان را ب مسخره می‌گیرند .. اعتقادم بود .. "اعتقادمان" بود .. پس نوحه می‌خواندیم و از روی مانتوهای مشکی به سینه مان ضربه می‌زدیم و شالهای تیره رنگ را روی چشمانمان می‌کشیدیم تا مبادا چشم بغض دارمان به کسی بی‌افتد .. کاش آن لحظه ها کسی کلاهِ گشادی سرمان می‌گذاشت ک تا زیر بینی‌مان بی‌آید .. تا نبینند چشم‌های سرخمان را ک علاوه بر مظلومیت، برای جگرِ خودمان هم می‌سوخت .. که می‌گوید در عاشورا فقط باید برایت آن هفتاد و دو تنِ عزیز گریست؟ .. که می‌گوید فقط باید برای مظلومیت کودکان گریست ک منتظر جرعه آبی بودند؟ که می‌گوید که فقط باید برای طفلِ کوچکی گریست ک در دستانِ مَردی غرق خون شد و هیکس کاری نکرد .. که می‌گوید که فقط باید برای دو دستی گریست که بر روی سرِ هزار کودک کشیده شد و چشم‌های اشکی‌شان را پاک کرد و آخر سهمِ تیغِ شمشیر شد؟ .. گریستم .. دیشب .. با شنیدن صدای طبل و هم‌خوانیِ نوحه پسرهای جوان و نوجوان .. گریستم .. برای تمام این ها و برای .. خودم ..



پ.ن: عاشق این آرامشی‌ام ک توی این عکس موج می‌زنه 


پ.ن2: چقدر با این نوحه گریه کردم .. عموعباس ..


عمو عباس، بی تو قلب حرم می گیره             عموعباس، بی تو بابا تنها می میره 

عموعباس، علمت کو عموی خوبم                  عموعباس، تو نرو تا که پا نکوبم 

عمو عباس، بی تو قلب حرم می گیره             عمو عباس، بی تو بابا تنها می میره 

عمو عباس، بی تو هر لحظه دل می لرزه          بی تو هر شب هوای خیمه ها چه سرده 

عمو عباس، بی تو دستام جونی نداره             از دو چشمام پولکای گریه می باره 

عمو عباس، بی تو قلب حرم می گیره             عمو عباس، بی تو بابا تنها می میره 

عمو عباس، علمت کو عموی خوبم                 عمو عباس، تو نرو تا که پا نکوبم 

عمو عباس، زانوهامو بقل می گیرم                 عمو عباس، بیا تا من برات بمیرم 

عمو عباس، دل اهل حرم کبابه                       توی خیمه چشم برات چشمای ربابه 

عمو عباس، بی تو قلب حرم می گیره             عمو عباس، بی تو بابا تنها می میره 

عمو عباس، علمت کو عموی خوبم                 عمو عباس، تو نرو تا که پا نکوبم

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

اِفتَضَحَ .. یَفتَضِحُ .. اِفتَضِح .. اِفتِضـــاااح !

آدمِ منطقی و خوبی بود .. اصرار داشت حقیقت رو بگی و بعد .. سرویست می‌کرد ..


+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

خاله سین بانو فدای لبخندهایت کودک جان ..

لبخند زدن جلوی آدمهایی که حالشون گریه‌داره .. عذابِ ..


پ.ن: بُغض .. بِ توانِ بزرگترین عدد در ریاضیِ لعنتی ..
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

هوای چادر مادربزرگ و جای تو خالی .. که باز گریه کنم با بهانه های قدیمی ..

چادرش سند و مدرک بود .. هر یک از نوه هایش را سیل اشک می‌برد، وقت نماز  ..


+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

لالا لالا گله لاله نبینم رویاهات کاله ..

بغل کردنش، آرامش بود .. بزرگ شد و فهمید که مرد شده .. دیگر در آغوشم نیامد .. قرص شاید جایگزین‌اش بشود .. و بی مروت‌اند پسربچه هایی ک تا مَرد می شوند .. آغوششان را دریغ می کنند!



پ.ن: آقای سینِ 5 ساله‌ای ک مرد شده ..

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

حس کن مرا .. حس کن مرا .. که مثل تو تنهام ..

ناراحت بودم .. چشم‌هایم را از برگ‌های سبز رنگ و خار دارش گرفتم و دوختم به مبل‌هایی ک سلطنتی بودند ولی .. من شاهزاده خانوم نبودم .. بغض کردم و چشم دوختم به دو چشم ای ک دور آن دریجه ی مهربانی را چروک های ریزی در بر گرفته بود و لبخند زدم به صورتش که بی‌قراری از آن می بارید .. بغض نکردم .. شروع خوبی بود .. کنارش نشستم و دستهایش را فشردم .. گفتم .. گفتم .. گفتم .. گفتم .. و آخر گفت .. "عاشق شدی؟" .. خندیدم؟! یادم نیست ولی .. سرم را پایین انداختم .. خیلی ساده بود این مادرِ گلهای حسن یوسف و کاکتوس .. این مادر کاکتوسهایی را ک هیچ شباهت ظاهری بهم نداشتند را پیوند می‌زد، خیلی ساده بود .. خندیدم و گفتم نه! .. نگاهم کرد و زیرلب گفت "غلط کردی!" .. خندیدم؟! .. یادم نیست و فقط یاد رژ لب صورتی رنگ دختری افتادم که روی { چشم‌ای} درِ خانه قهوه ای رنگی به جا ماند و کسی در را باز نکرد .. عاشق بودم؟! .. نمی دانم ..


پ.ن: هیچوقت باعث نشوید ک آدم پستهای قبلی‌اش را حذف کند .. هیچوقت ..
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

ختم امن یجیب می خواهم .. دختر از دست رفت ..

زنهای دل‌ام پُرخورند .. غُصه را می‌گویم ..


+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

نگفتمت نرو؟!

دارم فکر می کنم به اینکه .. از این بدبخت‌تر هم می‌شیم؟ توانایی‌ش رو داریم؟!


+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید
.
من نه شاعرم نه نویسنده . نه می‌شوم . شاعرها و نویسنده‌ها از همه‌چیز می‌نویسند . از همه‌چیز می‌نویسند و از نوشتن‌شان نان می‌خورند . من امّا فقط از تو می‌نویسم . فقط از تو می‌نویسم و با نوشتن‌ام خون دل می‌خورم .

{ فرشید فرهادی }


atata.s@yahoo.com
باز نویسی قالب : عرفــ ــان | دریافت کدهای این قالب : HTML | CSS قدرت گرفته از بیان