زنها همیشه در خیابان، فروشگاه، کتاب فروشی یا هرجای دیگر، یک چیزی به شال، چادر، دنبالهی مانتو یا آستینشان گیر میکند. شاخهای از یک بوته شمشاد، بیسکوئیتهای ردیف شده، کارتپستالهای اجقوجق، گلهای شمعدانی و دستگیره در، بند میشوند به جیبِ مانتوی بلندت تا بیاید خانه. تا کنارت باشد. تا جای خالیِ کسی را حس نکنی. تا با هم گریه کنید.
شایعه شده دروازه بهشت خیلی بزرگ است. آنقدر که هرکس میتواند حجمِ نداشتههایش را قِل بدهد توی رودِ شیرعسل.
از وقتی شمارهات را سیو کردم. گوشیام داغ کرده. فکر کنم مرد است! غیرتی میشود.
گفتم «تموم؟»
«تموم»
گفتم «یعنی تمومِ تموم؟»
«یعنی تمومِ تموم».
از جایم بلند شدم که دستم را گرفت و گفت «تو بهشت میبینمت. میشی زن خودم».
عصبانی شد و گفت: لعنت به آدمایی که خیلی خوبن.
برگشت سمتم و داد زد: با تو هم هستم!
.
من نه شاعرم نه نویسنده . نه میشوم . شاعرها و نویسندهها از همهچیز مینویسند . از همهچیز مینویسند و از نوشتنشان نان میخورند . من امّا فقط از تو مینویسم . فقط از تو مینویسم و با نوشتنام خون دل میخورم .
{ فرشید فرهادی }
atata.s@yahoo.com
{ فرشید فرهادی }
atata.s@yahoo.com