410امین

 بیا جوجه هارو بشماریم .. آخرای پاییزه ..
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

408اُمین

ساعت نه بیدار شدم .. دیشب روی زمین خوابم برده بود ..جلوی تلویزیون و پتوی گلباف نارنجی گرمم می کرد .. یاد قرارم با نگین افتادم .. سریع بلند شدم و بعد از شستن صورتم حاضر شدم .. نگین دختر به روزی بود .. نه خیلی اهل مد بود نه ... به هرحال توی انتخاب لباس وسواس داشتم .. خنده ام گرفت .. بماند ک برای چی و بافت صورتی تنگ آستین بلندم رو پوشیدم و یه زیرسارافنی نازک مشکی هم روش و یه کاپشن سورمه ای تیپمو کامل می کرد .. رفتم جلوی آینه .. نگاهم خورد ب گردنبند جغد فانتزی .. بازم خندیدم ... چندوقت بود ک ندیده بودمش؟! یادم نیست .. دست دراز کردم و انداختمش گردنم .. لبخند زدم ب چشمهای درشت دختری ک الان فقط ب فکر برفهای بیرون از این خونه نقلی بود .. مامان خواب بود .. بیدارش نکردم .. بلند بشه ببینه نیستم، یادش میاد ک امروز قرار داشتم .. نگین دیر کرد .. اعصابمو بهم ریخته بود و بالاخره با نیم ساعت تاخیر درحالیکه از گرمی خونه و سه لایه لباس داشتم عرق می ریختم از خونه بیرون زدم .. دیدمش .. با پالتوی چهارخونه سفید - مشکی و قد بلند و هیکل لاغرش .. لبخند زدم .. دستکش های مشکی رنگشو درآورد و دستمو گرفت .. راه رفتیم .. اصرار داشت از روی زمین صاف بریم .. بازم خندیدم .. چقدر تفاوت بینمون بود .. گوش ندادم .. و صدای سفت شدن برفها زیر کفشهامون باعث خنده ام میشد .. نگین میگفت از اخبار دیشب و .. کرپ کرپ .. میگفت از افکت های گوشیش و .. کرپ کرپ .. میگفت از عکسهایی ک انداخته و کرپ کرپ .. میگفت از همه چیز و .. کرپ کرپ .. بین حرفهاش در مورد قالب کیک .. بین خنده هاش ب پسرای بیکار .. بین چیک چیک عکس انداختنش از درختای تازه عروس .. بین صدای رد شدن ماشینا و بوق های ممتدشون .. بین آماده شدن همبرگر پنیری و نوشابه بی رنگ .. بین صدای کلاغها و فکر کردن ب اینکه مثل خال میمونن روی صورت سفیده مثل برفه زمین .. ب تضادها و دغدغه هامون فکر کردم .. بین سفارش ساعت و دستبندش از تهران .. بین خالی کردن مغازه پارکر از هر چیز دخترونه .. بین همه چی .. همه چی .. ب تضادهامون فکر کردم .. حتی موقع دیدن اون دختر و پسر توی پارک و شیطنت هاشون .. ک ب نظر من بچه بازی بود و سوء استفاده و از نظر کسی ک کنارم راه میومد فقط یک کلمه بود : آخی .. بازم خنده ام گرفت .. چقدر دوریم .. و چقدر نزدیک .. بهترین دوست دوران خوبی های من! ک هیچ چیز از دلم نمی دونی .. فکر کن! کنارت راه بیاد و باهم عکس بندازین ولی هیچی ازت ندونه .. هیچوقت ندونسته .. از هم ک جدا شیم، تا خونه آهنگ گوش دادم .. کلید رو انداختم ب در و بازش کردم .. بوی پیازداغ و گوشت سرخ شده مثل یه موج خورد توی صورت یخ زده و سرخم .. بازم خنده ام گرفت .. نشستم روی مبل و نوشتم .. فکر کردم .. مقایسه کردم .. من خانومتر بودم یا اون؟ .. دیگه خنده ام نگرفت ..

پ.ن: ببخشید ک نمی خونمتون .. ببخشید ک نظراتون تایید نمیشه .. فعلا با گوشی میام :) در جواب نظرهای دوستان : آره هوا خیلی سردهه .. خانومی؟ کاش واقعا میشد باهم بریم برف بازی .. 
بقیه حرفای خوبتونوهم هنوز نخوندم .. 
انگشتم یخ زد .. چقدر سرده هوا .. حتی بیشتر از لحنت توی آخرین روز ..
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

407اُمین

میگن پالتو و شال گردن یادت نره! .. ولی تو میدونی خانومت از همه عاقلتره .. میگن دختر نرو بیرون زمین لیزه .. تو میگی هرجا بخوای باهم میریم خاله ریزه .. همه میگن ولش کن این مردو! یه دیوونه ست .. تو میگی این دختر خانوم این خونه ست .. میگن سیگار واسه مرده خوب نیس یه درده .. ولی میدونم همه چیز این مرد منحصر ب فرده ..
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

407اُمین

برف میاد .. مامان میگه حالاحالاها میباره و فردا یه صبحه سفیدیِ پاییزی میشه .. رو تن لخت درختا ، سفیدی برف میشینه .. سرخی صورت درخت توت محو شده و حالا با گونه های استخونیش زل زده ب پارچه سفیدی ب روش میندازن .. ماتش برده .. شاید فکر میکنه آخره راهشه .. تو پیاده رو جای پای خیلیا مونده .. پاهای بزرگ .. کوچیک .. حتی جای پای گربه! .. ب هرکی گفتم، نیومد بریم پیاده روی .. و شایدم .. فقط ب یه نفر گفتم! چون فقط همون یه نفر بود .. خب .. تنهایی ک چیز تازه ای نیست، ها؟! .. توی این متن دنبال چیز تازه ای نگرد .. چیز تازه ای نیست .. جز برفی ک انقدر خوشحالم کرد ک بیخیال موهای بافته شده بیرون زده از شالم شدم و با شلوارتوخونگی قرمز و یه کاپشن محض رضای خدا، رفتم بیرون و خیره شدم ب درخت توتی ک گونه هاش استخوونی بود و چشمهاش خیره .. چیز جدیدی نیست جز اشتیاقم واسه فردا صب و راه رفتن روی برفهای تمیز و دست نخورده و شاد بشم از اینکه اولین نفر من بودم! .. چیز خاصی نیست جز .. تنهایی من .. دوری همه آدمایی ک باید باشن ولی .. شاید راه ها مسدود شده هوم؟! بیا نیمه پره لیوانو ببینیم .. آره .. جاده ها مسدود شده ..

پ.ن: حسهای متضادی دارم .. ولی تبریک! اگه توی شهر شما هم برف میاد :)
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

406اُمین

حی علی الگاز مِن لُپی ..


+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

405اُمین

جنگ سخت یعنی قهر کردن باهات ..


+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

404اُمین

ناتانائیل؟ این شاعرا، ماماناشون بهشون گیر نمیدن؟


پ.ن: ناتا یک مخاطبِ فرضی ک جنیست‌ش برام مهم نیس .. زنه؟! مرده؟!

پ.ن2: و منظور از ناتانائیل، مخاطب نوشته‌های آندره ژید نیست :)

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

403اُمین

بعیده از آدمهایی ک حتی اثرانگشتشون هم باهم فرق میکنه ، انقدر خوب "شبیه بهم" دل بشکنن ؛ ترکت میکنن .. درست وقتی ک یاد می گیری با بودنشون زندگی کنی ..

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

402اُمین

از اون دسته آدمهایی هستم ک قهر کردنشون برای هیچکس مهم نیست .. ک اگه یکی ، هیکل بلندقامتشون رو بشوره و پهن کنه روی بندرخت، تنها حقشون اینه ک از جاشون بلند بشن و با تمام قوا خودشون رو روی تخت آهنی پرت کنن تا صدای تیر و تخته اش در بیاد و کله خواهر بزرگت از زیر پتو بیرون بیاد و بپرسه "چه مرگته؟" .. آدمهایی مثل من، فقط حق اینو دارن ک تو تاریکی اتاق، درحالیکه باریکه نوری ک از هال وارد اتاق میشه روی صورتش افتاده بگه "هیچی" و بیفته روی بالشت و قبلش سرش بخوره ب میله ی زرشکی رنگ تخت و آخش بلند بشه .. قهرهای ما واسه هیشکی مهم نیست .. حتی اگه تا خود صبح از این پهلو ب اون پهلو بشی .. صدبار با پاهات، پتو رو ببری تو هوا ک سر و تهش رو پیدا کنی .. بغلتی و صدای جیرجیر پیچهاش دربیاد .. و هیشکی یادی از تویی ک یه ساعته سرت زیر پتو رفته، نکنه .. قهر کرنهای ما تا خود صبح طول میکشه .. از ساعت چهارصبح ک بالاخره خوابت میبره تا ساعت هفت ک بیدار میشی تا ب کارهات برسی، توی خواب با بقیه دعوات شده و دلخوری .. داد میزنی و حتی فحش میدی ب طرف دعوات و خودت هم موقع شیرین کردن چای صبحونه ات، چشمات از تعجب گرد میشه ک واقعا توی خواب اونقدر راحت ب فلانی فحش دادی! .. قهرکردنهای ما واسه وقت خوابه .. خوابهایی بعد از سه ساعت رفتن زیر پتو و ب جون خریدن گرما و هوای دم کرده از بازدم های خودت فقط واسه اینکه نشون بدی دلخوری و هیشکی نپرسه چرا .. خواب هایی بعد از گریه کردنهای یک ساعته ک تموم شب، خاطره های بدت میاد جلوی چشمت .. از تنفرت از ناظم ابتدایی ک گوشتو پیچوند تا استادی ک ترم یک ترو انداخت .. و حتی مردی ک ترکت کرد .. و صبح موقع گذاشتن پنیر توی قالبش، ب این فکر کنی ک شاید دیشب حق با مامان بود .. شاید همش بخاطر رفتن و نموندن آدماییه ک می تونستن باشن و نخواستن .. قهر کردنهامون صبح تموم میشه و برای بقیه صبحونه درست می کنیم.. ظرف می شوریم و یادمون میره ک بالای چشممون ابرویی هست ..

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

401اُمین

از همه چی گفتن .. همه چیُ مسخره کردن .. از اینکه توی راهروی دانشگاه با کله بری توی دلِ یکی دیگه و برگه‌های توی دستت پخشِ زمین بشه و مسخره بازی های بعدش .. از اینکه توی راه خونه کله‌اتو بندازی پایین ، فقط به سرعت قدم‌هات فکر کنی و دوی ماراتون و دسته کتاب‌های درون آغوشت پخشِ بازوهای مردی بشه ک اسمش رو گذاشتی پسرهمسایه بغلی .. از اینکه دیرت شده ، به سفارش مامان گوش نکنی و با کتونی‌های آلستار و کفِ لیزش پله هارو با حالتِ دو طی کنی، روی پله هفتم کله پا بشی و درِ واحد روبرو باز بشه و باز پسر آقای همسایه .. اینکه دوستت به بهونه گرفتن جزوه‌های فلان درس جلوی مجتمع انقدر معطل کنه ک بقول خودش "آقای خوش‌تیپ" بیاد پایین و نگاهش کنه .. از همه چی گفتن ؛ از خنده‌های بلندِ پسرهای بیکار بعد از پخشُ پَلا شدن برگه های توی دستت .. از نگاه مسخره‌آمیز پسرهمسایه و خنده نصفه و نیمه‌اش .. از پوزخندهای اهالی خونه واحد روبرو و وضعیت اسفبارت .. از سمجی دوستت و صدای پر از غمزه‌ی مضخرفش .. از همه چی گفتنُ به شوخی گرفتنُ .. کلی هم به ریشِ ما خندیدنُ .. ولی!؟ از شمردن موزائیک های کف سالنُ .. تا گرد شدن چشم‌هات قدِ یه بالُنُ .. از قید برگه‌های سیاهُ زدن .. تا کلی حرف ک پست سرت زدن .. از گرمیِ بازوهای مردُ .. تا نگاه انداختن به چشمای سردُ .. از بی‌خبریِ روزهای قهرُ .. تا خوردن به یه سینه‌ی ستبرُ .. از دستای پیچیده دور کمرت .. تا داغ شدنِ یک ثانیه‌ایِ بدنت .. از اون گوش وایسادن‌های پشت در واحدشون .. تا اومدنِ جنابِ آقا با خانومشون .. از خنده‌های تلخت و مسخره کردنات .. تا شبِ خواستگاری صدبار مُردنات .. از یه زمین خوردنِ ساده توی خیابونُ .. تا ول کردنِ حسِت توی یه بیابونُ .. نه .. هیشکی از اینا هیچی نگفت ..



+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید
.
من نه شاعرم نه نویسنده . نه می‌شوم . شاعرها و نویسنده‌ها از همه‌چیز می‌نویسند . از همه‌چیز می‌نویسند و از نوشتن‌شان نان می‌خورند . من امّا فقط از تو می‌نویسم . فقط از تو می‌نویسم و با نوشتن‌ام خون دل می‌خورم .

{ فرشید فرهادی }


atata.s@yahoo.com
باز نویسی قالب : عرفــ ــان | دریافت کدهای این قالب : HTML | CSS قدرت گرفته از بیان