شبیهِ ژستِ صامت و ساکنات برای عکس گرفتن و .. از تو فیلم بگیرند تمامِ زندگیات را ..
دلتنگ .. به اندازه تمام آن دانههای برنجی که زمانِ کودکی، از پیشبندِ صورتیام به روی پارچه چهارخانه آبی - سفید پهن شده جلوی پایم ، میریخت و مامان با نپتونِ زردرنگ جمعشان میکرد ..
بعضی روزا که حالم خوب نیست، زیاد با مامان حرف میزنم .. همیشه هم از یه "مامـــان!" شروع میشه یا صدا کردنِ اسم کوچیکش به همراه یه پسوندِ "جون" .. باهاش حرف میزنم و همیشه باهمدیگه، یه برنامه برای فردای من میچینیم .. به مامان وابستهام ولی اگه یه مدت سمتش نرم، یادم میره چقدر بودنم به بودنش وصله .. واسه همین بعد از یه ساعت حرف زدن، دوباره یادم میاد ک چقدر عزیزه .. دیگه نمیتونم ازش جدا بشم و کلی قصه سره هم میکنم و غصه میخورم .. باهم برنامه میچینیم .. قرار میزاریم که سما از فردا شروع کنه به انجام دادنِ فلان کار و .. و بعد رویا میسازیم .. مامان سیب زمینی سرخ میکنه و من با سرانگشتم نونخوردههای روی میز آشپزخونه رو جمع میکنم و براش میگم از فردایی که با برنامه ریزی ما، عالی میشه و مامان ذوق میکنه و ته حرفهاش ختم میشه ب "خیلی بهتون افتخار میکنم .." .. ولی روزِ بعدش، مامان نباید دیگه افتخار کنه .. درست از وقتی که بابا دمِ در اتاق منو و خواهرم وایمیسه و صدام میزنه تا بیدار بشم و به محضِ باز کردنِ چشمهام، یه لحظه نفسم بند میره ، مثلِ روزهای قبل .. بعد از ریختن چایی تلخ توی لیوان و نخوردنش، مامان دیگه دلشو نباید به من خوش کنه .. وقتی ساعت دو ظهر با اخم میام توی خونه و سر این و اون غُر میزنم، مامان باید بفهمه که هیچوقت برنامههای معرکهاش، به دردِ من نمیخوره .. مامان باید هر روز صبح این مسئله رو برای هزارمین بار بفهمه که این قبری که سرش گریه میکنه، مردهای توش نیست .. که فقط با یه دعوای کوچولو، اعصابِ این مردهی فراری خورد میشه و قید ساعتهای مقرر برای تلاش کردن واسه رسیدن به "فردا" رو میزنه .. فردا خوب نیست، توی فردا موفقیت نیست .. فردایی که شاه بهش ایمان داشت .. فردایی که همه کلهگندهها بهش ایمان دارن .. فردایی که همه بهش ایمان دارن و گند میزنه به فانتزیهات! .. فردا هیچی نیست، فقط یکم بدبختتر از دیروزی .. و خوشحالیش میتونه به اندازه یه خرید کوچیک واسه عید باشه یا دیدنِ لبخندِ دختر/پسرِ خوشگلی که تو رو توی راهِ فلاکتبارِ برگشت به خونه، میبینی .. مامان برای هزار و یکامین بار ، فردا صبح میفهمه که برنامهریزی امشبمون، به دردِ من نمیخوره و بالاخره یه روزی ای جمله رو سرم فریاد میزنه "اصلا هر غلطی دلت میخواد بکن" ..
پ.ن: خواستم قالب وبُ عوض کنم، مامان گفت قشنگه .. بنظر شما حرفی میمونه؟!
محبوبِ من هیچ گُهی برای بدست آوردنِ دلِ من نمیخورد .. یکی نصیحتش کند لطفـا ..
..
غمهایم نسبت به آن دسته گلِ درون دستت .. به بازدمهایت جلوی خانهی دیگری .. به جعبه شیرینی که دستِ چپات میگیری و کفشِ اسپرتی که با سختی از پایت در میآوری .. تمامی ندارد ..
غمهایم به تعدادِ تمامِ زنگهاییست که مادرت به خانهی دختران دمِ بخت میزند .. به تعدادِ شاخه گلهایی که درون دستِ گلفروش میرود ..
غمهایم به سنگینیِ تمام جعبههای شیرینیست که از این خانه به آن خانه میبری .. به اندازه وزنِ خوشحالیِ مادرت و بیخیالیِ تو ..
غمهایم به دکمههای تلفنِ خانهتان که برای گرفتنِ جواب، فشرده میشوند .. غمهایم به خوشحالیِ تمام فامیلت و لبهای آویزانِ دخترهایشان ..
غمهایم به اندازه شوقت برای بالا زدنِ تور از روی صورتش ..
به اندازه هر بار گرفتنِ دستهایش و دستت! که حلقه میشود دور گردنش ..
غمهایم به اندازه تمامِ ژستهایی که برای عکسها میگیرید ..
غمهایم به شفافیِ بله گفتنهایتان در نزدیکترین محضر به خانه ..
غمهایم به پاکیِ اولینباری که پیشانیاش را میبوسی .. به سرخیِ گونههایش ..
غمهایم به شامِ عروسیتان و کف زدنِ کوچک و بزرگ .. به کیکی که میبُرید و به خیلیها نمیرسد ..
غمهایم به هربار عُق زدنهایم، شبِ عروسیات .. صدبار دمِ پنجره رفتن و تشنه برگشتن .. لب نزدن هایم به آب قندِ مامان و بوسیدن اشکهایش ..
غمهایم به روزهایی که هنوز نیامده .. تمامی ندارد ..
حالم بهم میخورد دیگر از اینکه بنویسم دربارهی ویژگی های لعنتیات .. یک روز خودت بیا .. بنشین ، موهایم را بباف و همه چیز را برایشان تعریف کن .. مثلا همین فردا ..
وقتی از جانب تو برایت فال میگیرم و مدام از دختری میگوید ک نمیشناسمش ..
پ.ن: کنجکاوی همیشه به ضررم بوده ..
نبودنت خیلی توی چشم میزند .. مثلِ قطع شدنِ آهنگِ معرکهای ک اشکِ هزار دخترِ عاشق را در آورده ..
..
{ فرشید فرهادی }
atata.s@yahoo.com