دیگه وقتش بود به روت بیارم.

اشیاء می‌تونن ما رو به زمان و مکانی تووی گذشته وصل کنن که فکر کنیم اون لحظه هنوز ادامه داره .. توهمی ایجاد میکنن که بتونی اون حس خوب و آرامش رو تووی خودت نگه داری تا بتونی مبارزه کنی. ببخشید تووی ذوقت می‌زنم ولی اون روز گذشته و برنمی‌گرده و حتی تو الان اون آدمی نیستی که قبلا بوده. انقدر رقت انگیز الکی تلاش نکن. به جاش سعی کن اون حس خوب رو تووی روزای بعدیت بسازی. خودت خیلی خوب می‌دونی چجوری. خیلی ها نمی‌دونن.

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

چه می‌دونم اصن.

شایدم دلت میخواست زندگیت به کل عوض شه، اگه بخوای زندگیت به کل عوض شه. باید خودت عوض شی. پس عوض شدی. باید لباس پوشیدنت عوض شه. کت جدیدت بهت نمیاد. باید ادمهایی که باهاشون ارتباط داری عوض شن. دختره موقع حرف زدن زیاد زُل میزنه. باید محل زندگیت عوض شه. راستی خوش میگذره؟ باید کسی که دوستت داره عوض شه .. این یکی ربط نداشت؟ پس چرا من انقدر عوض شدم؟
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

امیدوارم حالا حالاها نبینمت.

چنددرصد ممکنه حس ششمون در مورد اینکه کسی بهمون علاقه داره، اشتباه نکنه؟ از اونجایی که لیست بلندبالای من، یک نفره و حدسم درست بوده در مورد حسش به خودم .. همش دارم رفتارهات رو باهاش مقایسه میکنم. ولی راستش رو بخوای زیاد نمی بینمت که بتونم قضاوت کنم. ببینمت هم نگاهت نمی کنم. نگاهت کنم هم با اخمه. با اخم هم باشه تو شوکه میشی. شوکه بشی فکر میکنی. فکر کنی یاد من میفتی. (اینجا من خوشحالم) یاد من بیفتی مسخره ت میاد بهم فکر کردی. مسخره ت بیاد بهم فکر کنی دیگه فکر نمیکنی. دیگه شوکه نمیشی. دیگه نگاهم نمیکنی. جواب پیام هام رو مثل مال بقیه میدی، هرچقدر هم بگم نگار از چتش با تو اسکرین بفرسته و کلمه ها رو مقایسه کنم؛ فوقش جای "ممنون" گفتی "مرسی". اگه بهم گفته باشی مرسی با خودم میگم صمیمی تره .. اگر بگی ممنون میگم چقدر با احترام رفتار میکنه. بگذریم .. چکار کنم نفهمی؟

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

بستگی به اهنگی که گوش دادم هم داره.

تووی ارتباط برقرار کردن بدک نیستم. اگه بخوام میتونم خیلی دلنشین و شیرین باشم و در مواقعی تلخ و زهرمار. بستگی به آدمش داره، به خودم، به زمانش، به مکانش، به حالی که تووی اون لحظه دارم، به دغدغه هایی که پنج دقیقه قبلش داشتم، به حال مامان صبح همون روز، به ناهار یا شامی که قراره بخورم، به محل بعدی که میخوام برم، به نگاه اطرافیان و .. و هر بار لااقل یه دلیل از بین اینها هست که درست نباشه و در عرض یک روز میپیچه که فلانی مغرور و کم حرف و گوشه گیره.

وقتهایی که بخوام این دیوار دومتری که جلوی شخصیت یک و نیم متری من رو گرفته رو بشکنم، بقیه جوری متعجب میشن که فکر نمیکنن شاید رفتار دفعه اولش عجیب بوده و خودِ خودش، همینه. ولی همیشه برعکس فکر کردن و شاید درست فکر کردن و نتونستم ارتباطاتم رو گسترش بدم و اینجوری شد که وقتی ندا گفت "اددت کنم توی گروه؟" گفتم "نه".

بزار همون "دختری که میخنده ولی فقط با دوستاش" باقی بمونم و به روی خودم نیارم که چقدر دلم میخواد سر اینکه استاد سر کلاس میگفت طبیعت رو نگاه کنید و خنده م گرفت حرف بزنم و نترسم که بگن "چرا یهویی عوض شد؟ قصدش چیه؟"

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

کسی مجبورش نکرده بود ولی.

ناراحتم کردن. بخاطر من دعواش شد. فرداش بهم‌ گفت "تو هم خیلی زود بهت برمیخوره دیگه".
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

شایدم بنظر بیاد. چمدونم.

شاید اینطور بنظر نیاد .. شاید مثل وقتیکه خودمُ سپر می‌کنم تا توپِ بازیِ وسطی‌مون بهت نخوره، نیست. شاید مثل وقتی نیست که تو رو عقب میزنم تا ماشین بهت نخوره. شاید مثل اون موقعی نیست که سینی رو از دستت پرت کردم تا چاییِ لیوانی که داشت ترک میخورد، نریزه روت. شاید مثل اینها نباشه ولی .. سعی دارم ازت محافظت کنم.
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

شاید دردها را تازه کند، ببخشید.

او درونش یک حفره داشت . که همه عادت داشتند به محض دیدنش به آن اشاره کنند و هرچقدر هم که او سعی می‌کرد به دیگران بفهماند که می‌داند یک حفره‌ی توخالی درونش است- که هیچ‌چیز از طرف مقابل معلوم‌نیست- چون آن حفره درون خودش بود؛ بقیه انگار نمی‌خواستند دست از صحبت کردن درموردش بکشند. او حسش می‌کرد هر لحظه. حس می‌کرد هر لحظه توسط آن حفره به درون خودش کشیده می‌شود. پس .. باور کنید .. لازم‌ نبود دیگران هر روز به این موضوع اشاره کنند.
او سعی داشت بفهمد چرا. نفهمید. سعی کرد کنار بیاید. درواقع مدتی اثر کرد و حفره کوچکتر شد و مکشش‌اش کمتر. ولی تا آمد از زندگی با حفره‌ی کوچکتر و مکش کمترش لذت ببرد، همه چیز به حالت قبل برگشت. نمی‌گویم حالت عادی. چون عادی نبود. باور کن.
برای کنار آمدن با حفره‌اش تصمیم گرفت توی اولین برخورد با هرکس، اول خودش بگوید یک حفره در درونش دارد تا دردِ داشتن‌اش کمتر شود.
ولی باز هم اگر کسی کوچکترین اشاره‌ای به آن می‌کرد، به راحتی بهم می‌ریخت.
و یک روز از کسی خوشش آمد که حفره‌ای درش نبود. باورتان بشود یا نه، همه‌ی آدمها کسی که یک چیزی درونش کم است را نمی‌خواهند.
تصمیم گرفت عشقش را کنار بگذارد. همان‌طور که نتوانسته بود در مورد حفره کاری کند، در بقیه موارد هم کاری از دستش برنمی‌آمد. پس چه راحت‌تر بود رها کردن.
چندتا از آدمها را دید که با کاستی‌ها و بعضا اضافی‌هایشان کنار آمده بودند. پدرش به او می‌گفت ضعف از خودش نشان ندهد. نشان نمی‌داد واقعا. سعی کرده بود بعنوان ضعفش از ضعفش یادی نکند. ولی دیر بود. آن همه زخم و جراحتی که به ذهنش وارد کرده بود، درست نمی‌شد.
همه‌ی آن زخم‌ها .. برای درست کردنشان احتیاج به تمام نخ‌های دنیا بود و او قصد نداشت تمام نخ‌ها را مصرف کند. پس گذاشت از لای درزِ بازِ زخم‌های تازه و کهنه‌اش سیاهی بیرون بریزد و هیچ کاری هم از دستش برنیاید.
پس با زخم‌هایش زندگی کرد .. و با حفره‌اش .. حفره‌اش را فراموش نکنیم.
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

خیلی دورتر از اینجا.

وقتی دوتا آدم سرِ تو دعواشون میشه، بعد از شاید یک ربع از حرفهاشون می‌فهمی که موضوع اصلا راجع به تو نیست. راجع به خودشونه.
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

نظرت چیه دخالت نکنیم؟

می‌دانم که قصدِ کمک کردن داشتی. ولی بین کمک کردن و بدتر کردنِ کل ماجرا، یک خط خیلی باریک هست که حس می‌کنم دمپایی زرد و سفیدت آنرا رد کرد چند دقیقه‌ی پیش.
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

عوارض قرنطینه.

می‌دانم که توقع داشت از دستش ناراحت باشم و ناراحت بمانم. ولی توقع بی‌جایی بود آن هم در موقعیتی که حتی حوصله‌ی ناراحت ماندن از دست کسی بیشتر از ۸ دقیقه را نداشتم. پس .. خوش به حالت به گمانم.
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید
.
من نه شاعرم نه نویسنده . نه می‌شوم . شاعرها و نویسنده‌ها از همه‌چیز می‌نویسند . از همه‌چیز می‌نویسند و از نوشتن‌شان نان می‌خورند . من امّا فقط از تو می‌نویسم . فقط از تو می‌نویسم و با نوشتن‌ام خون دل می‌خورم .

{ فرشید فرهادی }


atata.s@yahoo.com
باز نویسی قالب : عرفــ ــان | دریافت کدهای این قالب : HTML | CSS قدرت گرفته از بیان