349اُمین

نگاهش کردم .. زل زد به چشمانم .. همانطوری بود ک قبلا حس کرده بودم .. مثل تمام رویاهایم .. یک کافه‌ی چوبی و یک میزِ دنج ک هیچ جنس مذکری به آن دید نداشته باشد و ترا بفرستد آنه تهِ‌ته تا کسی صورت مهتاب‌گونه‌ی معمولی‌ات را نبیند .. بنشنید روبرویت و گوشه کت اسپرت سرمه‌ای اش را بگیرد و به طرف جلو بکشد .. یکی از آن پسرهای مو فرفریِ بامزه نزدیکمان شود و سفارش بگیرد و طبق برنامه ریزی قبلی‌ام و سفارش‌های اِلی .. قهوه سفارش می‌دهم تا اگر خواست چیزی بگوید ک به مذاقم خوش نیامد، بحثِ زندگی تلخ‌تر از قهوه روبرویم را پیش بکشم و حسِ شاعرانه‌ام را توی صورتش بزنم .. دلم لک زده بود ک یک برش کیک شکلاتی هم سفارش بدهم ک دهانم را بستم و در کمال تعجب خودش دو برش کیک سفارش داد و لبش کج شد .. عینکی بود .. با قابِ مشکیِ پهن‌اش ک وقتی به صورتش نگاه می‌کردی دلت می‌لرزید .. ابروهای پهن‌اش را همیشه در هم می‌کشید .. درست از وقتی ک گفتم دخترها دوست دارند مرد اخمو را {ﺍﺑﺮﻭﺍﻥ ﮐﺴﻞ ﮐﻨﻨﺪﻩ ﯼ ﺗﻮ ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺍﻧﺤﻨﺎ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﺍﺯ ﭼﻪ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ﺯﻥ ﻫﺎ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﻣﺮﺩ ﺍﺧﻤﻮ ﺭﺍ ؟} .. قهوه کمتر از پنج دقیقه آماده شود در یک ظرفِ کوچکِ چوبی و درونِ یک لیوانِ شیری رنگ و ذوق کنی از اینکه چقدر همه چیز خاص شده و .. کسی بیدارت کند .. "بیدار شو لنگِ ظُره"



پ.ن: درست همون لحظه‌ای ک نوشته ب نقطه اوج خودش خودش میرسه، تنها چیزی ک امکانش رو نمیدی، سقوطِ اون نقطه است .. لازم بودک تجربه‌اش کنید .. 

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

348اُمین

سرم روی تشکِ نرمِ تخت بود و پایم را روی پتو تکان دادم .. زمزمه‌هایش کنار گوشم بود .. چشم‌هایم را بستم .. باید می‌گفتم .. این همه حرف زده بود .. از اعماق ذهنش، با تمام وجودش برایم گفته بود و من صامت مانده بودم .. نمی‌فهمیدمش .. دست خودم نبود .. درکش نمی‌کردم .. مادرم گفت به این راه نرو .. مادرم گفت انتخاب نکن .. قبول نکردم .. دوستش داشتم .. وقتی از لوزالمعده حرف می‌زد، توی دلم قند آب می‌کردند کیلوکیلو! ترکش کنم؟! خیانت کنم و فقط به دیگری پناه ببرم؟! امکان نداشت .. هنوز هم زمزمه‌هایش توی گوشم بود .. دستم را ب طرف موهایم بردم و کنار زدمشان .. لبخند زدم و صورتم را روی جلدِ سردش گذاشتم .. نمی‌فهمیدمش ولی دوستش داشتم .. مامان گفته بود .. گفته بود نرو تجربی :| .. زمزمه‌اش برایم قابل فهم شد .. "سلول‌های یوکاریوتی .." .. حرفهایش را با دل و جان میگفت و قسمتِ میتوکندری را نمی‌فهمیدم .. هیچوقت ترکش نمی‌کردم .. من و ریاضی؟! .. نه! ترکت نمی‌کنم ..


پ.ن: سردرد + بی‌حوصلگی

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

347اُمین

لپ‌ها/گونه‌ها، در موقعیت‌های مختلف داغ می‌شوند و گُر می‌گیری .. در اکثر مواقع، کسی چیزی می‌گوید ک دلت قیلی‌ویلی می‌رود و سرخ می‌شوی .. گاهاً به دلیلِ شنیدنِ مسائلِ عاشقانه است و ممنوعه‌های پاستوریزه‌ای ک فکر می‌کنی ته‌خطِ ضایع بازی‌ست .. و بعضی اوقات هم .. مثلِ الان .. گرم می‌شوی از گرمای وجودش ک انگار تب کرده و در پنج‌سانتی تو، کنار تخت قرار دارد .. و حوصله نداری ک آنرا بگذاری روی شمع و داری می‌پزی از گرما و دست به دامانِ دیگری می‌شوی ک "بخاری رو کم می‌کنی؟" :|


پ.ن: بله! گرمای وجودِ ما اینجوری میرسه :)


+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

346اُمین

یادداشت‌های انبوهِ گوشی و جایی برای خوندنشون نیست .. 



بدونِ شرح: !



پ.ن: :)

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

345اُمین


نورِ خورشید .. صدای پسرداییِ شیطون .. خنده‌های خاله .. صدای گرفته خواهرت .. "بیدار شدی؟" گفتنهای مامان .. قربون صدقه‌های مامانی و فحش‌های پاستوریزه و مسخره دایی وسطی به پسرهمسایه با اون ماشینِ توپش .. صدای پیانو از طبقه بالا .. اصرار شیطونِ فامیل برای بازی با دختر همسایه پایینی .. صدای رادیوجوان .. بوی چای دم‌کرده + دارچین .. یه کشش به عضلاتِ خشک شده بر اثر خوابیدن روی مبل .. حس‌خوبیه ..

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

344اُمین



پ.ن: عزیز کرده‌های سین‌بانو :)

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

343اُمین

به مردِ آنور گوشی می‌گوید ک "n" میلیون را به حساب ریختی یا نه .. و من عادت کردم ولی پوزخند می‌زنم .. 

زمزمه می‌کند ک باید "n" میلیون بدهد و چیزی نمی‌گویم ..

ماشین می‌خواهد بگیرد و لال‌مانی گرفته‌ام ..

غذایش شده رستوان‌های حواشیِ محل کارش و نگاهش می‌کنم ..

دو گونیِ گردو جاخوش کرده در پارکینگ و بی‌اهمیت می‌گذرم ..

برای گرفتن کرایه آژانس از بینِ چک‌پول‌هایش یک "n" تومنی دستم می‌دهد و رو بر می‌گردانم ..

و به این فکر می‌کنم ک یکبار مثلِ عزیزترینم، غم را از چشمانم نخواند ..


+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

342اُمین

آقای ایهام شده‌ای .. ! سری به کتابهای ادبیاتِ دبیرستانت بزن .. معنایش را می‌فهمی ..


..

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

341اُمین

با خوشحالی گفت ک بعدازظهر با شخصِ خاص‌اش بیرون می‌ورد و بطورِ حتم ک خوش می‌گذرد! .. لبخند زدم و حریم شخصی‌ام را نوازش کردم و لُپِ تنهایی‌ام را کشیدم .. ما هم دنیایی داریم!


پ.ن: یه‌دفعه یادش افتادم ..

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

340اُمین

یک شیرپاک خورده‌ای بیاید و یک نارنگی از این یخچالِ سامسونگ‌مان بردارد و پوست بکند .. شکل گُل کند .. پَرپَر جدا کند .. از وسط نصفشان کند .. اصلا هر غلطی ک می‌خواهد با آن تکه‌های نارنجی رنگ بکند مهم نیست .. فقط آن پوستِ سبز - نارنجی‌اش را بردارد و جلوی مردمک چشمانم از وسط، نصف‌اش کنند تا آن ذره‌های پرسوز و گداز برود ته چشمانم تا یک قطره اشک بریزد از این تیله‌های زمانِ کودکی‌مان ک هیچجوره خالی نمی‌شوند .. گاهی بُغض نداری .. اصلا دیگر برایت مهم نیست .. به درک ک فلان شد .. به اسفل‌السافلین ک بهمان شد .. فقط انگار تنت را گذاشته بودند محلِ ایستگاه‌های اتوبوسِ دورازه تهران تا همه از رویت رد شوند و تو بمانی و یک تنِ له و لورده و چشم‌هایی ک دیگر خشک شده بودند .. کویر بود؟ لوت؟ .. بیخیال! نارنگی داری؟


+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید
.
من نه شاعرم نه نویسنده . نه می‌شوم . شاعرها و نویسنده‌ها از همه‌چیز می‌نویسند . از همه‌چیز می‌نویسند و از نوشتن‌شان نان می‌خورند . من امّا فقط از تو می‌نویسم . فقط از تو می‌نویسم و با نوشتن‌ام خون دل می‌خورم .

{ فرشید فرهادی }


atata.s@yahoo.com
باز نویسی قالب : عرفــ ــان | دریافت کدهای این قالب : HTML | CSS قدرت گرفته از بیان