از همه چیز گفتن .. از عروس شدنِ دختری ک روزی آرزوی بافتن موهای بلندش تو سینهات لونه کرده بود .. از صدای کِل کشیدن برای دختری ک فکر بدست آوردنش، گونههای تیره شده از تهریشات رو سرخ میکرد .. از لباس عروسی ک همیشه میگفتی خودت باید تو تنش ببینی، اول از همه! .. از ماشین عروسی ک همیشه اصرار میکرد ساده باشه و تو اخم میکردی ک باید برای خانومت بهترینارو انتخاب کنی .. از همه چیز گفتن .. از همه چیز گفتی و همه هم شنیدیم .. ولی از کتُ شلوارِ مشکیِ تنگُ .. دسته گلِ خیلی قشنگُ .. موهای ژل زدهی بالارفته .. تا آرایشگاه خوبی ک آقا رفته .. از اون کفشهای مشکیِ ورنی .. تا دادن ب دستش یه دونه رانی .. از رفتن جلوی در آرایشگاهُ .. اینکه شده شبیه قرص ماهُ .. اون بغضی ک نشست تو گلوش .. وقتی تو ماشین نشستی تو پلوش (پهلوش) .. نه .. هیشکی از اینا هیچی نگفت ..
کِل کشیدن با چشمهای گریون و دست زدن با تشویقهای زنی ک مدم تاکید میکنه {دَس .. دَس } .. و خوردنِ شامِ دومادیِ کسی ک خیلی وقت پیش، مَردِت شده بود ..
مامان، همه چیزو پیدا میکنه .. تموم مامانها همینطورن .. حتی اگه جورابِ راهراه زمستونیت هم توی کشویی ک دلُ رودهاشو بیرون ریختی ، نباشه .. مامان پیداش میکنه .. دوازده سالم بود .. صبحی بودیم .. قرار بود مدرسهها بخاطر بارش برف و برودت هوا و هرچی حرفِ قشنگ ک گوینده رادیو گفت، تعطیل باشه ک نشد .. یعنی ما بخاطر سرودمون مجبور بودیم بریم و باز مثل تموم وقتهایی که دیرت شده، یکی از اصلیترین اجزای تیپِ آبی - سورمهایِ مدرسه ام، گم شد .. هِد! هِد لعنتی ک موقع زدنش روی موهای پرکلاغیات، سُر میخورد و تا بالای پلکات پایین میاومد و بخاطر بهم نخوردنِ نظمای ک هیچوقت برقرار نبود، نباید بدنت رو حتی یک اپسیلون هم تکون میدادی تا مبادا ناظم نبینه و به سرعت نور بالای سرت حاضر نشه و نگه "از نمره انضباطت کم میشه" .. و مامان دوباره باید مثل معجزه ، از توی آشپزخونه، سرِ کمدم ک ب قول خودش - سگ صاحبشو نمیشناخت - نازل میشد و در طولِ مدتی ک فاصله اتاق من تا آشپزخونه رو طی میکرد،همه اش تهدید بود ک "اگه اومدم پیداش کردم، چی؟" .. و مثل همیشه با هول افتادم ب جون کمد و کمتر از یک دقیقه، هدِ سورمهایِ نخی توی دستم بود و باز به ریشه موهایی فکر میکردم ک تا ساعت دوازده درد میگرفت از زور این تیکه پارچه لعنتی .. و حالا .. میخوام مامان رو دوباره صدا کنم .. برم توی ایوون و نگاه کنم به فضای روبروم ک یک nاُم این شهر آلوده رو هم نمیگیره .. و بگم ک گمات کردم .. و مامان با تهدید وغرغر بیاد سمتم و از ترس اینکه بیاد .. بگرده .. پیدات کنه و بهم چشمغره بره .. پیدا کنم .. مردی رو ک شاید فقط تهدیدهای مامان کمک به پیدا شدنش کنه ..
دل برگبرگ شدهام مثل کتابی ک دوستش داشتی پر از حادثه است .. در یک صفحهاش شاید استاد ماکان درحال کشیدن چشمهای فرنگیسِ قصهاش باشد و در برگ دیگرش عالمُ آدم از رژیم شکایت کنند و گاهی، اشکهای فرنگیس دلِ کاغذها را آب کند .. مثل همان کتابی که روی کاناپه زوار در رفته سبز رنگ برایم خواندی درحالیکه سرم روی شانههایت پهنات بود که عرضش به اندازه طول یکی از راههای دوراهی زندگیام .. که سرشانههایت جا داشت برای هزاران سری که رویش بنشیند و بگریند .. ک تمام سرها از آنِ زنی باشد ، غمگین .. با هزاران صورت و هر سرش مخصوص یکی از آنها باشد .. گاهی به شانه چپات مینگریستی و زنِ خندان را میدیدی . گاهی به شانه چپات نگاه میکردی و نگاه غمگینام از پای در میآوردت .. و آن موقع بود ک چشم میگرفتی از من و میخواندی از چشمهای زنی ک استادِ سرد و جدی نقاشی شیفته نگاهش شده بود .. میخواندی از نگاه زنی ک زیبائیاش هوس انگیز بود و سرهای روی شانهات با چشمهایی نگران به پلکهایت خیره شده بودند تا مسخ نشوی .. تا مجسم نکنی .. هیچوقت! زنی را ک از زنِ هزار سر زیباتر باشد .. خوب یادم است، وقتهایی را ک از ترسِ وجود پسرکوچک همسایه بالاییمان در خانه، فقط یکی از سرهایم روی شانهات مینشت و گوشوارهی پروانهای شکلام به عمقِ پلیور قهوهای ات میرفت و شانههایت را لمس میکرد .. ک مثل همیشه یک لبخند کج روی لبت میآمد و سرهای پنهان شده پشت کاناپه، نخودی میخندیدند ک حواس مردچهارشانهمان از چشمهای فرنگیس دور شده .. درست یادم است یک سالُ هفتماهُ بیست روز قبل را .. ساعت یازده و سیدقیقه بود به وقتِ چشمهای خوابآلودت ک سرخ شده بود و مصرانه کلمات را از سر میگذارند .. ساعت یازده و سی دقیقه بود ک حواله رختخواب کردمت و کتاب را در آغوش کشیدم .. و کف پاهای یخزدهام، سرامیک آشپزخانهای را لمس میکرد ک یکی از چهارستونِ این چهارخانه قهوهای بود .. این چهارخانه، یکی از خانههای روی بلوز مردانهات شد وقتی ک جایم را در قلبت باز کردی و با اصرار نشاندیام در بالای مجلس .. دمکنیِ مامان دوزِ چهارخانهای را برداشتم و دور در قابلمه پیچیدم .. و در عین حال به روزی فکر می کردم ک لباسِ چهارخانه ات را برداشتم و با قیچی نصفاش کردم .. و یکی از چهارخانهمان، شد درِ قابلمهای ک اکنون روی سر گاز جا دارد و دانه های برنجی را در دلش دارد ک نه دقیقه دیگر به بار مینشینند .. لبخند زدم .. سَری روی زمین قِل خورد و به پایم زد .. ترسیدم .. کتاب از دستم افتاد .. و "چشمهایش" نقش بر زمین شد این زنِ هزار سر ..
کلمات کلیدی: گوشوارههای پروانهای شکل - خانهای با چهارستون - دلِ برگبرگ شدهام مثل کتابی که دوستش داشتی - کاناپهای زوار در رفته - دمکنی های ماماندوز - لبخندهای همیشه کجات ..
پ.ن: پستی با کلمات کلیدیِ مشابه
پ.ن2: ثمیننوشت
دنیل ــ آدمهای باشعور .. شاعرای همهچیدون .. خوانندههای حقگو .. دانشمندهای راستگو رو دوست نداریم .. چون نفهمی خودمون معلوم میشه ..
مایکی ــ خوبه ک مغز رو نمیشه زندونی کرد ..
میگن هر گِردی گردو نیست ولی شاید یکی از همین ماشینای فلان رنگی و فلانی مدلی، برای تو باشه ..
علیرضا ــ من دیگه واسه خودم مرد شدم .. میتونم تصمیم بگیرم .. میتونم ترکش کنم و بگم نخواستمش .. آقا جان من نخواستمش!
مهری ــ صداتو واسه من بلند نکن .. من مادرتم .. بعدشم .. تا "موندن" رو یاد نگیری، مرد نشدی .. تا نفهمی وقتی مسئولیت عشق یه دختر رو به عهده گرفتی باید چیکار کنی ، مرد نشدی .. نه علیرضا .. مرد نشدی ..
پ.ن: دیالوگی از فیلمی که هرگز ساخته نشد
پ.ن2: زین پس، دیالوگهایی ک مینویسم جزو فیلمهایی ست ک ساخته نمیشوند .. از ذهنم ..

{ فرشید فرهادی }
atata.s@yahoo.com