

لعنت به زمستانی ک در آن مردی نباشد تا برای زمین خوردنهایت با آن بوتهای لعنتی، سرماخوردنهایت در کولاک،کنار رفتن شالات در باد،یخ زدن دستهایت وقتی ک دستکش را فراموش میکنی،شکم گرسنهات بخاطر تنبلی ک همیشه داشتی در روزهای برفی،سوختن دهانت موقع فرو فرستادن شیرکاکائوی داغ،خوردن گلوله برفی به صورتت،کوتاه شدن روزها و تاریکی خیابانها،خواب ماندنت در روزهای امتحان، نگران شود .. و اولین برف را تبریک بگوید .. و گلوله های برفی را ب طرفت پرتاب کند و مثل نوازش باشد .. برف بریزی در یقه پلیور سورمهای اش و روی برفها ترا بغلتاند .. به زور از محوطه برفی بیرون بکشدت و دستهایت را گرم کند .. و آخر سر .. اخم کند که چرا هیچوقت مراقب خودت نیستی .. لعنت به این زمستانها ک باید بنشینی کنار ننه سرما و گیسهایش را ببافی ..
نگاهم را از فرمان که نه! از چراغهای روشن و علامتهای کنار کیلومتر شمار ماشیناش گرفتم .. باک بنزیناش پُرِپُر بود! این ترسناکتر از چمدان است .. ترسناکتر از سوتِ قطار و وحشتآورترین علامت .. حتی بدتر از صدای نازک دختری که شماره پروازی را اعلام کند .. دستم را گرفت و گفت: آدمایی ک زود ترکت میکنن خیلی دوستت دارن ..
نگاهش کردم و گفتم: از کجا میدونی؟
لبخند محزونی زد و جواب داد: چون من خیلی دوستت دارم ..
پ.ن: از همان فیالبداهه ها
این اجازه را به من بده تا احتمال بدهم و دیگر آنرا پس نگیرمش .. احتمال بدهم ک دیگر تمام شد! .. آن روزهای "قربانت بشوم" و "تو بهترینِ منی" گذشت و انگار وقتی ک لقمه خامه و عسل در دهانم میگذاشتی، هیتلر با آن سبیل مربعی شکلاش از کنار پنجرهمان عبور کرد .. وقتی که موهایم را میبافتی و ترانه "من فقط عاشق اینم وقتی از همه کلافهام" را زیرلب زمزمه میکردی و مصرع بعدش را بلند میخواندم "بشینم یه گوشهی دنج موهای ترو ببافم" ، مامورهای ساواکی دوتن از انقلابیون را بردند و دیگر پس نیاوردند .. انگار وقتی که در گوشم زمزمه میکردی ک همیشه میمانی، خانهمان از صدای باباخان میلرزید و نوکرها پخش میشدند .. انگار وقتی که برایت کیک میپختم و تو برایم شعر میخواندی، گرگی از بیرون قصرمان زوزه میکشید .. انقدر دور بودند روزهای خوبمان! انقدر بعید! .. و حالا وقتی که قرصهای آرامبخشام را با لیوانی ک نیمه پری ندارد، سر میکشم، از پشتِ سر میآیی و میگویی "بد سرماخوردیها!" .. و من میخندم و انگار همین یک دقیقه پیش بود .. انقدر نزدیک .. انقدر غمانگیز ..
همیشه خوشحال بودهام که فارسی زبانم! نه بخاطر تعصب و تعلقخاطر و ... چون وقتی میگویی { او } ، معنای { He } نمیدهد ..
بعضیا، حالت رو درک نمیکنن .. ک همین { دختر خوب } ئه ک تازگیا واسه همه بد شده .. یه وقتایی یه چیزایی گفته واسه بهتر بودن بقیه .. حرفهایی رو ب بقیه نسبت نداده ولی بیشتر وقتا گفته تقصیر از من بود .. مثل خیلی وقتای دیگه .. این دختر خوبِ .. یا بدِ .. یا زشتِ .. خوشگلِ .. برگشته گفته ک فلانی! تقصیر من بود .. فلانی! من گفتم بریم .. فلانی! من گفتم بگیر .. فلانی! بخاطر دل من بود .. فلانی! باهاش مهربون باش .. فلانی! داد نزن .. فلانی! خسته شدم .. فلانی! بسه .. تمومش کن .. و امروز این دختر بدِ .. دوباره یه چیزی گفت .. میدونی؟ بعضی وقتا یادش میره ب بقیه بسپره ک خانوم / آقا من ب فلانی گفتم تقصیر از تو نبوده .. من گفتم ک اونکارو نکردم تا حرف تو خراب نشه .. تا دوباره تو بد نشی .. تا تو دوباره متهم نشی .. سوتی ندی! .. این دختر بدِ .. خیلی وقتا وساطت کرده .. ب عهده گرفته خیلی چیزا رو .. پا در میونی کرده ولی این دختر بدِ .. میترسه .. حرف نمیزنه .. فکر میکنه مثل همه دفعههای قبل ک خواست درستش کنه و بدتر شد، بازم بدتر کنه .. حرف نمیزنه .. گیج میشه .. دوست داره بقیه دست از سرش بردارن .. این دختر بدِ .. کُل کودهای باغبون رو ریخت پای شمعدونی و کاکتوس ولی ب باغبون نگفت .. گفت تموم کودها مال خودم بود، واسه چی بدم ب اونا؟ .. گلها لاغر نمیشن ولی حسنیوسف آب رفته! .. شاید داره توی طبیعت یه تغییراتی بوجود میاد! کی میدونه؟ .. این دختر بدِ .. امروز دامن توپتوپیاش رو پوشید و نشست روی مبل سبز رنگ و گفت ..
ــ میدونی چرا مینویسم؟ میدونی چی شد ک نوشتههام پرطرفدار شد؟ میدونی چی شد ک بین اون همه آدم، من موفق شدم؟ چرا تخیلم انقدر قوی شد؟ چرا انشاهام 20 بود؟ چرا عاقل شدم و بقیه نفهم بودن؟ بزرگ شدم و دوستم بچه موند؟ چی شد ک من خواهانِ کتاب و شعر شدم و دوستم دنبال لاکها رنگُوارنگ؟ من اجتماعی شدم و پند دادم و دوستم صدبار زمین خورد و بلند نشد؟ چی شد ک هیچوقت بحث گذشته رو پیش نکشیدم و شما هر بار از گذشته گفتیُ گفتیُ گفتی و من گوش دادم؟ چی شد ک هیچوقت نگفتم { من } چی میخوام؟ میدونی چی شد ک گفتم { بقیه } چی میخوان؟ چی شد ک شدم عاقل یه جمع سی و دو نفره؟ میدونی این چیزارو؟ ک شبها فقط فکر و خیال میکنم؟ ک هیچوقت نخواستم چیزای زیاد داشته باشم؟ که .. که .. که .. میدونی؟
و من دیدم ک بغض کرد .. { جبران میکنم } گفتنش دلمُ .. خوش .. نمیدونم .. ولی مطمئنم ک گلها دانشگاه نمیرن! گلها زندگی میدن .. مثل درختا .. مثل همه چیزای زنده .. گلها لبخند میزنن .. گلها مهربون میمونن حتی اگه دختر بدی باشن .. حتی اگه بقیه بهشون بگن .. بیعرضه ان یا چرا خفه شدن؟ .. گلها خیلی خوبن .. هنوز اینو نمیدونی گلدون ..
گفت { تو عاقلی! } .. ولی نمیدونست ک من .. فقط .. حرف نمیزنم .. اگه حرف بزنم نظرش برمیگرده ..
صد بار ازم پرسید { فلانی بهتره یا بهمانی؟ } .. خندیدم و رد شدم .. چه میدونستم؟ مردا انقدر پیچیدهان ک نمیشه فهمیدشون .. شناختم ازشون، مثل مسئلههای فیزیکِ .. چندتایی ک دم دست هستن رو خیلی خوب بلدی .. ولی وقتی نمونههای جدیدتر میاد، مغزت ارور میده و میگه اینا تو جزوهای ک بقیه بهت دادن نبود ک! .. زنها پیچیده نیستن .. شایدم باشن .. ولی مردها هم ب همون اندازه پیچیدهان .. واقعا سخته بدونی خندشون چ معنی میده .. مسخرهات میکنه؟ یاد یه جک افتاده؟ یاد دوستدختر قبلیش؟ یاد خنگبازیهای خودش؟ ازت بدش اومده؟ خوشش اومده؟ میخواد نفهمی ک حال اصلیش چیه؟ یه صحنه خندهدار پشت سر تو داره اتفاق میافته؟ یکی زده تو کمرش؟ قلقلکاش میدن؟! .. نمیدونی وقتی رفت .. خوب بودی .. در حدش نبود .. در حدت نبود .. خونوادش گیر بودن .. موقعیتش مناسب نبود .. موقعیت تو مناست نبود .. خونوادت مورد پسندش نبود .. اصلا عاشق شد؟!! متنفر شد ازت .. چیزی دید .. چیزی شنید .. نفهمیدم فلانی، عاشقه؟ هوسه؟ رو کم کنیِ؟ بخاطر باباشه؟ بخاطر نشون دادن زورشه؟ اصلا شایدم کرمه؟! .. نمیدونم بهمانی چیِ .. عاشقه؟ خجالتیِ؟ خوبه؟ بده؟ ماذا فازش؟ .. یا فلانی .. واسه هرکی گفتم، گفتن کرم بوده! گفتم طرفش حلالش نمیکنه .. گفتن بیخود! میدونسته کرمه! همه پسرا کرم میریزن .. اینم روش! .. دوباره ازم پرسید { آرش بهتره یا پیمان؟ قباد بهتره یا فرهاد؟ } .. حقش بود بزنم تو دهنش .. نه؟
گاهی انقدر عصبانی میشم که کلهام داغ میکنه .. دوست دارم یکاری رو انجام بدم ولی وقت ندارم و دارم .. حوصله ندارم و دارم .. عقل ندارم و دارم .. همه میگن یه روز، از اعضای بدنت سوال میپرسن .. ک وقتی تو چاخان کردی، یه نگاه بندازن بهت ک گه خوردی! .. نمیدونم هر کدوم از عضوهای بدنم چی میخوان بگن؟ .. از اشتباهاتم ک هیچکدوم رو یادم نیست؟ از چی؟ .. هفت - هشت سالم بود .. خانومِ ایکس، دختر دوست خانوادگیمون بود .. عاشق بود .. گفت براش دعا کنم .. میگفت من پاکم .. گناه نکردم ولی نمیدونم همش حس میکردم ک یه گناهی صورت گرفته .. ک دخترِ هشت ساله یه خطایی مرتکب شده .. شاید زبونم اون روز شروع ب حرف زدن کنه و بگه وقتایی ک مامانش میگفت نماز بخونه، با مینا میرفت توی انباری و مثلا نماز میخوند .. همیشه هم به مینا میسپرد ک یه وقت نگه نماز نخوندن .. شاید هم نه .. شاید هم دلش بسوزه و بگه این بیچاره ک توی زندگی واقعیش چندان خیر ندید .. حالا بیچارهاش کنم ک چی بشه؟ .. شاید انگشتهام ب حرف بیان و بگن ک باهاشون آهنگها رو پلی میکردم و دلمو خون! .. شاید همون موقع خدا یکی بخوابونه زیر گوشم و بگه مرض داشتم ک الکی خودمو غصهدار میکردم؟ .. و اون وقته ک اگه عزارئیل و اسرافیل و میکائیل هم بیان جلو و دستامو بگیرن، مثل این مردایی ک از زور عصبانیت کف به دهن آوردن، بپرم جلو و دهنمو باز کنم و از همه چی بگم .. خداست .. خودش دیده .. شنیده .. خودش گفته ک اگه دعا کنید سرنوشتتون رو عوض میکنم .. صدبار از دبیر دینیمون پرسیدم ک مگه شما نمیگی سرنوشت ما مشخص شده؟ و خدا میدونه ک ما این راهو میریم؟ پس دعا چیه؟ .. میپیچوند .. از نگاه غمبارم میترسید .. خوف برش داشته بود که یه بار این دختر یه حرفهایی بزنه ک آوازهاش تا دفتر مدرسه هم کشیده بشه .. ک بچه ها یکصدا حرفشو تائید کنن و بقول خودش، سابقه چندین و چند سالهاش بره زیر علامت سوال .. بگم ک میدونستم چیزی رو به زور نباید از خدا بخوای .. اینکه بگم تو اوح ترس و خیس کردنِ جام توی دوران ابتدایی، با دیدن کارتون سفیدبرفی زیر بالشتم و اینکه فرشته ها برام آوردن چقدر خوشحال شدم .. اینکه همه بهم میگفتن اگه تو از خدا یه چیزی بخوای حتما بهت میده .. ذوق میکردم و ب خیال خودم پارتی بازی میکردم .. بهش بگم ک هیچوقت ازش ناامید نشدم و هر روز بیرون اومدنم از در خونه، همراه بود با گفتن "بسمالله" زیر لبم .. اول صب باهاش حرف میزدم و میگفتم دیشب چکارایی واسه امروزم کردنم وخودش کمکم کنه .. نمیدونم دستم چی میگه .. شاید بگه ک هفت سالم بود و بخاطر گرفتن خوراکیهای روبروی مدرسه بیاجازه از کیف مامان پول برداشتم .. نمیدونم چشمهام چی میگن .. یعنی میدونم ولی قبول ندارم .. وقتی همه حرفهامو زدم، بقیه دستمو ول کنن و برن .. نمیدونم .. بزرخ .. بهشت .. جهنم؟ .. کدومشو نمیدونم ولی میرم .. خیلیا بهم گفتن آخرتی وجود نداره .. دبیر دینیمون هم گفت ک حالا اگه وجود نداشته باشه هم مومنها ضرری نکردن .. دیدی؟ حتی اون هم یخورده شک داره .. ولی من نه .. خسته شدم .. با همه عالم و آدم قهر هستم ولی هنوز باور دارم .. چندوقت پیش، یه ربع بعد از اینکه با مریم و ریحانه از مینیبوس آبی رنگ پیاده شدیم و اومدیم توی ساختمون، به مریم گفتم ک نمیدونم چرا انقدر بیخیالم؟ چرا گریه ام نمیگیره؟ چیزی نپرسید و فقط گفت چون میدونم با گریه چیزی درست نمیشه .. اما درست میشه .. خدا هم دل داره .. مهربونه .. وقتی ببینه چقدر آدم تنهاس، دلش به رحم میاد .. همین حرفو هفته پیش، بعد از رفتن کاکتوس به شهر دود، به مامان گفتم .. گفت ک تنها نیستم .. ک همیشه هست و میمونه .. ک خدا هم هست .. وقتی شوخی و جدی به مامان گفتم اگه من سرطان بگیرم چیکار میکنی؟ یه لحظه خودش هم باورش شد .. چند لحظه سکوت کرد و بعد گفت ک خیلی ناراحت میشه .. صورتشو نمیدیدم .. بهش تکیه داده بودمو و خیره شده بودم به نقشهای آبی رنگ روی فرش .. چقدر مامان ذوقشونو داشت .. همه چی فرق کرده .. دوست داشتم بقیه هم اینو بدونن .. ک اگه چهارشنبه دیر رسیدیم خونه مامانبزرگه و گفت ک چرا انقدر دیر کردید! پارسال زودتر میومدید؟! .. بگم ک چیِ امسال مثل پارساله ک اینم شبیهاش باشه؟ .. ولی نگفت .. و حس کردم باید یجوری این رو نشون بدم .. ولی خیلی آروم بود .. ریلکس! و گفت ک خاله خودش تنها رفته و زود هم برگشته .. هیچی مثل پارسال نبود .. حتی دیشبش هم ک خواستم با خودم فلش ببرم توی ماشین، مامان مخالفت کرد و گفت شب اربعینه .. ولی توش ماشین با گوشیم آهنگ گذاشتم و کلی خندیدیم .. مثل پارسال و سالهای قبلش، روی شله زردِ زعفرونی، اسمی نیفتاد . یا شایدم افتاده بود و من ندیدم .. کلافهام و بقول شاعر .. از دست خودم سیر شدم .. اتفاقا با بچه های کلاس داشتیم مسخره میکردیم! اینکه هربار فال حافظ از سایت فلان رو گرفتم، عشقُ عاشقی در اومد و هیچ جنس مذکری توی زندگیم نبود! .. با حرفهای خانومِ ایگرگ، غمم گرفت .. چراش رو بیخیال .. فقط بدون گرفت .. آدم بعضی وقتها دوست داره بزنه زیر همه چیز .. اینکه مثلا وبِ شش ماهاش رو ببنده .. اینکه الان نمیدونم کی میخونه؟ آشناست؟ چی میدونه؟ چی فکر میکنه؟ ب خودش برمیداره؟ نمیداره؟ .. وقتی ک این متن سر و ته نداره و من عصبانیم .. از خودم .. این دفعه، فقط از خودم .. ک چرا انقدر نازک نارنحی شدم؟ ک چرا انقدر دلم میخواست دیشب ، اون ماشین فقط بره؟ ک مجبور نشم بگم ک من با کسی مشکلی ندارم؟ ک نرسم خونه و نشینم پای نت و ننویسم؟ ک انقدر عصبانیم .. انقدر عصبانی ک اشکم داره در میاد .. حتی کوچکترین چیز روی این میزِ خاکستری رنگ هم عصبیم میکنه .. همین لیوانِ سفید .. همین گوشیِ لمسیِ کوچیک .. این چراغهای سبز مودم ک روزی جونم به روشن بودنوشن بسته بود .. ک چی شد یه دفعه عقب افتادم از دنیای شعر؟ .. ک یکدفعه {شاید} نوشتههایم روتین شد؟ واقعا شد؟ .. شاید اگه یکی از دور و بری ها این نوشته رو بخونه، از تعجب شاخ دربیاره و بگه "فلانی؟ این خودتی؟".. این خودتی ک انقدر نسبت به خودت ناامیدی؟ ک دیگه خودت رو هم قبول نداری؟ .. فلانی!؟ چرا اینجوری شدی؟ این بچهبازیا چیه؟ اون فلانی ک من میشناختم اینجوری نبود م .. پاشو پاشو خودتو جمع و جور کن ک اصلا این لوس بازیا بهت نمیاد .. پاشو چارتا کتاب بخون از این حال و هوا در بیای .. فلانی؟ دیگه نبینم ساکت بشینی .. فلانی؟ دیگه نبینم فکر و خیال کنی؟ دیگه نبینم ک بگی سرت درد گرفته؟ ک بگی هیچی نداری و پوچی! .. فلانی؟ دیگه نبینم خر باشی! .. فلانی؟ دیگه نبینم .. نبینم .. نبینم ..

{ فرشید فرهادی }
atata.s@yahoo.com