غمگین ترینِ شادها

خـیـلــی غـم انـگـیـز اسـت کـه از رفـتـنِ کســی خـوشحــال بـاشـی

و مـن غـمـگـیــن تـریـن زنِ جـهـانـم!


+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

حتی با پیکان جوانان !

گاهـی بـایـد بـزنی زیـرِ همـه چیـز .. سـوئیـچ و کـارت بنـزینـت را بـرداری و بزنـی به جـاده .. طـوری بــِرانی کـه صـدای زوزه باد گوش هـایت را کــَر کنـد.. صـدای آهنـگ را زیـاد کن.. گریـه کن ، داد بـزن، خودت را خـالـی کن.. عـادی نبـاش، خوب نبـاش ... خـودت باش.. خـودِ غمگـینـت، خـودِ عـصبیـت، خـودِ افسـرده ت ... خـودِ دلتنـگت!! گـاهی زنهـا بـرای رفـع دلـتنگـی بـه یک جـاده نیـاز دارنـد؛ جـاده ای بی انتهـا که فقـط بـِرانی و .. بـِگـِریی و بـِگـِریی و ...


+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

متاسفانه می فهمم!

"درست میشه" گفتن ها شده مثل ادویه ای ک توی هر غذایی بریزی اش! .. آنقدر ک غذایت دیگر مزه نداشته باشد و تکراری بشود .. آنقدر ک همه با یک ادای شیک بگویند "ممنون! میل نداریم!" و حالا من میل ندارم! ک فرمایشات گرانبها ولی بی نتیجه دیگران را به خوردِ عقلم دهم .. من می دانم .. من میفهمم.. هیچوقت درست نمی شود ..

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

فراموش کن غمم را ، مثل یک آلزایمری خوش تیپ!

قضیه غمگین بودنم شده مثل باز شدن پنجره های تبلیغات موقع وب گردی، با بی حوصلگی می بندی اش .. 


+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

گلهای مرموز

تو مطمئنی ک آن روز، آن گلهای لعنتی جنسشان از پیاز نبود؟ اصلا تو مطئنی ک آنها گل بودند؟! .. چون وقتی ک به دستم دادی و بوییدمشان اشکم راه گرفت .. نه بخاطر اینکه باید می رفتی .. نه بخاطر اینکه من خوب بودم و عالی و ایده آل هر مرد! و تو باید می رفتی چون دیگر تحمل نداشتی .. نه بخاطر نگاه غمزده دخترهایی ک احتمالا درکم می کردند .. نه بخاطر حالِ آن کافی‌من ای ک دیگر ما را روی صندلی های گوشه کافه اش نمی دید .. به خاطر اینکه می دانم آنها گل نبودند و پیاز بودند .. من تقریبا مطمئنم! .. 



+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

حاله همه ما خوب است!

اگر نگران حس و حال زنی هستی ک همیشه ی خدا به تو می گوید "خوبم! چیزی نیست" .. اگر زنی ست ک نگاهش را می دزد و کلافه از سوال هایت می گوید "بیخیال دیگه! چیزیم نیست!" .. اگر دیگر هیچ عطری خوشحالش نمی کند .. اگر موقع سرخ کردن سیب زمینی حواسش پرت شد و با "بوی سوختگی میاد" گفتن دیگری حواسش جمع شد .. یک بار سر زده به آشپزخانه نگاهی بیندازد و او را می بینی ک در انبوه پیازها نشسته و می گرید .. 


پ.ن: بعد از تو هر آن که از تو پرسیده عزیز خود را به پیاز خُرد کردن زده ام (احسان پرسا)


+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

تارهایی ک کار دست یک عنکبوت نیست

آدم هایی ک با موهایشان زندگی می کنند، خیلی بدبخت اند! آنقدر بدبخت ک حتی از مدل موهای لعنتی شان هم می توان فهمید دردشان چیست .. ولی من .. من بلد نیستم موهایم را درست کنم! .. یا بافته شده اند یا با کِش از دار آویختمشان .. حالِ من .. حال موهایم نیست .. هرکی گفته، "هست" غلط کرده! .. موهای من تارهای نازکی هستند ک گاهی مشکی و گاهی قهوه ای می شوند و قرار نیست کسی قربان صدقه شان برود ..  موهایم عقده دارند یکبار، از زیر این شال طرح دار بیرون بیایند و هوا بخورند و کسی وسوسه نشود .. من به جای مو .. یک مشت تارِ لعنتی عقده ای دارم ! تارهایی ک می پرستمشان


+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

حقیقت های کتمان ناپذیر

وقتی یک نفر میگه "درست یک ماهه که دیگه بهش فکر نمی کنم"

بدون هنوز دوستش داره ... طوریکه حسابِ روزهاش هم دستشه!


+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

دردی فراتر از آمپولهای پنی سیلین

امروز بالاخره یکی حرفهامو گوش کرد .. صدای بغض دارِ دختر مو بلندی ک عاشق حسن یوسف و کاکتوش تپل پر تیغشه و شمعدونی عزیزتر از جونش .. کسی صدامو شنید ک منو میفهمه .. همیشه پیشمه .. اذیتم نمیکنه .. پایه کارها و حرفهامه .. علایقش مثل منه .. امروز شنیدن صدای ضبط شده پربغضم خیلی درد داشت .. دیگه با بغض برای کسی حرف نمیزنم .. خیلی .. خیلی .. درد داشت .. نه به اندازه آمپولی ک پرستار بی اعصاب بیمارستان برات میزنه و بعدها با دیدن بازوی کبودت ، فحش بارونش میکنی .. بلکه بیشتر از اون .. 


+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

عقل کل های بد !

آدم های عاقل و فهمیده ترسناکن .. جدا از اینکه کلی توی مسئله های ریاضی کمکت میکنن و گاهی راه حل هایی رو بهت میدن ، بَدَن .. چون ضریب هوشی شون بالاست .. چون دروغ میگن .. چون ب صرف اسنکه حالیشونه بقیه رو متقاعد میکنن ک پدرتو در بیارن .. چون ژست های مردم کُش بلدن و آب دهن بقیه رو راه میندازن .. چون گاهی انقدر خوبن ک لجت میگیره .. چون بعضی وقتها عوضی میشن .. چون هرکاری دلشون خواست با آرزوهات میکنن و بعد در میرن ... این در رفتن مثل زدن زنگ خونه پیرزن و فلنگو بستن فرق داره .. اینجا بعدش کسی دیگه نا نداره با چوب بی افته دنبال طرف و پدرشو در بیاره .. اینجا بعد از اینکه ولت کردن ب امون خدا باید بشینی توی راه پله و تو یه تصمیم ناگهانی زنگ خونتو قطع کنی .. زنگ خونه، تلفن، احساس! باید دو شاخه "خریَت" رو بگیری و از توی پریز عقلت بیرون بکشی .. حالا هرکی دلش میخواد زنگ بزنه و فرار کنه! .. آدمها عاقل ترسناکن .. حتی بدتر از ومپایر .. با یه چهره ای میان سمتت ک دوست داری برای همیشه داشته باشی شون و توی حصار خودت اسیرشون کنی .. آدمها ساده لوح رو دوست دارم .. بیشتر از اونها ، آدمهای خنگ رو .. کاش همه اطرافیانم خنگ بودن ..



+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید
.
من نه شاعرم نه نویسنده . نه می‌شوم . شاعرها و نویسنده‌ها از همه‌چیز می‌نویسند . از همه‌چیز می‌نویسند و از نوشتن‌شان نان می‌خورند . من امّا فقط از تو می‌نویسم . فقط از تو می‌نویسم و با نوشتن‌ام خون دل می‌خورم .

{ فرشید فرهادی }


atata.s@yahoo.com
باز نویسی قالب : عرفــ ــان | دریافت کدهای این قالب : HTML | CSS قدرت گرفته از بیان