424اُمین

ناتا .. تو یادت نمیاد .. بچه که بودیم، هر کیو می‌دیدیم ک شکم‌اش بزرگه .. فکر می‌کردیم نی‌نی داره .. فرقی نمی‌کرده عصمت خانوم - مامان بزرگِ مامان - باشه یا اصغر آقای سبیل کلفت .. الان هم همونطوره .. منتهی تا یکیو می‌بینیم که دوتا پا داره .. فکر می‌کنیم آدمه .. همیشه توی اشتباهیم .. نه ناتانائیل؟

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

423اُمین

ناتانائیل .. بیا این کاغذُ بگیر، روش یه خجالت بکش واسه عمو .. یاد بگیره ..


پ.ن: لامخاطبِ خاص ..

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

422اُمین

بعضی وقتا به خودم میگم فلانی! خیلی پوست کلفتی ها ناقلا! چیزی میزنی؟! چیزی میخوری؟! مصرفی؟! موادی؟! آب‌شنگولی؟ چیزی؟! .. بعد می‌بینم نه! .. سر ناهار یه پیاله ماست برای جلوگیری از پوکی استخوان توی دورانی ک همه قراره بهت بگن "خانوم‌جون" و یه لیوان شیرکم‌چرب برای تنوع! .. نوشابه انرژی‌زایی هم در کار نیست! .. دیوونه هم نیستم .. سرخوش هم نیستم .. گریه می‌کنم .. دلم تنگ میشه .. به غروب جمعه فحش میدم .. با خواهرم دعوام میشه .. لج می‌کنم .. هنوزم به هیشکی روی خوش نشون نمیدم .. هنوزم عاشقِ نقدِ شخصیتم توسط بقیه‌ام .. هنوزم کباب ترکیِ مایسا زندگیمِ .. هنوزم شکلات ارجعیت داره نسبت به بقیه .. هنوزم نون پنیر و گردو یعنی زندگی .. هنوزم نوشابه بی‌رنگ تو همه جا می‌چسبه .. هنوزم توی کافه‌های تاریک و روشن‌فکرانه ننشستم .. هنوزم کتاب شعر می‌خونم .. هنوزم هندزفریم گره کور می‌خوره .. هنوزم .. نه .. حالم خوبه .. پس چرا شدم مثلِ یه کرگدنِ ماده‌ی گریون ک نشسته زیر سایه یه درخت و خیره شده به مارمولک‌هایی ک باهم بازی میکنن؟ .. چرا شدم مثل یه خرسِ قهوه‌ای ک باید بره ب خواب زمستونی و وقتی چشماشو باز کنه ک چندماه گذشته؟ وقتی چشماشو باز کنه ک همه چی ایده‌آلِ اون باشه؟ .. چرا شدم مثلِ پرنده‌ای ک ضربان قلبش رو از بین پرهای نرمش می‌تونی تشخیص بدی؟ شدم باغ‌وحشی از همه حیوونهای افسرده .. شیرهای بی‌عنصر .. زرافه‌های کوتاه .. خرس‌های بیست کیلویی .. عقاب‌های ترسو .. راسوهای عطرزده .. گرگ‌های بیحال .. روباه‌های ساده‌لوح ..



+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

421اُمین

درِ دستشویی را که بست، همه با خنده گفتند "خسته نباشی پهلوون!" .. لبخند زد و سرش را پایین انداخت .. داخل اتاقش رفت .. سرش را بالا و آورد به چشم‌های نم‌ناکش دست کشید .. 

ــ بعضیا میرن دستشویی فکر کنن .. بعضیا میرن تخلیه بشن .. بعضیام عین من .. فقط میرن ک گریه کنن ..

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

419اُمین

مینو قبل از رفتن سرش را کنار گوشم آورد و چیزی گفت .. آنقدر نفس کشید ک فقط گوشم داغ شد .. لبخند زدم ک خیال کند حرفش را شنیدم .. رفت و من ماندم و مردی ک تا آخر عمر می توانستم برایش دیکته کنم دوستش دارم .. تنبیهی دوست داشتنی .. لبخند زدم و لباس هایش را از روی تخت برداستم .. جیب شلوارش را خالی کردم .. دستمال کاغدی را در آوردم .. کارتهای درون جیب کت اش را برداشتم و کنار گذاشتم تا کت‌اش را ب خشک شویی ببرم .. اطو را ب برق زدم و با استکان درونش آب جوش ریختم و باز یاد جمله مامان افتادم ک میگفت فرق ندارد آبی ک میریزی سرد باشد یا گرم .. خانه را جارو کروم و پوست تخمه هایی ک زیر مبل رفته بود را جمع کردم .. روی عسلی را دستمال کشیدم تا جای تهِ لیوان خیس دیشبش از بین برود و رفتم سراغ غذا .. دست ب کمر زدم و درز پنجره را باز گذاشتم .. وقتی آمد اول ب او می گویم ک دوستش دارم .. مثل هرشب .. ک ب او یادآوری می کنم و لبخند می زند.. دلخور نمی شوم .. مامان گفته بود ک زنهای سر ب راه از مردشان دلخور نمی شوند .. خوده مامان .. با همین صبوری هایش بابا عاشقش شد .. ماهیتابه را از روی گاز برداشتم ک گوشی ام زنگ خورد .. داخل اتاقم رفتم و ب خورده پورده هایی ک از لباسهایش بیرون آورده بودم نگاه کردم ..
ــ الو؟
مینو ــ الو شمیم؟ ب حرفم گوش دادی؟
مینو بود .. با تعجب پرسیدم چ می گوید ک شروع کرد ب توضیح دادن .. ک زیادی لوسش کرده ام .. من شده ام مرد و او زن .. من محبت می کنم و او ناز می کند .. من چشم و گوشم را می بندم و او خطا می کند..
"آها .. هوم .. ها .. آره" میگفتم و دور اتاق می چرخیدم.. سمت دستمال کاغذی افتاده روی زمین رفتم.برش داشتم ک ب نظرم سرخ آمد.. خون دماغ شده بود؟ زیرآفتاب ایستاده بود؟حالش خوب ...
زن نگران درون دلم خفه شد و پشت دیگری پنهان شد .. جای ماتیک سرخ روی دستمال کاغذی مثل مرگ بود .. نفسم رفت و دیگر نیامد ...
مینو ــ شمیم؟ یادته جلو در تو گوشت چی گفتم؟ این مردا پررو میشن وقتی میفهمن دوسشون داری .. یه وقتایی شل کن سفت کن راه بنداز تا بفهمه ک محبت قیمت داره.وظیفه نیس.ک فقط تو نباید نگرون زندگیت باشی.تو زنی!تو باید محبت ببینی نه اون.الو شمیم؟
گوشی را قطع کردم..مامان چه میگفت؟ سر ب زیری؟ .. اطاعت؟ محبت؟ زنانگی؟ صبوری؟ .. بابا هم اگر دستمال سرخ از لبان زن دیگر در جیبش داشت مامان همینها را میگفت؟
یاد حرفهایش افتادم .. یاد وقتهایی ک میگفت " شمیم چرا رژ قرمز نمی زنی؟" و جوابش یک جمله بود "چشم ! هر چی شما بگی .." ولی یادم رفته بود .. مامان راست میگفت .. "گوش ب فرمان بودن" .. خندیدم .. بخاطر یک حواس پرتی؟!

پ.ن: یکدفعه طوری ..
پ.ن2: حرف از آغوش و عشق کم بزنی، در دل پاره‌ات قدم بزنی
زخم یک سایه ی لگد خورده، پشت یک مرد محترم باشی

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

417اُمین

از همه چی گفتن .. از بدو بدو کردن‌های دختر تپل موبلند .. از تلفظ‌های اشتباه و شیرینِ پسربچه ی مو فرفری ..  از "واسه عمو یه شعر بخون"های وسط مجلس .. نانای کردن‌های تو مجلس عروسی و فیلم گرفتن‌ها .. صدبار صدقه دادن و رفع بلا .. برای "مامان" گفتن‌اش، صدبار مردن و زنده شدن .. زمین خوردنش و اوف شدن زانوهای کُپُلش .. از همه چی گفتن .. خیلی هم قشنگ گفتن .. دل هممون آب شد و با یه "آخی، فدات بشم ایشالــا" تموم .. ولی از چشم های خیس یه مردُ .. پرسه زدن توی یه شبِ سردُ .. از "صبر کنین سرمش تموم میشه" .. تا "این پولا به پای این حروم میشه" .. از نوار قلب و اشکهای مامان .. تا جواب کوتاهِ "بله و آهان" .. از سرم زدن تو اون دستای کوچولو .. تا ترسای قشنگش از بودنه یه لولو .. از صدای مظلوم و چشمهای درشتش .. تا گرفتن انگشت کوچیکت توی اون مشتش .. از پرسیدنه "مامان حالم خوب میشه؟" .. تا ضجه زدن واسه بچه ای ک مظلوم میشه .. از هزارتا آرزوی قشنگ واسه آینده اش .. تا گفتن اینکه چشاش برده ب خاله اش .. از تاتی تاتی و غان غان کردن .. تا برگه ی عملشو امضا کردن .. از انتظار پشت یه در بسته .. تا نخوابیدن یه چشم پشت پلکای بسته .. از روپوش سبزه بدرنگ دکتر و "من خسته ام" .. تا جمله ی آخر و ضجه و .. من متاسف ام .. نه هیشکی از اینا هیچی نگفت ..




پ.ن:چشم های خیسم امشب آبروداری کنید 

مرد جای گریه اش سیگار می خواهد فقط 

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

416اُمین

مگه یه دختر از زندگی چی میخواد؟ همینکه یکی پشتِ سرهم آمارشو بگیره و چپ بره و راست بیاد، اخم کنه و بگه فلان‌جا نرو یا مانتوت کوتاهه.. اونوقته ک شروع می‌کنه به غُر زدن ک کارای من به خودم مربوطه .. خودم آدمم .. مگه بابامی؟! مگه شوهرمی؟! اصن تو چکارمی؟! .. ولی ته دلش یه چیزی میریزه پایین .. مگه یه خانوم از زندگیش چی میخواد؟ .. یه مرد با ته ریش که سرخ و سفید شدن هاش رو موقع شیطنت‌های همون خانوم، مخفی کنه و یه غیرتِ آریایی ک چشم بقیه رو کور کنه .. یه کیلو سبزی که ریحون هاش بیشتر باشه و پاک کردنش راحت‌تر ، تا بشینه پشت میز آشپزخونه و به شکایتهای مامانش از "اون عمه جووونت" گوش بده .. یه هندزفری آبرومندانه ک موقع دری وری گفتن دوستهاش و جیغ های بیخودشون واسه جلب توجه برای ماجرایی ک نه خنده داره، نه جیغ و نه هوار، بزاره تو گوشش .. مگه یه دختر چی میخواد؟ یه لیست پر از آهنگهای گریه دار واسه آخرشبها ک میبینه هیچ خبری از هیچکس نیست و باز مونده با گلپونه ها تنهای تنها و با دیدنِ صد و خورده‌ای کامنت زیرپستهای زرد و کپی شده دوستش پوزخند میزنه و اشک مریزه با همون صداهایی ک مامان بدش میاد .. مگه یه دختر چی میخواد؟ یه اجازه بابا واسه اینکه تو جاده چالوس پشت فرمون بشنه و با ماشینای دیگه کورس بزاره .. یا نشستنش روی در ماشین و جیغ زدنهاش توی تونلِ هرکی به هرکی .. مگه یه دختر چی میخواد؟ یه چندتا لاکِ کم‌رنگ‌ای ک اجازه زدنشون رو روی ناخن های کشیده‌اش داشته باشه و چندتا ماتیکِ رنگ لب برای دلخوشیِ خودش .. رها شدن از بندِ فمنیست‌ای و نظریه‌های بالای دیپلمِ زوری‌اش .. چندتا اسنکانس سبز واسه خریدن چندتا رمانِ عاشقونه و حسرت خوردن برای دخترهایی ک خودشون خبر ندارن چه بلایی سرشون میاد .. مگه یه دختر چی میخواد؟ یه آشپزخونه پر از جینگیل‌بینگیل و هله‌هوله تا بریزه توی خندق بلا و صدای کِر و کِر کشیده شدن پاهاش روی سرامیک، اعصاب کسی رو خورد نکنه .. یا یه میز آشپزخونه ک دربست در اختیارش باشه و هر چی ک به دستش میاد بریزه توی ظرف و همش بزنه و سرخش کنه .. کسی هم جیک‌اش در نیاد! مگه یه دختر چی میخواد؟ هول‌هولکی لباس پوشیدن واسه آقاشون و ناشیانه تمیز کردن خونه و گرفتن کتِ خاکستریِ مردخونه و زیرچشمی نگاه کردن به آستین لباسی که از کمد بیرون زده! و گذاشتن ظرف شام جلوی آقا و خوردن شامِ - بقول مامانی - "بخور هیچی نگو!"ی خانومِ خونه .. مگه یه دختر چی میخواد؟ یه مرد سر به راه ک نگاهش جز دخترِ دل نازکِ نویسنده ، هچکس رو نبینه .. براش طلا نگیره! ولی یه دستبند بافت بخره تا بفهمه هنوز هم دوستش داره .. مگه یه دختر از این زندگیِ کوفتیِ فلان و بهمان شده چی میخواد؟ فکر کردن به تموم چیزایی ک امکان پذیر نیست ..  هیچوقت ..


+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

415اُمین

ناتانائیل .. یه ضرب‌المثل هست مخصوص دخترا .. ک هیچی نمیگه .. فقط لاک میزنه ..

+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

414اُمین


+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید

411اُمین

کاش آدما میتونستن از فکرهاشون هم عکس بگیرن تو تلگرام بفرستن .. تا ببینیم چی میگذره زیر جمجمه به اون محکمی ..
+ نوشته شده در ساعت توسط خانوم سه حرفی | نظر بدهید
.
من نه شاعرم نه نویسنده . نه می‌شوم . شاعرها و نویسنده‌ها از همه‌چیز می‌نویسند . از همه‌چیز می‌نویسند و از نوشتن‌شان نان می‌خورند . من امّا فقط از تو می‌نویسم . فقط از تو می‌نویسم و با نوشتن‌ام خون دل می‌خورم .

{ فرشید فرهادی }


atata.s@yahoo.com
باز نویسی قالب : عرفــ ــان | دریافت کدهای این قالب : HTML | CSS قدرت گرفته از بیان